شاپور احمدی/ خرابهي پارك

خرابهي پارك
شاپور احمدي
الف
خرابهی پارک به نمكزار رسيد
به خارشتری و گز و تيغ.
تنورهی ژوليدهی دودناک
لهلهزنان لحظهای درنگيد
و بر دماغهی شكستهی خود لنگر انداخت.
آن گاه لجام نيمكتهای چوبی
و اتوآشغالهای زمردين از هم گسيختند
و همسنگ برگ و تيكهپارههای سايه
كجوكوله بر تورهای سمی باريدند.
لنگان گاو زرد
سينهكش زبر چمن را ليسيد.
ب
از ديشب تا به حال مورچهها به تنم ريختند
بر ستارهها و سگهای سفيد دهكده نگهبانی میدادم
بدنهی سنگهای گچی چشمهايم را خنک كردند.
اگر زیلويی بر گُردهي گاو بيندازم
آيا پس از خروشيدنش بر دامادهای روسپيكده
و فوت كردن بابونههای تر
به تختهسفيد دادگاه خواهم رسيد؟
آن گاه با ماژيكهايی كه از جادههای خشن و بیبندوبار كش برده بودم
تصوير خراب پارک را به جا خواهم گذاشت.
حتم دارم چند بار مرا خواستهاند
حتی اگر اسمم را ننوشته باشند
و دربان با هر كاغذی
استكانهای كمرطلايی را توی آبدارخانه خشک كند.
زن دادرس گفت: اينجا كجاست؟ هان، بگو.
شكوفههای انار كمی سايهدان راهرو را روشن كرده بود.
دادرس كنار زنش گفت:
ما شما را توی راه ديديم
جا نبود وايسيم.
خوب فهمیدی كه اومدی.
ج
گفتم: اومديم توضيح بدهيم.
گفتند: آخه چرا اين قدر زود؟
زن، ببين، ببخشيد، مثل مجسمهی زير درخت ايستاده است.
گفتم: ممكن بود يک روز خودتان بيامديد
میديديد دلههای پُر از آواز پَر جبرئيل.
زنش گفت: آخی، آرزو داشتم يک روز بعدازظهر
زير يكی از بوتههای روغنی دراز میکشیدم.
شايد بچهدار میشدم.
خودش گفت: طوری نيست.
پارک را تو نفله كردی
تا چيزیاش بجوشد
تاج در آوَرَد
و سايه بسازد.
فردا كه ابر خشک شد
اگر خواستی همين را بگو.
د
نوچ.
فردا، فردا چيزی نبود
و كسی نيامد.
همه چيز را با سيم و سرب بستهايم.
هيچ كس درز نخواهد كرد
بر دماغهی پُرسنگلاخ خرابه
تا دونفری زدوبند كنيم.
چه صبحی ديده نمیشود.
بزودی از غبار سراسيمهی سنبلها خواهيم گذشت.
هر از چند گاهی فشفشههای نفت و گاز
تاجی خواهند نشاند بر كوهان خاک سياه.
كاری است دشوار زاييدن مفتكی گاوها
بر زيلوهای نمدار.
پشت سر روسپيان
گلهای پلاسيده
دستمالهای كاغذی را
نشخوار كردند
و در استخر شكافته ريختند.
و همسرم كه تا به حال پير نبود
اومد به تماشا
افتاد و دندونش شكست.
ه
مردهی بزرگوار مورچگان نكبتزده
سوتزنان باتلاقی خواهد ساخت
در دالانهای فلز و ابريشم فروزان.
من وظيفهام اين است كه يك چند در گوشهای
گوگرد و برادههای بازماندهی چشمههای سياه را پاس دارم
گرچه ممكن است شبی
در پرتو یخراز ماه
خارج از نردههای به هم بسته
شوخی كنم.
ما هميشه اين طور بودهايم
نيمهشب بر گچهای سرد خوابزده ميشديم.
مهتاب پوستمان را تيغ خواهد زد.
صورتمان از دو گُل نر و ماده میدرخشد.
به طرف تاريكِ هيكلمان خواهيم غلتيد.
مومور غنچههای بناگوشم
به نزديكیهای دلغشتهام كشاند.
آب روشن به صورتم سكههای مهتابي ريخت.
مفت و مجانی خوب خنديديم.
در بخار پِهنِزار نرم
شادی از زمین بارید.
…..
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.