می گفت ، من گل نیلوفر رو خوب می شناسم از ایران – از ایران../ مهرگان اسکویی

سپتامبر 042014
 
نوشته – خاطره ای از لابلای کاغذها

روی ایوان پر منظره ای خانه اش نشسته بودم
به کوه های اطراف ..خانه های سفید بالای کوه
و دریای روبرو
همه ای شهر – همه در ایوان خانه ای او در یک لحظه..

او نیز به ایوان آمد..
دستمال سفیدی که در دست داشتم از دست ام رها شد
و نگاه ام بدنبال افتادنِ دستمال سفید و چرخش آن در بین زمین و هوا بود

یادم نمی آید که با چه حرفی صحبتمان آغاز شد
در همان حال که به منظره نگاه می کرد
گفت: می خوای بریم امروز نقاشی بکشیم
گفتم آره..
گفت : من یکی می کشم برای تو، تو یکی بکش برای من
گفتم باشه..کی ..کجا.. جوابی نداد..

چند صفحه از این نوشته گم شده در طول سالها..

گفت این گلها را دخترام کاشته..ببین یکی از آنها در آمده..
برگ را کنار زد..گل ِ زرد و زیبا و جوان
ببین این یکی برای آمدن تو تازه در آمده
..
..
گفتم پابرهنه ام
گفت پا برهنه بیا
اینجا گلهای نیلوفری کاشته ام ـ پر از گل نیلوفر..
می گفت ، من گل نیلوفر رو خوب می شناسم از ایران – از ایران..

..با خود حرفهاشو در دلم تکرار می کردم..

من نیز با پدرم در ایران.. در ایوان خانه امان، تخمِ درشت و سیاه ِ گٌلی را در گلدانی کاشته بودیم..چند وقت بعد.. در یک روز پاییزی که گل دادند.. گلدان را نخ پیچ.. تا پشت بام نخ ها را کشیدیم و بدیوار میخ کوب کردیم.. و هر عصر بعد از مدرسه به بالا رفتن و گل های شیپوری بنفش رنگ نگاه می کردم..

دیگر او بود که بجای من حرف می زد و می خندید..ببین ـ ببین ـ صورتی ـ قنچه اش را ببین
بیا ـ بیاـ نگاه کن

مــهرگان

تقدیم به دوست شاعرام میم ب

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities