دو شعر از رضا اکوانیان

اکتبر 252013
 

دلتنگی

با ندیدنت
زخم های زیادی در من کاشته ای
هر روز بزرگ می شوند
پخش می شوند
دارم بزرگتر می شوم
زخم ها
پا به پای من پیر می شوند.

………………………………

ماشینی برای کشتن

رودخانه ای وحشی
جنگلی رقصان در باد
آبشاری پر درد در کوه
به تماشای چه ایستاده اید!
بازی کودکانه ای است مرگ
بیا که برگردی
جان دادن انسان آنقدر هم تماشا ندارد
این آبشار و رودخانه
با صدای در گلویِ مادران فرزند مرده وحشی شده اند
می رقصند در باد؛
با درختانِ جنگل،
برای تشییعِ ریشه های خشک شده زوزه می کشند
زوزه بکش.
آه مادران فرزند مرده
از شمشیر خون آلود وحشی تیزتر است
بیا و برگرد
اینجا مرگ نوبتی است
چوب و طناب برای همه ما دارند
بیا فقط ننشین
تماشای مرگ
با کشیدن صندلی
یا بالا کشیدن انسانی از ماشینی برای کشتن،
فرقی ندارد.

در خیابان کریمخان

اتفاقی بزرگ بودی تو
در من فرو رفتی
چشم توی چشم،
پیاده شدم از درد
در ابتدای شعر
قدم می زنم به تنهایی؛
دلتنگ ترین مرد جهان شده ام
با لبخندی بر لب
و قلبی که دارد تمام می شود،
تلفن را برمی دارم
شماره ات را می گیرم،
احساس می کنم
نبودن تو را
که مثل آزادی است
نامت هست
خودت اما نه

بی قرار

یکی شدن دلیل نمی خواست
حرف ساده ای است
گم شدن در تو
بر لب هایت خنده می کاری
تازه می شوی
شعر
چای ساده
بدون شکر لطفا
باید غبار را کنار بزنم
نامت را بنویسم
جایی برای همیشه

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities