سی تابوت در یک میدان خیالی/نویسنده: ترانه جوانبخت
سی تابوت در یک میدان خیالی
نویسنده: ترانه جوانبخت
دیگر نمیخواست سیگاری باشد. دوست نداشت صدایش با صداهای دیگر قاطی شود. دهنش را برای دور انداختن سیگارش
تکان داد و سیگار کشیدن را ترک کرد.
– دود کردن و هدر دادن پول یک طرف سیاه کردن و از بین بردن ریهها یک طرف. معلوم نیست کی به فکر خودش میافته؟
– شنیدی؟
– چی رو؟
– صدای اونایی که دارن متن تو رو میخونن.
سر و کله کارآگاه احراری از خیابان روبرو پیدا شد. از آن کارآگاههایی بود که به لباس پوشیدنشان اهمیت میدهند. بارانی شیک
و تمیزی پوشیده بود. کفشهایش برق میزد و کلاه مرتبی روی سرش بود. رنگ لباسهایش هماهنگ بود. بارانیاش را
مخصوصاً به رنگ سرمهای انتخاب کرده بود که به چشم نزند. کلاهش هم سرمهای بود و به کفشهای مشکیاش میآمد. از
گوشهی چشم نگاه مشکوکی به هردومان کرد و قدمزنان تا میدان آمد.
– هنوز نگرفتینش؟
– کی رو؟
– مجرم رو دیگه.
احراری غرغرکنان گفت:
– من از جرم حرف نزدم.
من که به او شک کردم. اگر این احراری شکاش نبرده آدم خرفی است. فکر نمیکردم این سیگاری جرمی کرده باشد اما با این
پیشدستی که کرد نظرم عوض شد. این آب زیرکاه همه را فریب میدهد حتی من که دوست چند سالهاش هستم.
صورتش را جلو آورد و در گوشم پچپچ کرد.
– بهتره زودتر از اینجا بره. من که حوصله آدم فضول رو ندارم.
– کارآگاه همینه دیگه. ناچاری تحمل کنی.
فریاد احراری مو روی تنمان سیخ کرد.
– درگوشی حرف زدن ممنوع!
– خیلی دوستش داشتم خیلی.
نمی دانم منظورش کیست. احراری هم با تعجب نگاهش می کند.
– ادامه بده.
– این اقرار نیست. باهاتون درد دل میکنم!
– ادامه بده.
2
– همین دیروز سیساله شدم. بیست و نه سال قبلی رو دوست ندارم این یک سال آخر رو فقط دوست دارم.
بهتره تا علتاش رو قایم نکرده ازش بپرسم.
– چرا؟
– سئوالپیچش نکن. ادامه بده جانم.
– سال آخر رو فقط به خاطر همین یک هفتهی آخر دوست دارم که تصمیم درست گرفتم.
نگاهی به احراری میکنم. دست زیر چانهاش گذاشته و با دقت به حرفهای سیگاری گوش میکند.
– تصمیم گرفتم خودم رو جراحی کنم. زخم چند سال توی دلم مونده بود. نمیتونستم دیگه تحملش کنم. عفونتش همه جا رو گرفته
بود. از فرق سر تا نوک پاهام رو. هر جا میرفتم عفونت زودتر از من میرسید. با وجود این که خیلی دوستش داشتم نفساش
رو گرفتم.
– عفونت رو؟
– کارآگاه! شما دیگه چرا؟
از خنگی این احراری خندهام گرفته. بعضی وقتها شم کارآگاهیاش را از دست میدهد و به سیم آخر میزند.
– ادامه بده.
کاغذی از جیب کت کهنهاش درمیآورد.
– لحظهای که دیدمش بهش دل بستم. چشمهاش رو که باز و بسته میکرد نفسام رو می گرفت. نه سال طول کشید تا حرف دلم
رو بهش زدم. تو این مدت غصه میخوردم که چطور راز دلم رو فاش کنم. از طرفی از این که بهم جواب منفی بده میترسیدم.
تا این که روز موعود رسید. مثل همیشه ساده و آراسته بود. وقتی به طرفم اومد دلم هری ریخت. با عجله دستی به موهام کشیدم
مبادا به هم خورده باشه. نگران بودم مبادا اتفاقی بیفته و حرفم تموم نشده از پیشم بره. به چشماش که نگاه کردم خودم رو دیدم. من
گمشدهام رو میدیدم که از برق چشماش بهم اشاره میکرد بهش نزدیک بشم. نیرویی مرموز من رو به سمتاش میکشید.
میدونستم اگه بهش دستبزنم برق من رو خواهد گرفت. چشماش مثل جادوگری سحرم کرده بود. نه راه پیش داشتم نه راه پس.
صدای قار قار یک کلاغ آرامش دریاچهای که توش بودیم رو به هم زد. با نفرت به اون تکهسیاه بالدار توی آسمون نگاه کردم.
همون چند ثانیه کافی بود که برق نگاهش دوباره منو به خودم بیاره. اون موقع فهمیدم جوابش منفییه. از خشم مشتم رو به لبهی
قایقی که توش نشسته بودیم کوبیدم. این بار وقتی نگاهش کردم صورت خونیناش رو دیدم که به وحشتم انداخت. صدای مرموزی
از درونم فریاد میزد: نه نه. خون قطره قطره از پیشونیش به پلکها و گونههاش لغزید.
دستش را محکم به دیوار سهطرفهای که از وسطاش فوارهی وسط میدان بیرون میزد کوبید.
– صداش هنوز یادمه که میگقت: این یک داستان متداول نیست. از توش هزار طرح مختلف میاد بیرون. وقتی چاقو رو توی آب
دریاچه میشستم اون هنوز کاملا نمرده بود. اون یک زن معمولی نبود و نمیخواست متنی که ازش مینویسم یک متن معمولی
باشه. حرف آخرش مثل وصیتی نبود که زنها قبل از مرگشون به جا میگذارن. گلایهای از کسی توش نبود کسی رو هم تحسین
نکرد. همهی حواسش به کاغذی بود که بهم داد. انگار میدونست اون قایق آخرین جایی است که توش نفس خواهد کشید. دستش
رو به پیشونیاش گذاشت. دستش رو که خونی شده بود نگاه کرد و با همون دست خونی به قلبش اشاره کرد. چشماش دیگه برق
3
گذشته رو نداشتن. وقتی دوباره بهم نگاه کرد انگار حرفهای صد سال رو توی خودشون زندانی کرده بودند. تکههای متن دست
خودشون رو میگرفتن و از تابوتی که براش در نظر گرفته بودم بیرون میزدند. کلمهها نمیخواستن با اون توی خاک برند.
صدای سیگاری من را متوجه خودمان کرد.
– بهتره این متن رو دو قسمت کنی.
– منظور؟
– این طوری حرف دلم به پایان میرسه.
– چرا؟
– بهتره داستان رو دو قسمت کنی. این طوری بهتر تفاوتها دیده میشه.
کاغذی را که در دست داشت از وسط برید. حالا نوشتهی من درست مثل هندوانهای است که به دو قسمت تقسیم شده.
– نیمهی اول تصویرم رو میبینن نیمه دوم خودم رو!
من و احراری متعجب نگاهش میکردیم. دیگر نمیخواست ادامه دهد. همهی حرف ها را زده بود. تصور کردم که او مثل
رنگ کهنهی همان گاریای بود که با آن سالها مسافر جابهجا کرده بود اما این بار رنگ زندگیاش را میخواست تغییر
دهد. او از زمانی که بر او رفته بود دل خوشی نداشت.
صدای فنجان چای که روی میز گذاشته شد به خودم آمدم. من در قهوهخانهای بودم که میدان را میشد از آن دید.
بیست و نه سال زندگیاش مثل لباسی که موشها جویده باشند در گذشتهای دور پوسیده بود.
سی گاری پشت سر هم دور میدان بودند. سی تابوت که رنج گذشته را با چرخهایشان طی کرده بودند. اسبها گاهی شیهه
میکشیدند و گاهی سرشان را به علامت تسلیم پایین میآوردند.
او در همهی آن سالها احساس میکرد که مثل آن گاریهایی است که مسافر جابهجا کردهاند. گاریهایی که هم صاحبانشان
را راضی میکردند هم اسبهایی را که به آنها عادت کرده بودند. انگار بخشی از وجودش را به عنوان صاحبش از خودش
جدا کرده بود.
دیگر نمیخواست سی گاری باشد. دوست نداشت صدای شیهه اسبش با صدای شیهه اسبهای بیست و نه گاری دیگر قاطی شود.
دهنه اسب را تکان داد و میدان را ترک کرد.
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.