
به نام تو و بهار نا رنج انگشتش را گرفته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوی لب هایش نگه داشته است . نه پره های بینی اش از بین رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ی لب هایش به هم […]
به نام تو و بهار نا رنج انگشتش را گرفته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوی لب هایش نگه داشته است . نه پره های بینی اش از بین رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ی لب هایش به هم […]
یک گفتگو…. – واسه چئ اینقدر پیشش کرنش مئ کنئ!؟ – خٌب کئ چئ؟ دو نوشته کوتاه از: گیل آوایی was last modified: اکتبر 15th, 2006 by mahnaz badihian
کلاغ مرده: یک عمر لاشخوری کرده بود وبچه های ریقوو کچل پرنده ها را با تن سرخ و چشم های کورشان از لانه ها شان دزدیده بود و خورده بود تا این جور این جابیافتد. فلج و ناتوان، حتا برای این که خودش را ازروی خاک بلند کند یا تکانی به پروبال اش بدهد . […]
درختهاي خوابيده غلامعباس موذن دوسه پك به دم بافورزد. احساس كرد كه روحش آروم شده. دود رو توسينه حبس كرد. دستش را روي سينه ش كشيد. بريده بريده گفت: درختهاي خوابيده غلامعباس موذن was last modified: سپتامبر 28th, 2006 by mahnaz badihian
كورسو سياهئ شب چنان بود كه هيج جا را نمئ ديد. كورمال كورمال راه مئ رفت و گاه بئ آنكه بداند روئ چه چيزئ پا گذاشته است، آنچنان ليز مئ خورد كه با كله بزمين مئ افتاد و ناسزایئ نثار تاريكئ و شب ظلمانئ مئ كرد و بلند مئ دو داستان کوتاه از گیل آوایی […]
مهناز بدیهیان ترجمه از مقاله ی چاپ شده در: https://www.saccharinist.blogspot.com/ ،معروفترین نویسنده ی عرب عصر مدرن و برنده ی جایزه ی نوبل، دیروز در سن نودوچهارسالگی درگذشت.با آنکه او بعنوان یک صدای میانه رو و تحمل گر مذهب معروف بود.اما پس از چاپ رومان بچه های جبلاوی” یا “بچه های محله ی ما” در سال […]
متولد خواهم شد این اتاق یک ماه است آبستن من است و من ده روز دیگر متولد خواهم شد متولد خواهم شدM. Ghafrani was last modified: آگوست 24th, 2006 by mahnaz badihian
داستانک عباس موذن در حالتي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ، او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده و حالا دارد به مخش فشار مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را محكم با دست گرفته […]
سه داستان از: علی چنگیزی گربه سیاه: وقتی داشتم از پله های زیر زمین پایین می رفتم تا یکی از ترشی سیرهایی را که مامان انداخته بود و توی زیر زمین گذاشته بود تا برسد، بردارم دیدمش که با چشم های درخشانش به من خیره شده است. مرا که دید شروع به خرناس کشیدن کرد […]
© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities | درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بيعرضگي را صبر، و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مينامند. گاندي |