نصرت مسعودي

مارس 242011
 

نصرت الله مسعودي

درلحظه ي رنگين ِحباب

بي استعاره وُ مجازگفته باشم
اين پرنده زيرِ بال ِخود مُرده است
و چه كسي جزشماها
مي توانست آبي آسمان را
از چشمهاي طاقبازش
اينگونه كنده باشد.
گوش هم كه نخواباني
هنوزطنين ِمبهم ِباران
درپرهايش مورمورمي كند.
چشم كه بسته بودي
چشم كه بسته يي
اما بال هايش
در سايه ي روشن برگ هاي بهار
درخيالت
خطوطي را ادامه مي دهد
كه آشفته ات مي كند
آي از ابتدا تا انتها هيچ !
اين پرنده صدايش را زير بال
پنهان كرده است
وچقدركنارِچشمه ها
درلحظه ي رنگين ِحباب
تمام ِروز را خوانده است
تا شاعربمانَد
وَ بگويد : ” تنها صداست كه مي ماند “.
درست مي گفت عابري
كه هنوز سرپناهش بي پناهي ست.
ساكت ترازنبض ِپرنده ام
مات ترازدهاني
كه براي شرح ِلحظه هاي سرگردان
هيچ وا‍ژه يي سراغش نمي آيد
اما مي داند سكوت هم
تعبيرِصدايي ست
كه شبي خواب ِهميشه ها را
آشفته مي كند
حتا اگربربهارخواب ِروزگار خفته باشند.

دي /89

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities