محبوبه موسوی

نذر سیاه/ محبوبه موسوی
– عباس،های عباس….!
صدایش گرفته و بم بود.
– های عباس، با تویم.
پای راستش را میکشید، صدای لخلخ کشیدن کفش بر آسفالت با پس زمینهی هزار صدای دیگر بازار در کوچه پخش میشد و درهم میرفت.
– عباس، بابا…با
و عباس، چند قدم فقط چند قدم جلوتر از اوسرش را زیر انداختهبود و گاری را لخلخکنان عقب خود میکشید و نه چندان تند گام برمیداشت،سنگین. پیرمرد اما به او نمیرسید. این را شاید خودش میدانست.
– عباس بابا،پیرزنه،سربه سرش نذار.
چند سر از درون مغازههای کوچک غبارگرفته بیرون آمد.زنی در پیادهرو رو به سمت آنها،دمی ایستاد و بعد به راه خود رفت.
– میگم خب دروغ که نگفته بابا،حالا چرا نیامده میری؟…
– پایش را باز کشید، نفسش اما بند نمیآمد، تند لازم نبود گام بردارد، عباس شمرده میرفت بیعجله،سر در گریبان. عرق بر ریش انبوهش نشستهبود و موهای ژولیدهی سیاهش را لابهلا، غبار رنگ قهوهای زده بود.
– اقلا نفسی تازه میکردی،خودم میآمدم. دختر داییاتم اونجا بود پیش پای تو آمده بود قناریهاشان را ببرد،تا حالا نبرده بود میگفت تو میآی…ولی پیش پای تو بود که برد، گمون نمیکرد بیای.
عباس گام تندتر کردهبود،فقط ذرهای،پیرمرد کمی بیشتر پایش را کشید.
– صبر کنم برم بیارمشان اگه میخوای ببری.
فایده نداشت،عباس حتی سر بلند نمیکرد.پیرمرد صدایش گرفتهتر شد مثل مردی که میخواهد دعوایی را شروع کند:
– خب،مگه چی گفته؟لابد گفته چرا کاغذ ندادی؟لابد گفته که مامورا خانه را زیر و رو کردن.گفته که ما به خاک سیاه نشستیم،ماتم تو از یه طرف،حرف مردم از طرف دیگه،دروغ نگفته…نه؟ اگه دروغ گفته بگو،چرا تو صورتم نگا نمیکنی؟
چند مرد از پیادهرو آمدند، انگار دعوایی را بخواهند بخوابانند.پیرمرد هیچ کس را نمیدید،جز سیاهی جلوی چشمش را که بر خطی مستقیم در ازدحام خنزرپنزرهای دستفروشان، راه خود را باز میکرد و میرفت.
– خجالت میکشی بابا ها؟ولی ولش کن حالا گذشتهها گذشت.
مردها از اطراف عباس و پیرمرد دور شدند .
– حالا کجاها بودی؟چرا بیخبر؟چرا با این عجله میخوای بری؟آمدی روسفیدمان کردی باباجان. نمیگم نرو، برو ولی اقلا چند روز میموندی دهان مردم بسته بشه. حاج کربلایی میگفت پسری که اهل نباشه همینه دیگه. واستا اقلا تا نشونش بدم، پسر او اهله که رو ماشین باری از این شهر به اون شهر میره، معلوم نیست تو هر شهری چند تا خانه داره و ماه به ماه میاد یا پسرمن؟قربان قدت برم عباس جان،مادرتو ولش کن،پیرزنه، گفتم که اعصابش خرابه، دهنش لق هست اما چیزی تو دلش نیست.باور نمیکنی ها؟… به خدا راست میگم… بیا بریم خانه تا ببینی همین هفتهی پیش پابوس امام رضا بودیم. دکتر یک کیسه قرص اعصاب بهش داد.
عباس سر پیچ کوچهی اول یک لحظه ایستاد، نفسی تازه کرد، بدون نگاه کردن به پشت سر،آمد پشت گاری، و گاری را سر پیچ کوچه نیم چرخ هل داد و باز صورتش در انبوه موهای سر وریشش پنهان شد ،بعد سرجایش برگشت و طناب را گرفت و همچنان به راه خود ادامه داد. با ایستادن عباس،پیرمرد دمی ایستاد و بعد قبل از اینکه عباس گاری را هل بدهد با نیرویی چند برابر نفس تازه کرد و پایش را تندتر به زمین کشید.
– عباس! اون گاری چرخش دررفته، مواظب باش.دیدم حالا که لازم ما نمیشه، ندادم درست کنن.من دیگه نمیتونم گاری بکشم،خودتم لابد فهمیدی.راستی عباس،کی گاریو میاری؟
عباس درنگ کرد . چشمهای درشت سیاهش در سفیدیاش چرخید.
– نه بابا… همین جوری گفتم که ببینم کی میای، گار ی میخوام چه کار. خانهای که بچه اش رفته باشه و پشت سرش رو نگاه نکنه چراغش کوره .
قطره اشکی از کنار گونهاش لغزید و در ته ریش جوگندمی اش گم شد.
– تو که از این اخلاقا نداشتی عباس، اقلا پشت سرتو نگاه کن . پای پیرمرد به چالهای گرفت، سکندری خورد ولی نیفتاد و زود راه را از سر گرفت، دستش در هوا مشت شد.
– راستی عباس پسر حاجی قنبر یادته؟ از همون زمان که تو رفتی،دو سال پیش،آمدن بردنش. حاجی قنبر از بس گریه کرد چشماش سفید شد،مادرشم که از اول خل وضع بود، اصلا نفهمید که پسرش نیست.مادر تو هم دیوانه میشه عباس. هر شب سه تا قرص میخوره تا بخوابه. عباس راستی پسر حاجی قنبر را تو لو ندادی؟…نه!من می دونم مردم دروغ میگن.
عباس پای راستش لرزید اما نماند.
– ها یادت اومد بابا؟ممدو میگم، رفیق جون جونیت. اقلا سری به او می زدی. میگفتن تو حصاره، زندان حصار نمیدونم کجای تهرانه؟ باباش که میگفت نمیگم بی تقصیره، اما میگم رفیقاش خودشونو کنار کشیدن، تا او بیفته وسط . تو که لوش ندادی بابا؟… باباش راس میگه بچهاش ساده بود.هر کی هر کار کرده بود همه افتاد به پای او. تو که با اونا دست نداشتی عباس؟ داشتی؟حاجی قنبر حرف کسی رو گوش نکرد. میگفت میدونم کار عباس نیست اما شما نگاه کنین از روزی که ممدو بردن عباس شما غیبش زده، خب مردم فکر میکنن دیگه. میگفت بیراه نمیگن، دهن مردمو چی جور ببندم با این داغ خودم؟عباس بیا برو ببینش، خوشحال میشه باباجان. میگفت خدا کنه کار عباس نباشه. تو که با مامورا نرفته بودی بابا؟
عباس ایستاد،نفسی تازه کرد،سر رابلند کرد و بالای سرش را خوب از نظر گذراند، انگار در فیروزهای آسمان دنبال چیزی بگردد. پیرمرد به سرفه افتاد. اول یک تک سرفه و باز سرفهی بعدی و سرفهی بعدی. داد زد:
– اگه میموندی و به حاجی قنبر میگفتی که تو نه با مامورا بودی و نه با اونا منو روسفید کردهبودی بابا. از خجالت چشمهای سفید پیرمرد کمرم شکست.تو به خیالت برا چی دستفروشی نکردم دیگه؟ کمرم؟ پام؟ نه…نه هنوزم از ده جوون مثل تو که پشت سرشانه نگاه نمیکنن بنیهام بیشتره، از خجالت…از خجالت بابا. تو در و همسایه چی جور می خواستم بیام بیرون تا چی برسه به اینکه صدامو بلند کنم، زن و بچهی مردمو از خواب بندازم.
حالا باز لخلخ گار ی عباس بلند شدهبود،پیرمرد هم راه افتاد:
– کجا میری پسر؟تو خجالت نمیکشی اثاثتو بار کردی می بری؟دو سال که نبودی هیچ، با مامورا بودی باش، با قاچاقچیها بودی باش، با دوستای نااهلت بودی باش، اصلا تو کدوم گوری بودی که حالا مثل اجل معلق درآمدی، وسایلته بار کردی میبری؟خانه؟ وسایل؟ تو خانه زندگیات چی بوده؟ همهی او آشغالایی که تو گاری جمع کردی،قرونیاش از تو نیست. ممدو تو کشتی؟مرد باش بگو خودم با او همدست بودم، خودم لوش دادم، بهم بارکاله گفتن، خودم کشتمش،بعد نصف شب لباساشه آوردم از رو در حیاط انداختم تو خانهشان و دبدو که رفتم. مرد باش پسر، مرد! هر کاری کردی بگو، گنگ شدی تو؟ دیوانه شدی عباس، مثل زن حاجی قنبر که هر چی میگی فقط نگات میکنه و خلخل میخنده؟ تو قبرستون سر قبر پسرش همه عزا گرفته بودن،او میخندید و به مردم خرما میداد. اگه میخوای بری برو عباس… برا مادرت نیس که میگم نرو، برای خودم و حاجی قنبر هم نمیگم، اصلا مردم و حرفشان به گور، برا همی دختره میگم که دو سال آزگاره پات نشسته که بیای.باباش همچی با شلاق زده بودش که کمرش سیاه سیاه بود. عباس تو سنگی سنگ…
صدایش بم تر و گرفته تر می شد و پیچهای تند کوچه را هماهنگ گامهای عباس طی میکرد. از آسفالت کف کوچه هرم گرمای آفتاب به صورتش منعکس میشد و پوست چروکیدهاش را جمعتر میکرد.مردی که زنیبل به دست از روبرو میگذشت شاید توانستهباشد در چهرهی گرفتهی عباس قطره اشکی درخشان را ببیند که میرفت از لای ریش انبوهش جا باز کند. اما عباس سر بلند نمیکرد و آسفالت کوچه در زیر نگاه و قدمهای او، خطی سیاه بود که کشیده میشد، از گامهای او تا قدمهای پیرمرد. عباس میرفت با تمام سنگینی گاری، مثل سنگینی تمام خاطراتی که پدرش در عرض چند دقیقه ذره به ذره و آجر به آجر بر پشتش سوار میکرد تا شاید بتواند لحظهای، فقط کمی او را نگه دارد تا در چشمهایش سیر نگاه کند و ببیند برای چه رفتهبوده حتی اگر به ناصواب بوده، تا مطمئن ار تاثیر نگاهش بر او شود و به خانه اش بازگرداند. حتی اگر شده برای یک روز یا یک ساعت و عباس شاید این را میدانست که دمی هم نه پشت سرش را نگاه کرد نه جمعیتی را که حیران و خیره به آنها از کنارشان میگذشتند. به گاری وسایلش هم نگاه نکرد که پیرمرد حالا دوان دوان خودش را به آن رساندهبود و محکم نگه داشتهبود وبه طرف خود میکشید تا او نرود.
– حالا اگه میخوای بری برو، فقط یک کمی واستا تا ازت غربت طلبی کنم پسر، شاید دفعهی دیگه که آمدی زیر خاک بودم.
گاری کشیده نمیشد. دست عباس میرفت و میآمد اما گاری کشیده نمیشد. چه زوری داشت این پیرمرد، یا شاید عباس نمیخواست آن را محکم بکشد که مبادا پیرمرد زمین بخورد. هر چه بود نمیخواست رویش را برگرداند تا گاری را هل دهد مبادا نگاهش به نگاه او بیفتد تا مجبور به ماندن شود. ممد را چه شده بود؟این سوالی بود که آزارش میداد و چقدر دلش میخواست که پیرمرد باز هم از او بگوید اما تا گاری بود و کش واکش آن بین آنها،هیچ حرفی گفتهنمیشد. پیرمرد به سنگینی تمام اندوه و خشمش،گاری را چنان به زمین فشار میداد تا عباس را که به آن وصل بود نتواند کوچکترین تکانی بخورد. شاید اگر عباس سر برمیگرداند پیرمرد میتوانست شیارهای چروک گونهاش را از لای ریش انبوهش تشخیص دهد و خطوط بیگانه و آشنای صورت پسرش را لمس کند. اما درست در همین وقت که پیرمرد راضی از توان پیریاش به گاری زور میآورد،عباس طناب را رها کرد و دست در جیب و سر در گریبان، بدون گاری با گامهایی پرشتابتر از پیش به راه افتاد.
– بابا…بابا!ما که به تو بدی نکردیم. کردیم؟نمیدونم…نمیدونم برا چی داری میری و کجا میری اما از ما دلخور نباش.
و او هم گاری را رها کرد تا همچنان دنبالش برود اما سرش گیج رفت،دست بر لبهی گاری گذاشت . بغض نزدیک بود رها شود که یا بهخاطر بیامانی سرفه یا حرفی نگفته مانده، عقب نشست. سرفه کنان و پاکشان چندقدم سریع برداشت و پشت سر عباس داد زد:
-راستی بابا حالا که داری میری،مادرت نذر کرد اگه تو پیدات شد هر سال عاشورا خودش آش نذری بده تو هم هر سال محرم تا وقتی زندهای سیاه بپوشی بابا…نذرش…نذرش که برآورده شد، تو فراموش نکنی عباس،سیاه تنت کنی… و سرفه او را خم و خم تر کرد تا بر کف خیابان نشست.مردی از آن سر پیاده رو دادزد: جوون…!گاری تو ببر،جا نذارش.
پایان
زمستان 79
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.