حسین طوافی

مه 162011
 

نامه ی شازده
28 آبان 1325 خورشیدی ، روزی که قرار بود با کشتی ِ بریتیش سیلورز از بندر عباس راهی مسقط و از آنجا با کشتی دایموند آو د ِ سی شبه جزیره ی عربستان را دور زده و از کانال سوئز به دریای مدیترانه برسم نامه ای از ناپل به دست ام رسید . در ایتالیا آشنا و فامیلی نداشتم . از این جهت با تعجبی همراه با عجله که دلیل اش شگفتی ِ دریافت یک چنین مرسوله ای بود پاکت ِ تقریباً ور آمده و سنگین را گشودم . در پاکت به جز چندین برگ کاغذ ِ متن نامه دو عکس ،یکی از مردی کوتاه قد با سبیلی پهن که کلاه شاپوی بزرگی بر سرداشت و دیگری از زنی جوان و زیبا با لباس فرنگی امروزی و یک قلم جوهر نویس ِ ایتالیایی با مارک ِ آگوستینو نیز موجود بود .
شاهزاده شعاع السلطنه از جمله معدود افرادی بود که سالهای واپسین زندگی به نسبت طولانی اش را در بندر عباس گذرانده بود و پس از مرگ اش فرزندان اش ، خسرو میرزا و عباس قلی خان شعاع السلطنه ، خانه ی به نسبت بزرگ و مرفه شازده ی پیر را به من که تا سال 1323 کارمند ِ کنسولگری ِ فرانسه در تهران بودم ، فروختند . پس از اتمام کارم درکنسولگری فرانسه ، که البته فوائد بسیاری برای من داشت و باعث شده بود با چهره های پرنفوذ و کلیدی دولت ایران ارتباطاتی داشته باشم ، در بندر عباس یک دفتر ِ تجارتی خرید و فروش مروارید راه انداخته بودم .از بحرینی ها و محلی ها مروارید می خریدم و به صورت خام به بازار تهران و شیراز و اصفهان می فروختم . این اواخر طی ارتباطی که با سفیر سوئد در تهران برقرار کرده بودم چند سفارش مروارید خلیج فارس از گوتنبرگ داشتم . دامنه ی کارم بد نبود و می توانم ادعا کنم که از جمله معدود تجار مروارید ایرانی بودم که پا را از خرید و فروش داخلی فرا تر گذاشته بود.
آدرس نامه همان نشانی منزل من بود . اما خطاب نامه به شازده شعاع السلطنه .گویی نویسنده نامه از درگذشت شازده مطلع نبود .نویسنده ای که گه گاه خودش را فدوی فتح الله و یا این چاکر خاصه فتح الله می نامید .
نامه ی فتح الله میرزا ، گویا ساکن ناپل ایتالیا ، به شازده شعاع السلطنه قاجار ، حاکم اسبق بندر بوشهر در زمان سلطنت مظفرالدین شاه و رئیس اداره امورگمرکات همایونی در عصر استبداد صغیر و در نهایت شازده بازنشسته عصر احمد شاهی چنین بود :

بسم الله الرحمن الرحیم
روحی فداک ! شازده ی بزرگوارحسنعلی میرزا شعاع السلطنه قاجار! مرسوله ارجمند دریافت شد .به مدت یک سالی در خانه نبودم و مرسوله ی همایونی دست نخورده بر میز کار این فدوی بود تا بازگشته و متن ِ نامه را از بن روح ِ حقیر خواندم .
فدایت گردم !به اقتضای آن کمینه ای که از شباب در این فقیر مانده ،و گاه یاد ایام جوانی که در وطن در معیت آن عالی مقام بودم ، سفری سیاحتی به مملکت فرانسه و اسپانیا داشتم . و باید به عرض برسانم که اوضاع و احوال ملت در این گوشه از عالم ، متفاوت و به از مملکت ایتالیا است . در پاریس هنوز از سفر شاه ِ شهید سخن می گویند . آنجا کافه ای هست تحت مالکیت خانمی بلغاری که گویا در سفر شاه شهید جهت دفع شهوت آن جنت مکان التزام خدمت داشته .خاطراتی مفرح از شاه شهید دارد .ضعیفه ی خوش صحبتی است. مدتی با او معاشرت داشته ،به او گفتم که از خادمان دربار قدیم بوده و اکنون در خدمت حضرت اشرف هستم . عکسی از شاه شهید در باغچه ی سفارت ایران بر دیوار کافه دارد . پیش از این شاه شهید را در این هیبت ندیده بودم . لباس فرنگی بر تن داشت و سگ فرنچ کوچکی را در آغوش گرفته بودند . ایشان عینک پنسی زده بودند . نمی دانستم که چشم ملوکانه ضعیف بوده .روزی آن خانم چند برگی از نامه ای به من سپرد تا برایتان ارسال کنم . گویا خطاب به اخوی گرامی نوشته شده بود تا به دست شان برسد . سلیمان میرزا را می گویم . نامه را گرفته و به سمت هتلی که در آن اقامت داشتم حرکت کردم. حوالی نیمه شب بود که مسئول مهمانداران هتل در اتاق مرا زد . در را که باز کردم بعد از عذر خواهی گفت که خانمی در لابی منتظر این جانب است . به ناچار لباس پوشیده و پایین رفتم . خانمی بود پنجاه و چند ساله ، لاغر و تکیده و لب هایش به سستی حرکت می کرد . تا مرا دید با لحنی حاکی از نوعی التماس درونی به فرانسوی به من گفت (( فتح الله خان شمایید ؟ )) گفتم (( بله خانم . بفرمایید )) گفت ((می توانم شما را در اتاقتان ملاقات کنم ؟)) گویی احساس امنیت نمی کرد . لاجرم او را تا اتاق مشایعت کرده و از مهماندار هتل در خواست کردم تا کمی نوشیدنی و اطعمه سبک بیاورند جهت پذیرایی . به اتاق که رفتیم زن مدتی ساکت بود و من بی آنکه حرفی بزنم روبرویش نشسته و به او نگاه می کردم . کمی که با فضای اتاق خوگر شد شروع کرد به صحبت . می گفت که در سفر شاه شهید به پاریس ، همان سفری که سلیمان میرزا در التزام رکاب همایونی فقید بودند ، جهت دفع اقتضای مردانگی سلیمان خان در کنسولگری بوده است .و در مدت سکونت یک ماهه اش در کنسولگری و ملاعبه های معمول از سلیمان خان باردار شده بوده و اکنون فرزندی از ایشان دارد . می خواست کمک کنم تا فرزند پدر شازده اش را ببیند . به او گفتم که داستان اش را باور نمی کنم . وبه این دلیل که آن وقت ِ شب بی خوابم نموده کمی سرزنش اش کردم . اما باز پافشاری می کرد تا این که به شکل مودبانه ای از اتاق بیرون اش کردم و او بی آن که از نوشیدنی و پذیرایی ِ سبک چیزی خورده باشد آنجا را ترک کرد .
چند روز بعد از آن ، وقتی به سمت سنت ژرمان می رفتم و قصد خرید سوغاتی برای اهل خانه و عمله ی منزل داشتم ، جلوی راهم سبز شد . همان زن بود . حتی لباس اش نیز تغییری نکرده بود . تنها کلاه نه چندان پاکیزه ای بر سرداشت . بی مقدمه به من گفت (( آقا می خواهید فرزند سلیمان خان را به شما نشان بدهم ؟ )) و من که از قبل خود را برای مزاحمت های احتمالی زن آماده کرده بودم با بی میلی گفتم (( خب این فرزند شما کو ؟)) کمی که چشم چرخواندم زن جوان سی و چند ساله ای را روبرویم دیدم. لباس آبی ِ زیبایی بر تن داشت . و چهره اش به تمام شبیه زنان ایرانی بود . کمی تیره پوست ، و دماغ نازک برگشته ای چون سلیمان خان داشت . کمی که بیشتر در چهره اش دقت کردم شباهت غیر قابل انکاری ما بین او و سلیمان خان یافتم . و قلبا ایمان آوردم که زن صحیح می گوید .
از همان روز دیگر تقریبا هر روز آن زن و دختر اش ژرژت را می دیدم . آنها به هتل به دیدار من می آمدند و من به ایشان گفتم که از خادمان شازده شعاع السلطنه ام و شازده شعاع السلطنه برادر ارشد سلیمان خان قاجار است . زن بی قرار بود . می خواست هرچه زود تر مقدمات سفر به ایران را برایشان مهیا کنم .
پس از آن هم چندباری به کافه آن خانم بلغاری رفتم . مسعله را از او جویا شدم . گفت حرف های بسیاری هست که باید گفته شود . به ناچار قراری گذاشتیم تا در هتل همدیگر را ملاقات کرده و مفصلا در این خصوص صحبت کنیم .
اگر اشتباه نکرده باشم روز سوم ماه مه بود . خانم بلغاری آمد به هتل و با هم در خصوص زن فرانسو ی و چگونگی شرح واقعه با هم حرف زدیم .وقتی حرف می زد پلک هایش می لرزید . متکلم وحده بود . من تنها گوش می دادم و گاهی سرم را به نشانه تایید بالا و پایین می بردم. گویا به محض ورود شاه ِ شهید به پاریس و سکنا گزیدن ایشان در کنسولگری دولت علیه ، او و چند خانم دیگر من باب همخوابگی با شاه فقید و عده ای از دولتمردان و شازدگان ِ ملتزم رکاب به کنسولگری آمده بودند .
و گفت که نشانی هتل را او به زن فرانسوی که اکنون بخور و نمیر زندگی حقیری در یکی از محلات فقیر نشین پاریس دارد ، داده است .از این جهت دیگر شبهه ای در من باقی نماند که زن فرانسوی راست می گوید . می گفت که سلیمان میرزا بسیار به زن فرانسوی توجه داشته و بر خلاف رسم معمول حتا او را با کالسکه ی مخصوص دربار به گردش و تفرج می برده .شاه شهید این عمل را نمی پسندید ه و مدام سلیمان میرزا را مورد عتاب قرار می داد . اما از آنجا که میل درونی سلیمان میرزا به زن فرانسوی بیش از آنی بود که با عتاب و خطاب شاه مملکت حتی فرونشیند ، ایشان گوش بدهکار عتاب همایونی نداشته و به راه خود می رفت . حتا می گفت که روزی زن فرانسوی را با پای پیاده تا محل زندگی اش ،یعنی کوچه های پشت کلیسای سنت میشل ، که محل زندگی و امرار معاش فواحش ، زنا پیشه گان و امردان است ، رسانده بود . می گفت شازده هر روز افسرده تر و هر لحظه بی قرار تر می شد . چرا که به دستور ملوکانه ، آن زن دیگر اجازه ورود به کنسولگری را نداشته و کس دیگری را به جای او ابتیاع کرده بودند تا شاید شازده خاطره و عشق آن زن را از یاد ببرد . و می گفت که درزمان غیبت زن در کنسولگری و حبس شازده در اتاق خود به دستور شاه نقش رابط عشق را میان آنها بازی می کرده و نامه هایشان را رد و بدل می کرد . و بعد یاداوری کرد که نامه ای که چند مدت پیش به من داده بود یکی از نامه های خود شازده است به زن فرانسوی . اما از آنجا که شازده فرانسه نمی دانسته نامه را برایش ترجمه می کردند و برای زن فرانسوی می فرستاده و گفت که اگر خوب به نامه بنگرید خواهید دید که نامه از ایران پست شده . و این یعنی شازده حتا پس از بازگشت به ایران نیز ارتباط اش را با زن فرانسوی ادامه داده.
شازده بزرگوار ! مدتی که در فرانسه و در پاریس بودم این قضیه تمام امور مرا تحت شعاع خود قرار داده بود . به ناچار یک روز در حیاط کلیسای سنت میشل ، به زن گفتم که باید این موضوع را با شما مطرح کنم . از این جهت تنها به گرفتن نشانی از آن زن اکتفا کرده و به مادرید رفتم .
متن نامه ی شازده سلیمان میرزا را هم برایتان فرستاده ام . به زبان فرنچ است .

به دنبال متن نامه لای کاغذ های قطور پنبه ای ادامه نامه گشتم . کاغذ هایش کمی زرد شده بود . از جنس کاغذ های روسیه بود . یادم هست که سال های دور به آنها روسکی کنیگی می گفتند . متن نامه این چنین بود :

ویولتای نازنین ام !
اصلن حال خوشی ندارم . با همه بداخلاقی می کنم . زن و فرزندم را در اندرونی می آزارم . حتا از کار تیول هم غافل مانده ام . ژرژت ِ کوچک ام چطور است ؟؟ امید وارم پولی را که برایت فرستاده ام کافی باشد تا بتوانی مدتی را سر کنی تا من به بهانه ای به آنجا بیایم . شازده بزرگ از موضوع بو برده . بسیار عصبانی است . حتا دختر بزرگ اش شازده نجیبه بیگم را واسطه کردم تا از گناه من بگذرد و به تو و بچه رحم کند . سر رحم نیامد . می گوید ژرژت حرام زاده است . می دانم کار ِ کیست . این آتش ها همه از زیر سر اتابک است . او است که ماجرای مارا به شازده راپورت داده . وگرنه شاه بزرگ در این امور داخل نمی شوند . نمی دانم شاید اصلن کار خود شاه بزرگ باشد . خدا عالم است !
مدام در اتاق ام هستم . از بیرون بی خبر ام . لاغر تر شده ام . و گاهی وقت حرف زدن حتا صدای خودم را هم نمی شنوم . می دانی ؟ من شب ها با یک شیطان همبستر می شوم . اشرف الملوک را می گویم. زن بد دهن و بد جنسی از آب در آمده . از وقتی که فهمیده ما صاحب فرزند شده ایم هی ادرار دختر نابالغ می ریزد دور خانه . حتا جمجمه کودک مرده یهودی می سوزاند . آن روز هم خودم دیدم در چایی که برای من می آوردند خاکه ی آلت خشک شده ی کفتار ریخت . نمی دانم چه کنم . زمین و زمان دور سرم می چرخد . آه ویولتای نازنین من ! ویولتای من ! چقدر از تو دورم و چقدر دلم برای بودن با تو و ژرژت بی تاب است . راستی ژرژت چه شکلی است ؟ حیف که تا من بیایم او زبان باز کرده و حسابی یک دختر فرانسوی می شود . باید به او فارسی را یاد بدهم . فارسی ِ درباری را . می دانی که خون شاهی در رگان اوست . او یک اشراف زاده است . اما شازده بزرگ می گوید من خون شاهی را هدر کرده ام . او می گوید باید تورا فراموش کنم و به زندگی عادی و شرافتمندانه ام در لواسان باز گردم . اما نمی شود . نمی توانم به تو فکر نکنم .
هفته ای یک بار طبیبی می آید و مرا می بیند . طبیبی روسی است . فارسی هم نمی داند . شاگردی دارد که او هم روس است . اما فارسی می داند . آنها نمی دانند که من روسی می دانم و در سنت پیترزبورگ درس خوانده ام . روز آخر دکتر به شاگرد اش می گفت که (( این مرد سلامت روح ندارد . باید یک طبیب علم النفس او را ببیند . )) اما آنها اشتباه می کنند . این اشرف الملوک است که مرا دیوانه کرده است . در غذایی که می خورم دوا می ریزد . چیز خورم می کند . از وقتی که فهمیدم لب به غذا نمی زنم . گاهی از گرسنه گی حس می کنم گوش هایم داغ شده اند . کششی در شقیقه ام احساس می کنم و سرو صدا های عجیبی می شنوم . بدخلق می شوم . بعد از حال می روم . به هوش که می آیم می فهمم مقداری شربت و یا آب غذا در دهانم ریخته اند . این زن هیچ جور رضایت نمی دهد . به نظر راپورت مرا به شازده بزرگ می دهد و شازده سنگ دل هم هی در او می دمد که بر من سخت تر بگیرد .
ای کاش می توانستم از این خانه فرار کنم . آنوقت جایی در تهران پنهان می شدم و با لباس مبدل خودم را به جنوب می رساندم . می توانستم تا سوئز را با کشتی بیایم . بعد اش دیگر تا فرانسه دوسه روز سفر دریایی داشتم . اما حیف نمی شود . کم مانده در آب انبار زندانی ام کنند . این شازده بزرگ چشم به اموال من دارد . به همه می گوید که سلیمان میرزا مالیخولیا گرفته است تا طبق حکم شرع بتواند کفالت این فرزندانم را بگیرد و مال شان را صاحب شود . فرزندانم عبدالله و سیاوش و زیباخانم خیلی از این بابت رنج می برند . زیبا خانم پشت در اتاق من گریه می کند و بابا بابا می گوید . من هم می گویم (( جان بابا !)) می گوید (( چرا اینطوری شده اید . شما که این گونه نبودید ؟ )) می گویم (( گلابتونم ! دخترم ! می بینی عشق با پدرت چه کرده . منی که از آتش غضب ام عالمی می سوخت . )) دخترم گریه می کند . من هم .مادر اش صدایش می زند . صدای پاهایش را می شنوم . ته دلم دوباره خالی می شود .
یکی از عمله ی منزل وانمود می کند که حال مرا می فهمد . می آید که مثلا سنگ صبور من باشد . اما من می دانم که می آید تا از زیر زبانم حرف بکشد . می خواهد از اسرار ما سردر بیاورد و آن را با اندک بهایی به اشرف الملوک و یا شاید به شازده بزرگ بفروشد . من هم خودم را به دیوانگی می زنم . یک بار هم با شمشیر تهدید اش کردم که سرش را خواهم برید . بدبخت بی نوا دوپا هم قرض گرفت و با سرعت در حالی که از ترس فریاد می کشید اتاق را ترک کرد . تا بیرون از اتاق دنبال اش دویدم . اما تو که غریبه نیستی ، توان دویدن نداشتم . وقتی به اتاق برگشتم مثل مرده ها روی زمین افتادم و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم . تا این که نصف شب به هوش آمدم . شمشیر دست ام بود .
این ها را به شاگرد طبیب روسی می گویم . او این نامه را به یک فرانسه دان می دهد . تا ترجمه شود و پس از آن برایت می فرستد . هروقت طبیب روسی می آید به شاگرد اش پولی می دهم تا از بیرون برایم غذا بخرد . فقط در حضور او می توانم به راحتی غذا بخورم . او هم این را می داند و از اعتماد من سوء استفاده نمی کند . او دیگر می داند که من هرآنچه را که درباره من به شاگرد اش می گفته را می فهمیدم . اما برای من فرقی نمی کند . چرا که من تنها به تو فکر می کنم ..
به زودی برایت پول می فرستم .
فدایت ،سلیمان

وقت کمی داشتم تابه این مسعله فکرکنم . عصر همان روز باید سوار کشتی می شدم . خدمتکار خانه را تمیز کرده بود . گاوصندوق را چهار قفله کرده بودم . درب اتاق کار را هم قفل کردم و به خدمتکار دادم تا هفته ای یک بار برای گرد گیری اتاق بیاید . پیش از هرکاری جهت امانت گذاری چند تکه جواهر و مقداری مروارید و کلید های گاوصندوق باید به بانک می رفتم . مسیر خانه تابانک را با فکر نامه و مطالب آن طی کردم . کالسکه روبروی ساختمان دو اشکوبه ی سفید ِ بانک ایستاد . مدتی آنجا معطل شدم . رئیس بانک مرد محترم و در عین حال پرحرفی بود . رسید امانات را از او گرفته و با یاداوری این مورد که مدتی ایران نخواهم بود بانک را ترک کردم .
و اما مسقط. در مسقط هوا بسیار گرم و سوزان است . بومی ها نوعی کلاه حصیری می ساختند و به مسافران که اغلب نظامیان انگلیسی بودند می فروختند . یکی خریده و سرم گذاشتم . حداقل آفتاب به چشم آدم نمی زد . می دانستم که ذائقه ام به غذاهای عربی نمی خورد و شب در هیچ هتلی راحت نیستم . از این جهت کالسکه ای گرفته و به مقصد سرکنسولگری ایران در مسقط حرکت کردم . آقای نامدار سرکنسول ایران در پادشاهی عمان از دوستان خوب من در دوره ی کاری ام در سفارت فرانسه بود . آن وقت در وزارت خارجه کار می کرد و حکم سفارت نداشت . گویا با بازنشسته شدن من از سفارت فرانسه او نیز به سمت سفیر و سرکنسول ایران در پادشاهی عمان ارتقا یافته بود . مردی بلند قد ، لاغر و کم مو . عینک گرد به چشم می زد . و چون بسیاری از دولتمردان اواخر قاجاریه و اوایل پهلوی اهل فضل و ادب. واز آنجا که مرد مهمان نواز و والا منشی بود ، به گرمی مرا پذیرفته و از بهترین اتاق های آنجا را به من داده بود . اتاقی زیبا و مشرف به حیاط بزرگ و چهار خیابانه ی کنسولگری . چون بسیار خسته بودم به استراحت پرداختم . و صبح برای صبحانه توسط خدمتکار عرب کنسولگری بیدار شدم .
نامدار منتظر من بود . تا مرا دید نیم خیز برداشت که بلند شود . پاهایم را تند کردم که زود برسم تا بلند نشود . کمی احوال پرسی کردیم و همان طور که صبحانه می خوردیم از گذشته یاد کردیم. فراموش کردم بگویم که نامدار از اعضای سببی خاندان قاجار بود . از این جهت از او در خصوص شازده شعاع السلطنه پرسیدم . همانطور که به دستمال لب هایش را پاک می کرد با حالتی همرا با یک نوع بیزاری از موضوع گفت ((آه ! او ؟ پیر خرفت ِ آتشین مزاج را می گویید ؟)) من که هیچ ذهنیتی از خلق و خوی شازده نداشتم کمی شگفت زده شده بودم . چرا که چنین ابراز نظری از جانب آقای نامدار که مرد مودب و موقری بود برایم تا حد زیادی غیر منتظره بود . ((آیا او واقعا چنین آدمی بود )) جواب داد (( آقا این قجرها همه شان این گونه اند . طماع و بی سواد و خشن . اما این یکی اش واقعا نمونه بود بین همه . یک نمونه ی واقعی از انحطاط اخلاقی و رفتاری یک ایل. شاید ندانید . این آدم چنان ثروتی داشت که فرزندان اش آرزوی مرگ اش را داشتند. حتا محمد علی میرزا هم به او حسودی اش می شد .البته وقتی به روسیه تبعید اش کردند همین حسنعلی میرزا به داد اش رسید و برایش پول می فرستاد . در قضیه به توپ بستن مجلس هم همین آدم دخیل بود . )) گفتم (( نمی دانستم . پس مرد پرنفوذی بوده ؟)) -((بله . همینطور است . البته در عصر مظفری نفوذی نداشته . اما با محمدعلی شاه روابط خوبی داشته . و وقتی او سرکار آمد شازده تاخت و تاز اش شروع شد . اموال برادر اش را بالاکشید. بعد اش هم به او انگ دیوانگی زد . نمی دانم شاید برادراش واقعا مجنون بود . اما او را به مسقط فرستاد . آن بدبخت هم همینجا مرد . )).کمی گرم ام شده بود . کنجکاو بودم . گفتم (( در مسقط هم خانه داشت ؟ )) گفت (( بله . این که چیزی نیست . در پاریس و سنت پیترزبورگ و آمستردام و لندن هم املاکی داشته که البته اکنون مابین ورثه اش تقسیم شده است ))
آن روز هم گذشت و من به نامدار از موضوع نامه چیزی نگفتم .دلیلی نداشت او از این موضوع چیزی بداند . دو روز بعد در حالی که برای نامدار و همسر اش دست تکان می دادم عمان را به مقصد اسکندریه مصر ترک کردم . دو سه روزی در اسکندریه توقف داشتم . سپس با یک کشتی یونانی راهی فرانسه شدم .
مدتی که از اقامت ام در پاریس گذشت . توسط یکی از کارداران بازنشسته ی سفارت فرانسه که زمانی با او در تهران همکار بودم رد آدرس نامه را در ناپل ایتالیا گرفتم . از ناپل زنگ زدند و گفتند که آدرس نامه در واقع آدرس یک آسایشگاه روانی است . و شخصی به نام فتح الله سوادکوهی در آنجا بستری بوده که به تازگی فوت کرده است . گفتند که فتح الله سواد کوهی به بیماری آلزایمر شدید مبتلا بود و خیلی از مسائل دیگر که البته برای من جذاب نبود . شاید فتح الله خان سواد کوهی در اواخر عمر به یاد آورده بود که باید نامه ای را که سال ها پیش از این نوشته است را برای ارباب قدیمی اش پست کند . شاید اگراو آلزایمر نداشت و فراموش نمی کرد که این نامه شاید کمی بتواند روح بیمار و خفته ی شعاع السلطنه را بیدار کند ، شاید سلیمان خان بیچاره در غربت و تنگ دستی و حبس در مسقط نمی مرد و شاید دیگر آن زن در کوچه های پشت کلیسای سنت میشل زندگی نمی کرد .و هزاران شاید دیگر …

عصر همان روز به کلیسای سنت میشل رفتم . درحیاط اش چرخیدم . کبوتر های وحشی در حیاط قدم می زنند . مثل مسجد های ایران .

حسین طوافی – اردیبهشت 1390 خورشیدی

  یک پاسخ به “حسین طوافی”

  1.  

    sepas faravan aghaye tavafi ke man ra ham dar khandane in matlab sherkat dadid

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities