م.آ.عسگری.مانی

مارس 172011
 

خوشا جهان كه نو می‌شود

پنج كشتى
بر درياى زمانه.

پنج اسب سركش‌
برآمده از ژرفای سپيده .

‌کالبدهای بى‌انديشه
در تاريكراه، دور می‌شوند.

مردگان بزك كرده
هر چند آرایه‌ی زندگان به خود بندند
مردگانى بيش نيستند.
بت پرستان
تنها دو واژه را می‌شناسد
بت و بندگى

دره‌هاى تاریخ
مردگان ِ‌به كردار و‌انديشه را می‌بلعند.

عصر سكوت
واپسین تازيانه‌هايش را فرود می‌آورد.

پنج كشتى ِاساطيرى
بر درياى زمانه.
پنج اختر
برون‌تابنده از نُه‌توى تاريكى .

عصر رنج
فرجامین تازيانه‌هايش را فرود می‌آورد
و تاریکی
بت‌ها را به سفرى بى‌بازگشت می‌برد.

دلبندم!
ترانه‌‌‌‌‌‌‌‌ات را
– كه ضرباهنگ طبل دل ماست-
بر بالين واپسین خفتگان سرده!
كه هستی را، مگر شكفتن همیشگی گزيرى نيست.

هنگا‌می ‌که زاده شدم
جز فسانه‌هاى غمسرشت نشنودم
آن‌گاه شاعر شدم
شايستگان را با واژگانى سرخوش سرودم
ناشايستگان را‌ اما
با چامه‌‌‌‌‌‌‌‌ئی چنان كه ببايد، نكوهيدم
زان كه نه دانائی زمانه را داشتند
و نه از واژه‌ئى
معنائى را می‌توانستند چشيد.

عصر سكوت
واپسین تازيانه‌هايش را فرود می‌آورد
و نیستی، ناشايستگان را
به سفرى بى بازگشت می‌برد.

در خُجستگی ِمرگ ِكهنگى ، جهان نو می‌شود!
پنج کشتی درخشان بر درياى زمانه پيش می‌آيند.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities