«حفرههای خالی چشمانش»
خيلی اتفاقی سر از خانهشان در آوردهام. پدرش سالها مريضِ دكتری بوده كه همراه ماست و چون شنيده كه دكتر در حوالی سالنتو است، اصرار كرده كه حتماً يک قهوه مهمانمان كند. عدهمان زياد است و هر كس يک سازی میزند، ولی در نهايت همگی ماشينها را پس از درِ آهنیِ بلند و بزرگ، اول دو راهیای كه يک طرفاش به مزرعه ختم میشود و طرف ديگرش به ساختمان قديمی و سنگی خانواده ريچی میرسد، پارک میكنيم.
نيمساعت بعد يخها آب، و همه با هم صميمی شدهاند؛ مردها با صدای بلند حرف میزنند؛ گويی صداشان را همسايهها نيز باید بشنوند تا وجودشان باورشان شود. زنهای ميزبان در نهايت سادگی و صميميت پذيرايی میكنند و ما زنهای ميهمانِ آپارتماننشين با حسرت به باغ و گلها و درختانِ اطراف نگاه میكنيم و از آنها حرف میزنيم. در اين ميان سگی كه نامش را به خاطر نمیآورم مدام میآید و میرود و دستم را ليس میزند. با اينكه تا آستانۀ به گریهافتادن چندشم شده، ولی از روی ادب لبخند میزنم و شربت بادامی كه در دست دارم و ديگر زهرمارم شده را تمام میكنم.
سامانتا به من لبخند میزند و میپرسد دوست داری خرگوشها را ببينی؟ با شادی كودكانهای دستم را در دست میگيرد و مرا به دنبال خود میكشاند. دستم در دست لرزانش احساس غريبی دارد. از ساختمان سنگی دور میشويم و از زير درخت توت میگذريم و به آلونک خرگوشها میرسيم. حواسم به درخت توت است و نمیتوانم شادیام را از ديدنش پنهان كنم. دستم را به بهانه چيدن توت از دستش بيرون میكشم و توتهای زرد و رسيده را مستقیماً از شاخهها در دهان میگذارم. سامانتا دورتر را با انگشت نشانم میدهد: آنجا را میبینی؟ از شش صبح تا ظهر روی آن زمينها كار میكنم. دختر نهسالهاش از دور به طرف ما میدود. دخترک عجيب زيباست؛ چشمهای ميشی روشن با ابروهای مشکی پركلاغی در صورت مهتابیاش جلوه خاصی دارد كه فرسنگها از چشمان ريز قهوهای و پوست زردرنگ مادرش دور است. سامانتا برايم كدو و توتفرنگی میچيند و من با افسوس و دردِ وصفناپذيری دستان زمخت و سرانگشتانِ سياه و ناخنهای نامرتبش را نگاه میكنم و همزمان به خود دلداری میدهم: او اين زندگي را دوست دارد. ولی به حرفم ايمان ندارم؛ چشمان او حديث ديگری دارند. چشمانش درد دارند و چون دو گودالی كه از فرط پر و خالی شدن و از فرط انتظارِ عقیمِ بارانی نجاتبخش، ديگر نااميد و بیتفاوت شده باشند، بیاعتنا به آنچه بوده و هر آنچه خواهد آمد به نظر میرسند؛ بیاعتنا به آنچه تو هستی و هر آنچه فكر میكنی. حفرههای خالی چشمانش ترسناکاند، به آتشفشانهای بهخوابرفته میمانند كه يک روز بيدار خواهند شد و آتششان گريبان همه را خواهد گرفت؛ خواهند سوزاند و خواهند سوزاند و خواهند سوزاند. ريزنقش و لاغر است با موهای ژوليدهی رنگشده و دمپايیهای فرسوده؛ و دردی كه مسری است، هر دم ممكن است از چشمانش بيرون بجهد و خِرخِرهات را در دست بگيرد و آنقدر بفشارد كه اشکريختن در مقايسه با خونابهای كه بالا خواهی آورد ناچيز بنماید. نگاهم را مدام از نگاهش میدزدم.
در راه برگشت بیمقدمه میپرسد: تو در زندگی چه میكنی؟ – كارگرم؛ كار یدی میكنم و دستمزدم از تو كمتر است. با دقت وراندازم میكند، برايم مهم است چه چیز به ذهنش خطور میکند و چگونه مرا قضاوت خواهد كرد، بلافاصله میگويم: رمان مینويسم، گاهي هم سناريو! چشمانش برق میزنند: پس كتاب زندگ من را بنويس. نوشتني است! به زير آلاچيق خنک میرسيم. همه نشستهاند و با ولع هندوانهای كه پدر سامانتا قاچ میكند را تماشا میكنند. روي صندلیهای چوبی مینشينيم، سهم خود از هندوانهها را برمیداريم و تنها با تبادل نگاهی میفهميم كه بايد از جایمان بلند شويم و به داخل ساختمان برويم. گاهی انسان با يک نفر سالها زندگی میكند و نمیتواند نگاهش را به كلمه ترجمه كند، و گاهی ده دقيقه آشنايی كافی است كه نگاه يک غريبه را بخوانی و ترجمه كنی و بر آن زار بزنی بدون اينكه قطرهای اشک از چشمانت سرازير شود.
میپرسد: از كجا شروع كنم؟ – از پدر دخترت. میدانم كه كليد رازهايش آنجاست و قفل را بايد با كليد درست باز كرد. از سر و صدای بيرون میفهمم كه وقت رفتن است، چند نفری كار دارند و چند نفر ديگر حوصلهشان سر رفته، بايد برويم و من اميدوارم كه سامانتا خيلی خلاصه همه چيز را برايم تعريف كند.
– بيستوسهساله بودم که او را شناختم، او بيستوچهار سالش بود و از بُلونيا آمده بود جنوب مسافرت. من هم رم زندگی میكردم و اينجا صرفاً برای گذراندن تعطيلات آمده بودم. همديگر را لب دريا، درست همين روبرو شناختيم. عاشق هم شديم و بعد برو و بياها شروع شدند. شش ماه بعد خودم را به بُلونيا منتقل، و بعد در آنجا كار خوبی پيدا كردم. معاون رئيس شركت توليدی كرمهای طبيعی شده بودم و درآمدم از الساندرو كه در کار خرید و فروش قطعات هيدروليک بود، بيشتر بود. چهار سال بعد دخترمان به دنيا آمد، میدانی نه سال با هم بوديم، نه سال يك عمر است… درست چند ماه بعد از به دنيا آمدن دخترمان همه چيز عوض شد. كمتر به خانه برمیگشت و وقت كمتری را با ما میگذراند. من آنقدر گرفتار كار و بچهداری بودم كه دو سال طول كشيد تا متوجه تغييرات بشوم. زمانی همه چيز تقريباً روشن شد كه ناگهان دست از كار كشيد و گفت برويم جنوب زندگی كنيم. بهانهاش غير قابل تحمل بودن آدمهای سرد و بیعاطفهی شمال ايتاليا بود، دائم غر میزد و بدخلقی میكرد. عاقبت مجبور شدم استعفا بدهم و با بازخريد شدن با شرایطی نسبتاً خوب كارم را رها کنم و به دنبال الساندرو بیایم جنوب و در ويلای ييلاقی پدریاش ساكن شوم. اينجا در بار كار نيمهوقت پيدا كردم و او در شركت ساختمانسازی مشغول به كار شد. كمكم متوجه شدم كه هر چه بيشتر میگذرد او را كمتر میبينيم تا جايی كه فقط برای دوشگرفتن و لباسعوضكردن به خانه میآمد. يك روز تصميم گرفتم تعقيبش كنم، دخترم را به مادرم سپردم و از صاحبكارم اجازه گرفتم. فهميدم كه الساندرو به جای كار در ساختمانسازی در كار توزیع مواد افتاده. خشكم زده بود و تازه علت لاغری بيش از اندازهاش را فهمیده بودم. خيلی سعی كردم كمکاش كنم، اما نمیشود به كسی كه كمک نمیخواهد، كمک كرد. شش ماه بعدش براي دو ماه غيب شد و من در همه جا، حتی كمپهای ترک مواد و زندانها را به اميد پيدا كردنش دنبالش گشتم. رفتهرفته لاغر میشدم، ديگر نه خواب داشتم و نه خوراک. يک روز كه خسته و كوفته از كار به خانه برگشتم ديدم كه تمام خانه زير و رو شده. اول فكر كردم كه دزد آمده، ولی بعد فهميدم كه چيزی دزديده نشده. به برادرم تلفن زدم و با هم خانه را مرتب كرديم. در حين مرتبكردن خانه، پشت كمد، یک كولهپشتی پيدا كرديم كه پر از مواد مخدر بود و آنجا فهميدم كه من و دخترم ديگر در آن خانه امنيت نداريم. چمدانم را بستم و بعد از نه سال زندگ با يک چمدان و يک كالسكه و يک بچه از آن خانه بيرون آمدم. میفهمی؟ بعد از نه سال با يک بچه برگشتم جای اولم. در آغاز سعی كردم قوی باشم و به جلو نگاه كنم، اما مريم، كوه هم كه باشی عاقبت از درد از هم میپاشی. و من از پا افتادم، مريض شدم و وزنم به سیوپنج كيلو رسيد. از اخبار و از اطرافيان شنيدم كه الساندرو به زندان افتاد و بعد آزاد شد. هنوز به كوكائين اعتياد دارد و با زنی از قماش خودش زندگی میكند. هرگز حاضر نشدم دوباره ببينماش و او هم هيچ تلاشی برای ديدن من و دخترمان نكرد.
سامانتا به دستانش نگاه كرد، هر دو را پيش روی من باز نمود و گفت: دستهايم را نگاه كن و به حال من گريه كن. يك روز معاون شركت بزرگی بودم و حالا برای گذران زندگی بايد از صبح تا شب روی زمين كار كنم.
همه ديگر خداحافظی كرده بودند و داشتند سوار ماشين میشدند و من ربعساعتی میشد كه خانواده و دوستانم را معطل كرده بودم. از جايم بلند شدم، خيلی دوست داشتم برايش از اميد و از زندگی حرف بزنم اما وقت تنگ بود. وقتی داشتم میبوسيدمش، دو انگشت دست راستش را روی گلويش گذاشت و گفت: این درد از گلويم پايين نمیرود كه من و دخترم باز در همان اطاقی كه بزرگ شدهام، زندگی میكنيم.
از حياط صدايم میزدند و فرصت گفتن يک كلمه را هم نداشتم. با عجله آدرس ايميلم را برايش نوشتم و گفتم: با من در ارتباط باش، بايد بيشتر حرف بزنيم. يک هفتهای از آن روز گذشته و از سامانتا خبری نشده، خيلی دوست داشتم كه برايش اين كلمات را بنویسم:
سامانتای عزيز؛ در دنيا تو تنها زنی نيستی كه در زندگی ضربه خوردهای. در زندگی هر آدمی هميشه آدم دیگری بوده كه خواسته يا ناخواسته يک گندی زده و رفته است. تمامی آنانی كه با آنها به گفتگو نشستهام، اين را تأييد كردهاند. عكسالعملهای زنان و بینش آنان است كه سرنوشت آنها را از يكديگر متمايز میكند. يكی بخشیده، فراموش و رها میكند و در برخي موارد با رها كردن خصم خويش، خود را نيز رها كرده و از ياد میبرد؛ خود را به دست حوادث میسپارد و هر چه باداباد زندگی میكند. يكی مبارزه میكند و زندگیای كه شايستهی آن است را برای خود میسازد. يكی ديگر زندگی دو گانهای برای خود میسازد، زندگی خود را همراه زخم فراموشنشدنیاش از معشوقهای كه هرگز نمیتواند از او چشم بپوشد به جلو میبرد، همانند دو خط موازی از هم جدا و هميشه با هم. از يک طرف برای بهبودی وضعيت خويش تلاش میكند و از طرف ديگر در مواقع ماليخوليايی كانال را عوض كرده و قطار زندگیاش را روی ريل ديگری میاندازد. يكی هم تسليم میشود، قيد خودش را میزند و خودكشی میكند. يكی ديگر از زن بودنش استعفا میدهد، به دنبال مرد ديگری نمیرود، عاشق نمیشود و تمایلات جنسی را در خودش میكشد. سامانتا تو تسليم نشو و قيد خودت و زنانگیات را نزن. تلخیها و زشتیهای روزگار را هم زندگی كن و از اشتباه كردن، و از سربالاییهای زندگی نترس.
مسئوليت و سنگينی بار كلمات نگفته را بر وجدان میكشم، و اميدوارم كه سامانتا كتاب داستان زنان را بخواند.
مريم رحيمي مارتينا فرانكا
5/6/2015