انقلاب و سه شعر دیگر/پویا عزیزی
سپتامبر 212010
انقلاب
در مانده است همان جا و
مانیز در مانده ایم
نه او وا می شود نه ما می رویم هرچه می دویم
توی هم می خوریم
بعد
پشت به پشت هم نشسته نفس نفس می زنیم
1
جایی اگر آسمان به رنگ خود می بود
برای دلتنگی هات
آغوش سرشاری بودم
دستی برای برآوردن خواست هایت
حیف
اما دری بودم
که بر پاشنه ی سفر چرخید
2
از من بودن و از من نبودن
دین ِ تو بود
افسوس که تو ایمان داشتی !
حالا دوباره تنهایم
و نمی دانم
درختها در محله های پناهندگی
برای که گل می دهند
3
حالا خشکم
تنها
ایستاده اما
بر راهی
که سالی عابری هم نمی گذرد
مانده از بهاری ناکام
و شادمانی
از شاخه هایم فروریخته است
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.