دنیا ی کوچکی ست
تو دست هایت را برمی داری
با تکه هایی از من
که ریخته است روی خاک
من مرزها را
خط می زنم از کتاب ها
از موهایم که عاشق بود!
پدر گفت کوتاهش کن
اصلا ببر صدای این اسب های لعنتی را
ما مال این سرزمین نیستیم می فهمی؟
من تکه ای از زمین را جابجا کردم
کمی از خاک های پدر را آوردم
وریختم پای شمعدانی ها
وریختم روی آسفالت های بدقواره ی این شهر
وریختم توی صورت بچه هایی که
به مادر بزرگ گفتند ارمنی
ومی خندیدند
پدر گفت وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد
وبعد ادامه نداد
من ریشه هایم جایی پیش تو بود
وشیهه هایم را
تنها اسب های غریبه دوست داشتند
اسب هایی که مال هیچ سرزمینی نبودند
من به ریشه هایم فکر می کردم توی مدرسه
توی مقنعه
وقتی که بوی خون
توی سرود ملی ومارش های پیروزی
دیوانه ام میکرد
من فکر میکردم زمین چه قدر ابله است
که می گذارد تکه تکه اش کنند
وسیاستمدارها
که نمی گذارند سربازهای عاشق
شجاع نباشند در مقابل مرگ
من حتی پیش خودم فکر می کردم
حتما توی کله ی خانم مدیر
گچ ریخته اند
که می گوید
جنگ غنیمت است
وموهای ما به دشمن کمک می کند!
من دم اسبی ام را باز می کردم توی کلاس
واسب ها شیهه می کشیدند
پدر می گفت
وقتی ریشه هایت جای دیگری باشد
من به تو فکرمی کردم که جای دیگری بودی
و از خون بدت می آمد
واز سیاستمدارها
که نمی گذاشتند سربازهای عاشق از جنگ بترسند !