ن- مسعودی راز خلوتیان

سپتامبر 212010
 

برای استاد عبدالعلی دست غیب

چقدر راه مي رود اين كوچ
با پاهاي بي كفش
با بارش بي ابري
و بوي عاصي آمونياك
كه چشم ازآن چكه مي كند،
و ماه
اين ماه نابجا
اين همه سايه ي قوزكرده را
شانه به شانه مي گرداند وُ

ازسايه هايي كه روشني ِ ديدار را نقش مي زنند

اصلاً خبرندارد.
اي خواب هاي ناگريز بي آنكه خوابيدن !
آيا  دلمردگي ِ آفتاب خاوران را
بربي نشاني ِاين همه آيينه مي بيني
كه  چه ساده

شبانه به سمت ِ رنگ ِخاك

سرازيرمي شوند؟

مي دانم كه مي داني را

نشده كه ياد گرفته باشي
جزبرناخوشي چشم ها
كه برهيچ ماهي هرگزنشد كه بتابند.

وَنمي داني را اگرمي دانستي

شايد شب وُ گل ازاين رهگذر

تا دم صبح سراز گريبان هم نمي كَندند

و من زياد تر نمي مُردم
از اين همه سايه ي سردرگم
كه در درَك دربند وشميرانات
سربرپاي خسته ي خود

پر ازصداي گيجي ِ ياخچي آباد*اند

ومن اينقدرترنمي مُردم ازدست هاي نارسيده كودكي

كه دل وُ پارچه را
مي كشد به شيشه ي ماشين ِبابا نان داد.

– “كا فيه ديگه بروكنار، بگير!”

چه لب پَرمي زند كاكل ِآن دختر

دركمانه ي باد وُ نورنئون با آن لنزهاي آبي

كه به فرشته  مي پيچد .
باد است وُعطرعزيز ِكم طاقت
كه از جهنم من
تا گونه هاي دزديده ازسيب ِدختران حوا
به اندازه ی هبوط ِ دو آدم
فاصله دارد
راستي كدام آدم بود
كه «منصور»*  با چشم هاي تر
در تاريكي ِخالص ِ ته ِ جام
كنار نيستي پُر فاصله ي ركناباد*
«آه و دمش »* ديده بود؟!
باز سايه يي چنگ در چنگ «ديو سپيد پاي دربند»*
و لُنگي تردردستي نارس
كه خاكستر كوچ بغل ها و بغچه هاست .
كنار گريه هاي خويش و نبود ِ پا وآب ِ ركناباد!
چقدر دستهاي مان به هيچ بند بوده است ،
پس كسي دهان بر دريچه قرن هشتم
به آن رند شيرازي بگويد:
ديگر شمع را نپا !
«افشاي راز خلوتيان »* را
اين ماه ِ در بند است كه هميشه
بر سايه مي نويسد وُ
تاريك تربرملا مي كند.
نصرت الله مسعودی

آخرين بازنويسي تير89

‌ * ياخچي آباد : محله اي فقيرنشين درتهران
* و * منصور اوجي شاعر معاصر و تعبيري هستي شناسانه از آدم .
* قسمتي از مطلع شعر دماونديه از فروغي .
* افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سرش دلش در زبان گرفت
«حافظ »

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities