سه شعر از سجاد صادقی

فوریه 262013
 

حال ِ دلم

من سالمــم اما كمـــي حالم عجـــيب است
حال دلــــم اين روزها خيـــلي غريـــب است
چون ميــــــگريزد از تمـــــــام دل خوشي ها
از خنــــده هاي كودكانه بي نصـــــيب است
شايـــــــد تصــــــور ميـــــــــكني حال بدم را
مانند يــــــــك روبـــاه در حال فريـــــب است
حتي به من شك ميكني شايد كه اين شعر
در امتــــــداد ِ اتــــفاق ِ تــــلخ ِ سيـــب است
بايد بداني حـــــال من دســــت خودم نيست
مشكل گشايــــش ذكر يك امن يجـيب است

دنياي ِ بي رحم

دنيا عجب خوابانده اي باد سرم را
با يك تشر تو ريختي كرك و پرم را
لبريز دردم كرده اي دنياي بي رحم
نا مهربان تر كرده اي دور و برم را
آواي حزني ميرسد از خانه ي من
تو عاقبت دق ميدهي بد،مادرم را
از لذت دنيا شنيديم و نديديم
گم ميكنم نسبت به تو،من باورم را
هي از زمين و از زمان بر من چپاندي
تا كه ببيني خيس تر،چشم ترم را
از بخت بد دنيا سواري ميكند هي
از ياد برده سالها جود و كرم را
سيرم تمنا ميكنم دنيا نگه دار

تا كه گذارم بر زمينت من سرم را

مي خواهمت بانو

مي خواهمت بانو دچارم كن
من از تو اميد نفس دارم
اينجا براي شوق پروازم
هم قد آغوشت قفس دارم

در بند احساسات زيبايت
من را صليبي كرده اي بانو
من در نگاهت قطره ام،هيچم
من پيش عشقت مي زنم زانو

مي خواهمت بانوي خوب شعر
بانوي شورانگيز اشعارم
اين چارپاره نذر چشمانت
من بي نهايت دوستت دارم

مي خواهمت يعني بدون تو
اين زندگي گم كرده اي دارد
يعني تو بايد باشي و حتما
از آسمانت عشق مي بارد

پابند احساسات زيبايت
تا مغرب دنيا گرفتارم
بر اسم زيبايت قسم بانو
تا بي نهايت دوستت دارم

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities