شکایت/ داستان کوتاه

نوشته ی مهناز بدیهییان
ناگهان در مطب باز شد و کسی بسرعت وارد شد. مردی باسر تراشیده درست شکل سربازان آمریکایی و قامتی متوسط و نسبتا چاق. حدود 40 یا 45 ساله به نظر می رسید..در صورت گرد و قرمزش دو چشم بسیار براق و قرو رفته که رنگی بین سبز و آبی داشت بیش از هر چیز جلب توجه میکرد او شباهتی به یک
پلیس با یک مامور مخفی داشت.
مرد با یک حالت تهاجمی بسوی ما که در قسمت اداری مطب ایستاده بودیم آمدو بلا فاصله یک کارت شناسایی را بطرف ما گرفت و گفت من مامور باز جویی هستم از طرف برد آ…. و آمرانه با آن نگاه رعب آورش گفت کسی دست به چیزی نمیزند و از مطب هم کسی خارج نمی شود تا من تحقیقاتم را تمام کنم . وی چنان این کلمات را ادا میکرد که گویامشغول کشف یک جنایت است.رفتارش اهانت آمیز بود.
به او گفتم: “ما در حال آماده کردن یک مریض برای معاینه هستیم.”
وی در جواب گفت:” مریض میتونه صبر کنه !”.
“همانطور که گفتم کسی از مطب خارج نشود تا من باز جویی را تمام کنم.”
اواسم همه را یکی یکی پرسید و یادداشت کرد.در تمام این مدت همه ی حرکاتش کارمندان را دچار وحشت و اضطراب می کرد.کارمندان با نگاهی مظطرب از من می پرسیدند چه اتفاقی افتاده.
مامور بازجویی که اسم سختی هم داشت صدایی بسیار راز آمیز داشت و نگاهی خوف آور.من لحظاتی فکر کردم خواب می بینم و این یک فیلم وسترن یا یک فیلم پلیسی است. هرگز تا به آن روز با پلیس و قانون روبرو نشده بودم و رفتار و بیان آن مرد حس تلخ و بسیار نا خوشایندی در من بوجود آورد.
از خودم می پرسیدم چه جنایتی در مطب من رخ داده. وی دوباره تایید کرد:” کسی از مطب خارج نشود تا من تحقیقاتم را تمام کنم.”
مردسپس گفت:
” می خواهم با خانم ش حرف بزنم و بیک اطاق خلوت نیاز دارم”
به او گفتم دراطاق قهوه کسی نیست و او به همراه خانم ش به اطاق قهوه رفت و در را محکم بست.
.بعد از نیم ساعت خانم ش با چشمانی از حدقه در آمده و رنگ پریده بیرون آمد و گفت:
“مامور منتظر خانم گ است”
سپس ش ساکت شد و حرفی نزد.
در این فاصله از مریض عذر خواهی کردم و نوبت دیگری به او دادم.اوضاع مطب متشنج بود.هیچ کس نمی دانست چرا مورد تحقیق و باز رسی قرار می گیریم.
من که هنوز از مرگ زود رس و بیرحمانه ی مادر بخود نیامده بودم این صحنه ضربه ای دیگر بر روحم بود.
مامور با همه یک گفتگوی خصوصی انجام داد و سرانجام با همان نگاه مرموز که فکر می کرد در حال کشف یک توطعه و فساد بزرگ است بسوی من آمد و گفت:
” حالا باید ازشما تحقیق کنم”
من با او بطرف اطاق قهوه براه افتادم. در دستش اوراق و یاد داشت های زیادی بود.پرسیدم:
” می شود بگویید جریان چیست که این همه رعب و وحشت در مطب من ایجاد کرده اید؟”
با همان نگاه مرموز گفت:
” از شما شکایت شده !!”
مزد با یک حرکت تند بطرف فایل پرونده هارفت و بطور اتفاقی 30 پرونده را بیرون کشید . سپس لیست اسامی بیماران مربوط به پرونده ها را روی کاغذی یاداشت کرد و از من خواست که آنرا امضا کنم و یک کپی از این ورقه را همراه با پرونده ها زیر بغل زد .
یک پاسخ به “شکایت/ داستان کوتاه”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
فضای داستانِ قشنگ و ساده و کوتاهِ شکایت، من را به یاد چخوف، آلن پو و گی دوموپاسبان انداخت؛ صمیمیتی که در داستان است وامدارِ جانِ مهربانِ نویسنده است که قلم آن را روی صفحه ی سپید تصویر می کند و نشان می دهد که انسان ها از دستِ پاسبان ها، آسایش و امنیت ندارند؛ پاسبان هایی که هر جا بخواهند می روند و هرچه بخواهند می کنند: از قُرُق شهر گرفته تا نفوذ به خصوصی ترین خلوتِ شهروندان و قُلدُری و زورگویی و زیرِ پا نهادنِ قانون و گاه تا بر باد دادنِ یک زندگی؛ چیزی که قدرتمداران و پادوهای ریز و درشت شاان می خواهند، تمکین و هراس است
آن ها همه چیز را می دانند و مردم را روی خطِ خواب های خود هدایت می کنند
در واقع قدرت نمایی شاخصه ی اصلیِ برآمدگانِ قدرت است و ظاهرن همین پاسبان ها قرار است مسئولِ نگهداری جان و مالِ جامعه باشند و می دانیم که این اتفاق کمتر صورت می گیرد و این در حالیست که این حضرات از جیبِ مردم زندگی می کنند و زنده اند