سبز فیروزه ای رباب محب مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. رؤيا را موميایي کرده نشاند توی قفسه ی ِشيشه ای که قبل از مرگ رؤيا برای طوطي مرده اش ساخته بود. وقتي طوطي مُرد ، يک ماه غمباد گرفت تا قفس آماده شد. روز دوشنبه رباب محب- robob moheb was last modified: جولای 24th, […]
از آن دسته آدمها بودم که هرگز تنها نبودم ، حتی در تنهایی…..چگونه تنها باشم وقتی هنوز دم دست ترین کسیرا که می شناسم، نمی شناسم. زندگی برایم فرصتی نگذاشته است که با او خلوت کنم و بشناسمش. از اینرو با “خودم” قرار ملاقات گذاشتم.می خواستم “خودم” را ببینم.با اوحرف بزنم.به چشمهایش نگاه کنم. دستش […]

دووی آلبالوئی آذر کیانی یک ماشین دووی آلبالوئی که تازه از کارواش بیرون آمده است و سمت راست خیابانی را گرفته و آرام آرام می رود،حتما دارد فکر می کند و چون فکر می کند و توجهی هم به کسی ندارد، بنابراین توجه کسی را هم به خودش جلب نمی کند. مثل همین دووی آلبالوئی […]

ساعت عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو از شهر فرشته ها كه آمدم، (چرا ميگويم فرشته ها؟ آيا معنايش به همان گنگ بودن موجوديتش نيست؟) نگاهم فقط در جستجوي ساعتهاي ديواري بود. ابتدا تصور كردم كه ساعت ده صبح است و من با اندكي تاخير سركارم حاضر شده ام، اما ساعت ديواري، ساعت دو و […]
چهار ماهی می شود که از خانه بیرون نرفته ام. شاید هم دیگر هیچ وقت بیرون نروم. بیرون رفتن ابزار و وسیله می خواهد، که اولینش: دل و دماغ است، دل خوش است، و خب، پای ایستادن، پای رفتن، پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی فکر اینکه شاید همیشگی باشد…. […]
حالا همین جا با ما و برای همیشه تابوت پابلو نرودا مهناز بدیهییان این نوشته از روی یک نوار که توسط کارلوس اورنیز از مراسم عزاداری پابلو نرودا ضبط شده تهیه گردیده. متن را ریکاردو گری بی نوشته است. مراسم عزاداری از خانه ی شاعر آغاز می شود.جایی که جسدش در حضور همسر و خواهرانش […]
چندسطر بعدی ترانه جوانبخت به خودم می گویم باید یاد او را در دلتان زنده نگه دارم. حتما از خودتان می پرسید از چه کسی حرف می زنم. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید. انتهای این متن مرا به کجا می برد؟ آیا او می داند؟ آیا سطرها جواب را در خود دارند؟ […]

راننده با يک عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش و داد می زد: « يه نفر …» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود که قدش را بلندتر از آنی که بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست و راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، […]

توی جای ِ پای ِ خودم روی ِ برف قدم بر می داشتم . هر چی بالاتر می رفتم برف سنگین و سنگین تر می شد . راهی را که هر بهار توی ِ ده دقیقه می رفتم حالا آخر نداشت . باریکه راهی از دل جنگل می گذشت و به دریاچه ی ِ ملار […]