تفریق در گذر زمان. مجموعه ی شعر . نوشین جم

دسامبر 132025
 

معرفی مجموعه شعر خانم نوشین جم نژاد. ابتدا پیشگفتار این کتاب و سپس دو شعر از این مجموعه را معرفی می کنم.

پیشگفتار
ديروز خیال کردم همچون ذرّهای لرزان و سرگردان در چرخِ گردونِ زندگانی میچرخم و
موج میزنم و امروز به خوبی می دانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگی به صورت
ذرّاتی با نظم در من میجُنبد.
آنان در بیداری میگويند: »تو و جهانی که در آن به سر میبری، چیزی جز دانه ای ماسه بر
ساحلی اليتناهی در دريا ی بیکران هستی نخواهی بود.«
در رويايم به آنان گفتم:
»من دريای اليتناهیام
و تمام جهان چیزی جز دانه هايی از شن بر ساحل من نیست.
در اين ساحل و در میان ماسه و کف،
برای همیشه گام برمی دارم.
مد،ّ جا پای مرا محو خواهد کرد
و باد، کف را از میان خواهد برد
لیک دريا و ساحل،
تا ابد خواهند ماند.«
اين کتاب کوچک، بزرگتر از نامش ن یست؛ مُشتی ماسه و کف است.
و به رغمِ آنچه میان دانه های ماسه و دانه های دلم نهادهام.
و به رغمِ آنچه از عصاره روحم بر کف آن ريخته ام.
لیک اکنون و تا اَبَد،
از ساحل به دريا نزديکتر خواهم بود.
و از شوق محدود تا ديدار نامحدود نزد يکتر خواهم شد.
در میان هر مرد و زنی ،
اندکی ماسه و کمی کف است.
برخی آشکارش می کنند و بعضی شرم دارند.

زبان عشق، با ديگر زبان های دنیا متفاوت است. زبان عشق، ابتدا و انتهايی ندارد؛ الفبايی
برای گفتن ندارد؛ زبان عشق ، زبان آفرينش است که آن هم فقط با تنیدهشدن در شعر
شنیده شود.
از طرفی حقیقت، زندگی ست و زندگ ی، شعر است؛ پس حقیقت، شعر است که تو میخوانی
و پیاده در خود به راه می اُفتی.
آری، آن رخدادی که تو را به زيستن وا می دارد، سرودن شعری توأمان با عشق است که تو
میتوانی آن را البه الی دردهايت بیابی. شعر بی مرز است. هر کجای کرۀ خاکی که باشی
موطن شاعرانه هاست و اين شعر است که همسفر اعماق ذهن ماست.
و من با شعر معاشقه میکنم و سعی دارم در زوايای پنهان مفاهی م پیچی ده در ابهام آن،
عاشقانه و دلیرانه غور کنم.
پس مرا ببخشید زيرا شرم نمی کنم و از چیزی نمی هراسم و آموخته ام که در میان ساحل،
دريا، شن و ماسه فقط با زبان عشق بسرايم.
پیشکِش به بزرگی،
به درستی ،
به خلوص
که باورش کردهام.
خورشیدی که هر جا بود،
نور و گرما می پراکند
و سر مشقی بود برای آنان که
به فراتر از افق های خويش میانديشند

نوشین جم نژاد

امید
رود را دعوت میکنم تا شهر
تا خیابان
پُر شود از سنگ و حلزون و ماهی…
از خون میترسم
از تیغ و تگرگ میترسم
از ترسیدن، میترسم
در دستان بینظیر من…
کلمهایست که بايد


در اين شعر جايی برای نشاندنش پیدا کنم
بازوان کمزور من را بگیر
تا نترسم از برخاستن
نترسم از رها شدن در رويا
حاال
با من پا در رود بگذار و برقص
در اين شهر کسی نمیترسد
جای کلمه اينجاست که طلوع کند…



داشتن

دوست داشت در اتاقش کاج بکارد
و هیچکس حرفش را نمیفهمید
به خود میگفت:
»يک روز مرخصی خواهم گرفت
و ديگر باز نخواهم گشت .«
حاال
در اتاقش درخت کاج
جای او را پر کرده
انگار جای او حرف میزند
و از پشت پنجره
به تماشا ايستاده است

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities