رضا اکوانیان/کاش من هم چتر داشتم

مارس 232014
 

کاش من هم چتر داشتم

کنار صندلی های ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و دست هایم را به هم می مالیدم . کمتر پیش می آمد اینجا در پاییز برف ببارد. تنم از سرما می لرزید و برف سقف ایستگاه را سفید کرده بود. این وقت ها مردم اغلب با چتر بیرون می آیند، چتر را دوست ندارم، از برف خوشم می آید، دوست داشتم برف را ببینم که روی شانه ام می نشیند. هر کس به ایستگاه می رسید انگار جانش در خطر باشد خود را به صندلی می رساند از بارش برف در امان بماند.
بعد از چند ماهِ اول کمتر پیش آمده به موقع محل کارم حاضر باشم، خانم بهمنی هم با هزار خواهش و تمنا غیبت ها و تاخیرهایم را نادیده می گرفت. آخرین روزِ آبان با علی آقا همکارم که بعد از دعوای لفظی با زنش با سر و دست وسایل خانه را شکسته و با پای ترک برداشته اش از خانه بیرون زده در خانه بودیم. دو ساعتی طول کشید پایش را گچ گرفتند، می گفت همه چیز ناخواسته اتفاق افتاد، بیچاره چه مصیبتی کشید. بدتر از همه دادش وقتی درآمد که توالت رفت، آن هم از نوع ایرانی. شب بیداری ما از درد پای علی شد بهانه ای خوب برای دیر رفتن و در امان ماندن از خودکار قرمز خانم بهمنی که اگر به دستش می رفت توبیخ را که بگذاریم کنار سی چهل هزار تومانی از حقوق مان پریده بود. پایان وقت اداری رسیدیم. روزهای اول حسابی فکرم را مشغول کرد و می ترسیدم حواسم از کار پرت شود. اغلب مادر با تلفن های سر شب دغدغه های ذهنی و نصیحت هایش را توی گوشم خالی می کرد و از سرگذشت همسایه ها و هر که می شناخت برایم می گفت، هیچ وقت هم نپرسیدم چقدر از داستان هایی که برایم تعریف می کرد حقیقت داشت، فقط از وقتی گاو خانه مان شیر نداد و گوساله اش بوره می کشید به او شک کردم، دیگر حرفش را باور نکردم و از آن روز به گمان اینکه شیر شیر یارانه ای است و از گاو خودمان نیست حتی یک لیوان هم نخوردم. خانم بهمنی خیلی شوخ بود، با ارباب رجوع و همکاران اغلب با خنده و شوخی برخورد می کرد، می گفت تو این شرایط بد و خطر کتک خوردن از دست ارباب رجوع که اغلب کارش به هفته ها و ماه های بعد می کشد بهتر است با مهربانی برخورد کنیم شاید در امان بمانیم، اسم هم گذاشه بود برای کارش، می گفت مثل خورشت قیمه است اگر ادویه بزنی طعمش بهتر است و می توانی آن را تا ته بخوری و برای برخی که دوست دارند قیمه تند باشد باید فلفل سیاه بیشتر اضافه کنی شاید حتی بشقاب را لیس زدند و نیازی به شستشو هم نباشد، همه می دانستیم چه می گوید و به کارش اعتماد داشتیم می گفتیم خانم کار بلد است. حتی یک بار یکی با کلنگ آمده بود دخل مان را در بیاورد چنان آرام با او برخورد کرد که با رضایت و ببخشید پشت ببخشید به آرامی در را پشت سرش بست و بیرون رفت.
رفتم جلو در اتاقش،در باز بود،روی صندلیِ کنار میزش نشستم، به خودم قول داده بودم همه چیز را بگویم.
_ سلام خانم بهمنی،خوب هستید شما؟
_ ممنون به لطف شما
پای راستم را روی پای چپم گذاشتم آب دهانم را قورت دادم. از یک سو به خودم فکر می کردم و از سوی دیگر به حرف های مادرم.
_ راستش خیلی وقته می خواستم قضیه ای رو با شما در میون بزارم.
_ خونه رو چیکار کردید؟ تموم شد؟
_ نه والا، هنوز درگیرم، زیاد وقت نمی کنم، از یه طرف پروانه ساخت شده دردسر و از یه طرف هم پول کارگر و بنا، مجبورم فقط پنج شنبه ها و جمعه ها روش کار کنیم که خبری از مأمورای شهرداری نباشه و شب ها هم که کارگر نیست.
خیلی معذب بودم، بعد از مادرم اولین زنی بود که باهاش از نزدیک حرف می زدم. تیک تاکِ ساعت اتاق حواسم را پرت می کرد و بر اضطرابم می افزود. بی آنکه بخواهم بوی ادکلنش را حس می کردم، اول که وارد اتاق شدم خواستم همه چیز را بی خیال شوم، گفتم چیزی به او نگویم، ولی دیدم نمی شود، دیدم بارها همین راه را آمده ام و برگشته ام همین جایی که هستم؛ گفتم بروم تا آخرش بروم همه چیز را بگویم خلاص شوم تمامش کنم. حرف ها را در ذهنم مرور می کردم چیزی را جا نگذارم که خودش شروع به حرف زدن کرد.
_ خب، گفتی می خوای یه چیزی بگی؟ در مورد همون پرونده است که گم شده؟
_ نه نه، اونو که دیگه بی خیالش شدیم. گفتم تا بخواد پیدا بشه اعتبار تموم شده باید منتظر اعتبارات سال جدید بمونه، به هر حال راضی شد از اول تشکیل پرونده بده.
_ ببین صد بار بهت گفتم سر وقت بیا سر وقت برو، حالا هم باشه میدونم مشکل داری، برو تاخیرها این ماه را هم در نظر نگرفتم خیالت راحت باشه…
حرفش تمام نشده تلفن اتاق زنگ خورد. لیوان چایی را گرفتم دستم، سرد شده بود. دو دل نبودم دیگر، این بار مصمم بودم تمامش کنم.
_ بلند شو باید بریم جلسه، گندش دراومده، قضیه ی همون پرونده است، بریم خدا بخیر کنه،باز باید چند ساعت گوش بدیم به حرف های مفت همیشگی آقا و معاون محترم.
ایستگاه داشت شلوغ تر می شد و خبری از اتوبوس نبود، سنگ فرش خیابان سفید شده از برف و درختان تازه قطع شده بوی تازه ای داشتند. بادی سرد که تازه وزیدن گرفته،خاک روی تنها صندلی خالی ایستگاه را میان آدم ها که بی تفاوت از کنار هم رد می شدند جابجا می کرد؛ دو دل مانده بودم میان نشستن و ایستادن، مانده بودم از کجا شروع کنم و چطور بگویم. شک داشتم بروم یا نه.
_ نمی خواد زیاد بهش آب بدی، اگه زیر نور مستقیم باشه بهتر رشد می کنه، فقط هم قد این یکی کاکتوس شد گلدونشو عوض کن، مواظب خارهاش باش زخم نشه دستت، عوض نکنی ریشه اش گرسنه می مونه خاکش کم میشه خمیده میشه می میره. من به همه چیز فکر کردم، باید زودتر باهاش حرف بزنی. فقط عاقلانه تصمیم بگیر مثل ما سرت به سنگ نخوره.
دیروز رفته بودم آبشار، لبهام از تشنگی خشک شده بودند، آخرین باری با هم رفته بودیم صدای شره ی آب از اول جاده شنیده می شد و نور خورشید و سایه ی درخت های کنار پل با تصویر صورت تو یکی شده افتاده بودند در آب؛ همه وجودم از حس نا امنی پر بودُ می ترسیدم. به هر حال زیبایی کاکتوس یک طرف و نگهداریش یک طرف، چیزی که خیلی براش تحقیر شدم این بود که می گفت آدم میتونه یه دیفن یا یوکا بزاره تو اتاق کنار خودش هر روز بهش آب بده نوازشش کنه باهاش بخنده، می گفت چیزی که نوازشش کنی زخم رو تنت بکاره گل نیست،خاره؛ ریشم بلند شده بود، خانم بهمنی می گفت ته ریش بهم میاد، به خاطر اون بود که لباس روشن می پوشیدم.
سرما تنم را به لرزه انداخته دلهره داشتم و اضطراب و ترس، دیدم از دور می آید سمت ایستگاه، ضربان قبلم تندتر می زد. چند قدمی عقب رفتم دوباره برگشتم کنار ایستگاه ایستادم. زیر چشمی بهش نیم نگاهی انداختم. در فاصله ی آمدنش همه چیز را مرور کردم. شاخه گل و کتاب و وسایلم را برداشتم رفتم جلو سلام دادم، مردی از روی نیمکت بلند شد آمد کنار ما ایستاد. خانم بهمنی که صورتش گل انداخته بود سلام داد.
_ تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه شما همدیگرُ می شناسید؟
_ نه، من اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم شما رو دیدم گفتم سلام بدم.
_ به هر حال خیلی خوشحال شدم از دیدنتون، راستی منصور جان یه کارت بنویس بدم آقای رضوی، ایشون همکارم هستن.
_ کارت چی؟ به سلامتی خبریه؟
_ بله با اجازه تون، بفرمایید، پنج شنبه شب، خوشحال میشیم تشریف بیارید.
کارت عروسی شان را گرفتم خداحافظی کردند و رفتند، من هم رفتم روی صندلی ایستگاه نشستم، به همه چیز فکر کردم، به خودم، مادرم، خانم بهمنی، به علی و زنش، راستی یادم اومد، بیچاره علی منتظره براش قرص مسکن و سیگار ببرم، اتوبوس از راه رسید، شاخه گل و کتاب را گذاشتم روی نیمکتِ کنار دستم، کلاه را از جیب کتم درآوردم گذاشتم سرم، برف می بارید. پیاده و بی هدف بلوار کریمخان را قدم می زدم، و با خودم حرف می زدم. کاش من هم چتر داشتم.

رضا اکوانیان
دهدشت
ت ت : 1364

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities