ترجمه از ایتالیایی:فرشته امیری
سال آخر دبیرستان بودم و در تب و تاب تصمیم گیری و انتخاب رشته و هزار و یک فکر دیگر مثل رها کردن درس و شروع به کار و یا ادامه ی تحصیل . تصوری که من از خود داشتم، و از روزهای کودکی به یادگار مانده بود، مردی بود در لباس ِ نظامی .بنابر این بعد از متقاعد کردن خانواده ام وارد دانشگاه افسری شدم.چهار سال روز و شب با درس خواندن گذشت تا روز ِ فارغ التحصیلی که فهمبدم من هم جزء دانشجویانی هستم که توانسته بودیم بورسیه ی تحصیلی سه ساله در ایتالیا را به نام خود کنیم.بورسیه ی تحصیلی رشته ی … در لیورنو ی ایتالیا که تا آنزمان در ایران تدریس نمی شد.
لیورنو این شهر زیبا
من و دوستم احمد در لیورنو با هم زندگی میکردیم،اتاقی که از بالکنش شهر ِ زیبای لیورنو با جنب و جوش مردم در خیابان ها و دختران با لباس های رنگارنگ و کودکان با بستنی های قیفی زیباتر می شد.در دانشگاه چندی نگذشت که من با پسری اهل همین شهر به نام سندرو(ساندرو) آشنا شدم ، ساندرو جوانی بلند،لاغر با چشمانی سیاه و بسیار باهوش و خوش قلب بود.من و ساندرو به زودی با هم صمیمی تر شدیم،و او لیورنو را به من نشان داد،چهره ی واقعی شهر را،همان که فقط وقتی اهل آنجا باشی می شناسی ؛کافه هایی که پاتق جوانان است و …
روزها به درس و دانشگاه و و گهگاهی با ساندرو به گشت در لیورنو می گذشت تا پایان پاییز و رسیدن کریسمس،اولین بار بود که کریسمس را از نزدیک می دیدم،هیجان کودکان و خیابان هایی که تزیین شده بودند،لیورنو زنده تر شده بود و زیبا تر. من هم ساندرو را برای گرفتن کادو های کریسمس برای اقوام و دوستانش همراهی میکردم.(مغازه ها و بازارهای کوچکی که نزدیک به کریسمس برپا شده بودند و رنگ و بوی خاصی داشتند،شاد و پرجنب و جوش). چند روز بعد ساندرو به من گفت که خانواده اش من را برای کریسمس به خانه شان دعوت کردند. وقتی برای اولین بار اتفاقی می افتد ،رنگ و بوی دیگری دارد،اصلا گویی با تکرار و تکرار آن اولین بار ماندگار تر میشود،من با کادوهای کوچک با کادوپیچی های براق و مخصوص کریسمس،با اضطراب و هیجان به خانه ی ساندرو رفتم،درست یادم می آید،پدر ساندرو در را باز کرد و بعد از احوال پرسی من را به دیگر اعضای خانواده و یا بهتر بگویم اعضای خانواده را به من معرفی کرد.
خانواده ای ایتالیایی و پر جمعیت ،که برای مراسم کریسمس همه گرد هم آمده بودند.پدر بزرگ و مادر بزرگ ِ ساندرو ؛خاله ها و عمه ها و دایی های ساندرو و در نهایت نوبت به آلبا،خواهر ساندرو رسید.دستپاچه شده بودم،به او دست دادم و با لهجه ای غلیظ به فرانسوی با او صحبت کردم،با خنده ی خانواده ی ساندرو به خود آمدم و متوجه اشتباهم شدم.آن شب خیلی زود تر از آنچه تصور می کردم،گذشت.
-“رضا،چراغ را خاموش کن” احمد با صدایی نسبتا بلند رو به من ادامه گفت:” این طور هم به سقف زل نزن!رنگش می پرد، ساعت 3 بعد از نصف شب است آدم ِ حسابی،خوابت نمی آید؟”
صدای احمد هنوز در گوشم میچید،آن شب برای من تازگی داشت،شبی که طعم گس ِ چیزی مثل دوست داشتن ،مثل عشق را مزه مزه میکردم،دلم میخواست فقط به تصویر آلبا فکر کنم،چراغ را خاموش کردم و در تختم فرو رفتم،چه اسم ِ زیبایی و چه قدر او زیبا بود،در همین افکار بودم طوری که نفهمیدم چه وقت خوابم برد..
چند روز بعد در … دوباره آلبا را دیدم،…
شیرینی های ایتالیایی مخصوص کریسمس من را به یاد آجیل عید خودمان می انداخت ،آجیل عید! جای کوچکی را اجاره کرده بودیم و شامپاین و مارتینی و رقص ،جمع دوستانه و شادی بود؛احساس می کردم بال درآورده ام،می توانم پرواز کنم،نمی خواستم زیاده روی کرده باشم،فکر میکردم،من! به عنوان یک افسر نیروی دریایی در آن جمع بودم و البته که هرگز نمیخواستم مقابل آلبا و دوستانش از خودم تصویر بدی در ذهن آن ها باقی بگذارم.آن شب تقریبا ساعت 2 بود که به خانه بازگشتم. روزها می گذشت و دوستی من و ساندرو عمیق تر و رفت و آمد های من به خانه ی آنها بیشتر،گاها یکشنبه ها شام را میهمان آنها بودم.
-:”احمد،من تصمیم خودم را گرفته ام،من باید با او صحبت کنم؛من باید با آلبا صحبت کنم،من او را دوست دارم و او باید این را بداند” ین جمله ها که می افتم و قیافه ی احمد،نا خودآگاه خنده ام میگیرد. احمد که نمی توانست تشخیص دهد جمله های من از سر شوخیست یا جدی ادامه داد:” تو با من شوخی میکنی؟اصلا فکر این را کرده ای که اگر از درس ها عقب بیافتی ،چه میشود؟ما تا نیمه ی راه را آمده ایم،نباید اینهمه ریسک کنی،یک سال و نیم درس خواندن،آن هم اینجا،ارزش ندارد،ارزش ِ این که این فرصت بخاطر یک دختر از دست برود ،نه این غیر ممکن است.” کاملا معلوم بود که احمد تمام این جملات را با نگرانی بر زبان آورد؛او واقعا نگرانم بود.
بعد از کمی بگومگو احمد با صدایی بلند و البته عصبانی گفت:” هر طور راحتی! من دیگر نمی خواهم در این مورد چیزی بشنوم،من تنها می دانم که می خواهم درس هایم را با نتایج خوب تمام کنم و به خانه بازگردم،همین؛بیش از این هم نمیخواهم چیزی بدانم یا بشنوم” او با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست.
به حرف های او فکر میکردم اما تمرکز نداشتم،با خودم می گفتم دوست داشتن و عشق ورزیدن مرزی ندارد؛شاید هم من دیگر نمی خواستم به چیز دیگری گوش دهم،بلافاصله به آلبا زنگ زدم و دم نمی آید جمله هایم چه بودند،با اضطراب و دلهره ای که آن زمان داشتم فقط به یاد می آورم که به او گفتم می خواهم او را تنها ببینم. او لحظه ای سکوت کرد، این را خوب یادم هست و برای نیم ساعت بعد قرار گذاشتیم.
تلفن را که قطع کردم،هیجان زده بودم،به راه افتادم و تمامی راه را دویدم، گوشه ی دنج ِ کافه ی کوچکی محل قرارمان بود؛قهوه ای سفارش دادم . پانزده دقیقه انتظار تا آلبا بیاید،برایم ساعتی گذشت. او با لبخندی بر لبانش بخاطر دیر آمدنش معذرت خواهی کرد.اصلا نمی شنیدم،واژه ها را گم کرده بودم،با صدایی لرزان و مضطرب ،رو به او گفتم:” با من ازدواج میکنی؟”
-“بله”
او به سادگی گفت :” بله”! گویا سوالم را از قبل می دانست،گویا منتظر بود تا من همین را بر زبان بیاورم،باورم نمی شداز سادگی جواب ِ او آن چنان هیجان زده بودم که می خندیدم،با صدایی بلند و دیوانه وار،اصلا پیش بینی این جواب ساده را نمی کردم.بله! اوه خدای من،چه روزی بود!
خانواده هایمان را از تصمیممان با خبر کردیم اما این قضیه مثل رازی بین ما باقی ماند تا من درسم را تمام کنم و برای بورس تحصیلی و پایان ِ دانشگاه هیچ مشکلی نداشته باشم.روزهای سخت اما شیرینی بود.روزهایی که فراموش نمی شوند و نگرانی هایی که در دلهامان موج می زد.تب و تاب عشق و دلهره های ازدواج و دانشگاه و بالاخره فارغ التحصیلی و بازگشت به خانه و بالاخره روز ازدواج من و آلبا فرا رسید.
او را در آیینه نگاه میکنم،ناخودآگاه تمام آن سالها پیش چشمم آمدند،چه روزگاری بود!همان طور که به او در آیینه زل زده ام با خودم تکرار میکنم:”چقدر او شبیه به آلبا،شبیه ترین به آلبا است”. سرم را می چرخانم ، قطره اشکی گوشه چشمان آلباست؛ به او نگاه می کنم که بعد از بیست سال همچنان زیباست و در مادر بودن ی همتا. به سمت آلبا می روم ،اشکی را که به روی گونه هایش رسیده پاک میکنم لبخند هنوز روی لبهایم است و ،به سمت عروس و داماد بازمیگردم،باید اولین کسی باشم که عروس را می بوسد.
آن دو بعد از مراسم به سمت فرودگاه می روند،تا به ایتالیا بازگردند. و به خانه ی مادربزگ اش در لیورنو خواهند رفت،و مطمئن هستم در خیابانی که مادر و پدرش عاشقانه از آن گذر ها کرده اند،قدمی خواهند زد و شاید در همان گوشه ی دنج آن کافه ی کوچک،کاپوچینویی سفارش دهند،درست مثل اولین نوشیدنی که من آلبا را به آن دعوت کردم.