باد بهاری/ مهناز بدیهیان

باد بهاری
باد بهاری
در این باغ ساکت
در دل تنهایی این خانه
در شهر سان فرانسیسکو
یکهفته به نوروز مانده
اما در این حوالی هنوز
بویی از نوروز بمشام نمی رسد
و سینی عدس و گندم با تلاش هر ساله
در حال جوانه زدن است
آه این جوانه ها
خاطرات کودکی من است که می روید
بوی مادرم
صفای لبخند پدر
و عطر حظور مردم در کوچه و خیابان
برای خرید شب عید
آه که حتی باد سرکش بهاری
نمی تواند خاطرات مرا پاک کند
ایکاش دوباره شوم
دوباره ای بی خاطره
زاده ای بی وطن
زاده ای بی کس!
زاده ای که پیوندش تنها با درخت و گل و گیاه وآفتاب است
ایکاش در این بهار مثل جوانه های از خاک سرزده
دوباره شوم
و از دستانم خلوت دلانگیز تازه شدن
سر برآورد
و خالی شوم از اینهمه کهنگی
از این همه آویزه های شک و تردید و دلخوری
و کینه های آدمی
انسانی که بی یقین سرافکنده ی تمام سیارات جهان است
باد می وزد، می وزد
و درختان باغ را از کهنگی می تکاند
و دیری نخواهد پایید
که هسته ی بی جان من
در دل خاک فرو می رود
و از آن درختی می روید
خالی از خاطره
درخت صنوبری با آسایش شاخه های تازه اش
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.