قطارزندگی/محمد مهدی همت

اکتبر 182014
 

 

  از قطار زندگی جا مانده بودم
وقتی برای اولين بار
تو را تنها و خسته
در آن جنگل نيم سبز و نيم سوخته ديدم.

از قطار زندگی جا مانده بودم
وقتی برای اولين بار
تو مرا تنها و خسته
در آن جنگل نيم سبز و نيم سوخته ديدی
من هيچ گاه از تو نپرسيدم که آيا تو هم جا ماندی؟
و تو نيز هيچ گاه نپرسيدی !

 
با هم سخن گفتيم
برای کوتاهی راه
از همه چيز و همه جا
  آنگاه که ديگر سخنی نبود
به هم نگاه کرديم
و حسی تازه جوانه زد
عشق …

 کوتاه و مختصر،
تو انديشيدی

خواستم که اين مسير را پياده طی کنم
تا جايی به تو برسم
به عشق.

و به آن می انديشيدم
که از قطار زندگی  نبزجا مانده بودم
و حال … از تو نیز جا ماندم

گاه بايد تنها قدم برداشت
 

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities