یدالله موقن
احسان طبري نمونه‌ي بارز روشنفكران چپ ايراني است كه افکارش در دوران جنگ سرد شکل گرفته بود و همه چیز را ربط می داد به توطئه های امپریالیست ها و به قول خودش مهم ترین تضاد را در جهان، تضاد میان سوسیالیسم با امپریالیسم می دانست و بر پایه ی چنین توهمی دست به انواع سفسطه ها می زد که باعث گمراهی بسیاری کسان شد.




مطالعه آثار مارکسیستی در نيمه‌هاي قرن بيستم رايج بود. واقعيت اين است كه در جهان حدود چهل – پنجاه سال پيش هر كس كه مارکسیست-لنینیست نبود روشنفكر محسوب نمي‌شد‌، به‌ويژه در ايران روشنفكر كسي بود كه مصدقي یا چپ یا هر دو باشد و تا بن دندان ضدغربي و سنت‌پرست! اوج جنگ ويتنام بود. منشی آمريكاييِ برتراند راسل که کمونیست بود راسل پير را بر آن داشته بود تا دادگاه جنايات جنگي تشكيل دهد و دادستان اين دادگاه نيز، اگر درست به خاطر داشته باشم، ژان پل سارتر بود. انتشارات خوارزمي نيز آثار چپي و ضدغربي منتشر مي‌كرد. چه‌گوارا به بوليوي رفته بود تا در آنجا انقلاب كمونيستي به پا كند و در اين ميان نيز، گويا، سه كشاورز بيچاره‌ي بوليويايي را نيز به قتل رسانده بود و بعداً ژان پل سارتر در سوگ چه‌گوارا گفت كه او مي‌خواست انسان قرن بيست و يكم را بسازد! اكنون سخن سارتر به نظر احمقانه مي‌رسد. مگر با كشتن چند روستايي بوليويايي انسان قرن بيست و يكم ساخته مي‌شود. خصوصيات اين انسان قرن بيستم و يكمي كه با كشتن افراد بي‌گناه و خونريزي پديد مي‌آيد آيا جز انساني خشن و تبه‌كار چيز ديگري مي‌تواند باشد؟ چنان چه آثاری را بخوانیم که درباره‌ي كتاب "سرمايه" نوشته شده اند پي خواهیم برد كه ماركس و انگلس از عهده‌ي تبيين رابطه‌ي روساخت با زيرساخت برنيامده‌اند و از اين بدتر هر زمان ماركس خواسته كه نظريه‌اش را در اين خصوص به اثبات برساند ،برعكس، به رد و ابطال آن پرداخته است!
ذهن ماركس، ذهني آكادميك و سيستماتيك نبود؛ ذهن او بیشتر اسطوره ای – شعری بود تا علمی. در كتاب «سرمايه» مي‌توان يك فرضيه و نقيضش را به فاصله چند صفحه از هم پيدا كرد. ماركس مي‌كوشد تا فرضيه‌اي را اثبات كند ولي از عهده آن برنمي‌آيد و آن را رها مي‌كند سپس در صدد اثبات نقيضش برمي‌آيد كه از عهده‌ي اين كار نيز برنمي‌آيد و آن را نيز رها مي‌كند. كاسيرر مي‌گويد كه فلسفه‌ي هگل تحركي به علوم انساني داد اما در قلمرو فيزيك ادعاهايي كرد كه فلسفه‌ي نظري يا انگارشي را در چشم پژوهشگران علوم طبیعی بي‌اعتبار كرد و اصلاً پيدايش مكتب‌هاي نوكانتي بر اثر همين بي‌اعتبار شدن فلسفه‌ي طبيعت هگل بود. شعار بازگشت به كانت به همين دليل سر داده شد.
ژرژ سورل كه او را پس از ماركس بزرگ‌ترين نظريه‌پرداز سوسياليسم مي‌دانند، و از غرائب آن كه موسوليني رهبر فاشيست ايتاليا از پيروان او بوده است، معتقد بود كه هيچ چيز مانند كتاب "سرمايه‌"ي ماركس شبیه فلسفه‌ي طبيعت هگل نيست. اگر ژرژ سورل درست بگويد واي به حال ماركسيسم. سورل ماركسيسم را اسطوره‌ي پرولتاريا می دانست نه علم. از نظر سورل اهمیت اسطوره- و مارکسیسم در حُکم یک اسطوره- در نیروی ویرانگر آن است.وقتی ذهن کسی مسحور یک اسطوره شد حاضر است که وضع موجود را نابود کند بی آن که بهشتی حاضر و آماده داشته باشد که جایگزین آن کند. و ما شاهد بوده ایم که اسطوره ی مارکسیسم در جهان و از جمله در کشور ما چه ویرانی عظیمی به بار آورده است. البته اين اسطوره ديگر رمقي ندارد. علاقه‌ي من به ماركسيسم اكنون بيشتر حول همين محور است يعني مطالعه‌ي ساخت اسطوره‌اي انديشه‌ي به ظاهر علمي ماركس یا مطالعه ی ‌ ماركسِ شاعر. بعضي‌ها مدعي‌اند كه ماركس تصاوير شعري را به جاي واقعيت گرفته است و پرولتاريا چيزي نيست جز تجسد طعنه (irony) رومانتيسيسم.مارکس بیشتر مسحور تصاویر اسطوره ای-شعری می شد تا مجذوب تحلیل های علمی.
هگل به دستاوردهاي گاليله و نيوتن نه تنها ارج نمي‌نهاد بلكه فيزيك آنان را در مقايسه با فلسفه‌ي طبيعت خودش ناقص و نابسنده مي‌دانست. او با شناخت رياضيِ طبيعت مخالف بود و فيزيك ديالكتيكي و كيفي خود را مي‌گذاشت. ماركس نيز به ديالكتيك هگل اعتقاد داشت وآن را در مطالعه‌ي علم اقتصاد به كار گرفت و چون علم اقتصاد را مطابق با ديالكتيك هگل نيافت آن را مردود دانست. كروچه، فيلسوف ايتاليايي، نيز معتقد بود كه ماركس آن بخش‌هايي از فلسفه‌ي هگل را پذيرفته كه نقد فلسفي آنها را مردود اعلام كرده است. یعنی ماركس آن بخش از فلسفه‌ي هگل را پذيرفت كه از الهيات نشأت گرفته بود. مي‌بينيم كه برچسب ماترياليست، از هر نوعش، به ماركس نمي‌چسبد. ولي فراموش نكنيم كه انديشه‌ي ماركس یک دست نیست و كاملاً التقاطي است و از پوزيتيويسم نيز تأثير پذيرفته است؛ مثلاً تفسیر اقتصادی تاریخ را می توان تفسیری پوزیتیویستی از تاریخ دانست؛و برچسب ماترياليسم را فقط مي‌توان به همین بخش‌ زد. مارکس می پنداشت که انسان از بدو تولد ذهنی صد در صد سکولار دارد از این رو به دنبال منافع طبقاتی خود است. اما این پیش –فرض نادرست است.ذهن بشر به دشواری سکولار می شود. از دیگر سو مارکس مدعی بود که در جامعه ی کمونیستی تقسیم کار وجود نخواهد داشت. این ادعا به این معنا است که مارکس خواهان احیای انسان ابتدایی است.می بینیم که اعتقادات مارکس ناهمساز و سراسر متناقض اند.
چند دهه پيش مرحوم اميرحسين آريان‌پور از يك كتاب درسي درجه سوم آمريكايي بخش‌هايي را ترجمه ی آزاد كرده بود و شعارهاي كمونيستي را لابه‌لاي چند صفحه از آن گنجانده بود. چپ‌هاي ايراني به خاطر گنجاندن این شعارها آريان‌پور را بنيان‌گذار جامعه‌شناسي علمي يعني جامعه‌شناسي ماركسيستي در ايران مي‌دانستند. شناخت مارکسیست های ایرانی از غرب سه کلمه است : استعمار ، امپریالیسم ، سرمایه داری.
آیا واقعاً مارکس بنيانگذار جامعه شناسي" علمی" بود؟
گفتیم كه در ايران ماركس را بنيان‌گذار جامعه‌شناسي علمي مي‌دانند. اما لوكاچ و كورش مدعي‌اند كه جامعه‌شناسي، علمي بورژوايي است. بنابراين هدف ماركس ارائه علم بورژوايي ديگري در كنار جامعه‌شناسي نبوده است. هدف ماركس سرنگوني جامعه سرمايه‌داري بود نه بنيان‌گذاري علم جديدی، چون علم، اساساً بورژوايي است و نشانه‌ي ازخود بيگانگي. ماركسيسم، نظريه‌ي انقلاب است نه علم. ماركس منتقد علم اقتصاد بود نه بنيان‌گذار علم اقتصاد جديدی. زير عنوان كتاب "سرمايه" نیز بيانگر همين موضوع است: «نقد اقتصاد سياسي.» از غرائب آن كه در ترجمه‌ي فارسي ايرج اسكندري از كتاب "كاپيتال" زير عنوان آن حذف شده است! همه‌ي بحث‌ها بر سر همين زيرعنوان است اما مترجم فارسي كتاب آن را حذف كرده است. شتر ديدي نديدي! تفسيري كه كارل پوپر در كتاب «جامعه ی باز و دشمنان آن» از انديشه ماركس ارائه مي‌دهد متأثر از تفسير ماركسيست‌هاي پوزيتيويست‌ اتريشي است. در تفسير پوپر از ماركس سخني از خود- بيگانگي ( اليناسيون)و فتيشيسم (پرستش كالاها) به ميان نمي‌آيد. اما در كتاب "تاريخ و آگاهي طبقاتي" اثر لوكاچ محور اصلي بحث از خود-بيگانگي است. لوکاچ سكولار شدن انديشه در غرب را نوعي عيني شدن يا شیئي شدن مي‌بيند. اصلاً ماده را چيزي بيگانه با روح و نوعي وهم و پندار مي‌داند. لوكاچ پدر معنوي مكتب فرانكفورت است.حتی اگر ماركس را اقتصاددان بگيريم نه شاعر و فيلسوف باز هم نظريه‌ي اقتصادي او در اقتصاد مارژيناليست‌ها (=نهايي‌گرايان) نظريه‌اي كاذب شناخته مي‌شود. در مقاله‌اي كه تحت عنوان:" نقدي بر ماركسيسم" نوشته‌ام به بيان اين موضوع پرداخته‌ام و در اينجا فقط اشاره‌اي گذرا به آن مي‌كنم. اقتصادداني به نام سرافا كتابي نوشت با عنوان: «توليد كالا ها به وسيله كالاها» (1960). ماركس مانند ديگر اقتصاددانان زمانش تحليل نرخ سود را كليد فهم كاركردهاي اقتصاد سرمايه‌داري مي‌دانست و نرخ سود را نخستين تظاهر كار اضافي مي‌ديد كه ويژه‌ي نظام سرمايه‌داري است. ماركس مي‌كوشيد تا نرخ سود را به مقادير ارزش ارتباط دهد. اما نظريه سرافا نرخ سود و قيمت‌هاي توليد و تخصيص اجتماعي نيروي كار را بدون رجوع به مقادير ارزش تعيين مي‌كند. بعضي اقتصاددانان ماركسيست مانند موريس داب (Dobb) باران و سويزي نظريه سرافا را پذيرفته‌اند، و به نظر لوچوكولتي پذيرش نظريه سرافا به معني از ميان بردن تمامي شالوده‌ي تحليل ماركس است. ولي با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و بلوك شرق، ماركسيسم در عمل نادرست از كار درآمد و شكست خورد. اما فروپاشی حکومت های کمونیستی در اروپای شرقی و شوروی پیشین، گویی ، هیچ تأثیری بر ذهن مارکسیست های ایرانی نگذاشته است ؛ یا هم جنان که لوی-برول می گوید تجربه بر ذهنیت ابتدایی بی اثر است. .انگلس در مقدمه ای که بر نوشته مارکس " مبارزه طبقاتی در فرانسه " نوشته است می گوید که او و مارکس تحولات جوامع سرمایه داری را به گونه ای که صورت گرفت پیش بینی نمی کردند؛مثلاً او و مارکس تشکیل احزاب سوسیالیستی را پیش بینی نکرده بودند. حال هر چه ماركسيست‌ها مي‌خواهند بگويند ديگر آلترناتيوي به نام سوسياليسم ماركسيستي وجود ندارد. یکی از فیلسوفان انگلیسی ده ها سال پیش کتابی نوشت با عنوان " توهم عصر" که منظورش مارکسیسم – لنینسم بود. البته این توهم برای خیلی ها زایل شده است جز برای چپ های ایرانی.دستاورد مارکسیسم-لنینیسم رامی توان چنین بر شمرد : کشتار های چند میلیونی ،بر پایی اردوگاه های کار اجباری ، در هم کوبیدن جامعه ی مدنی، مغز شویی ،ترویج خرافات سیاسی وساختن جهانی خیالی پر ازاوهام ذهنی! به راستی که این دستاورد ها چه سترگ اند! کمونیسم و فاشیسم دو جنبش قرون وسطایی و دینی در قرن بیستم بودند که می خواستند آن خلایی را پر کنند که بر اثر سکولاریسم بر خاسته از روشنگری ایجاد شده بود.گرچه کمونیسم و فاشیسم در قرن بیستم ظهور کردند ولی ذهنیتی که موجب پیدایش و رشد آن ها شد ذهنیت اسطوره ای – دینی بود که متعلق به قرون گذشته می شد..هدف هر دو جنبش محو فردیت بر خاسته از رنسانس و روشنگری بود و جایگزینی آن با یک هویت جمعی جدید. برای کمونیست ها این هویت جمعی جدید "پرولتاریا "بود که باید با کفار جدید یعنی بورژوازی و امپریالیسم بجنگد و برای نازی ها، که تحت تاثیر مارکسیسم- لنینیسم بودند وحتی یکی از اعضای مکتب فرانکفورت تا آنجا پیش می رود که مدعی می شود که نازیسم شبه-مارکسیسم بود، این هویت جمعی جدید" نژاد برتر" یا" نژاد پرولتاریایی" بود که باید با یهودیان ودیگر دشمنان بجنگد.چپ های ایرانی نیز هنوز که هنوز است می خواهند با لیبرال ها ونئولیبرال ها وامپریالیسم بجنگند و زمین را از لوث وجود آنها پاک و مطهر کنند.ولی به نظر من بهترین خدمتی که بعضی از چپ های ایرانی می توانند به خود و به بشریت بکنند این است که نخست با عقب ماندگی ذهنی خود بجنگند و خود را از توهمات ذهنی شان خلاص کنند.. این عقب ماندگی ذهنی مصیبت بزرگی برای کشور ما بوده است.
اگر به بحث لوکاچ باز گردیم باید بگویم که به نظر من بعضي از آثار لوكاچ خواندنی اند. مثلاً تئوري رمان او . لوكاچ پيش از ماركسيست- لنينيست شدن تحت تأثير ديلتاي و ريكرت بود و آثار اوليه ی خود را تحت تاثير آنان نوشت. آلتوسر برخلاف لوكاچ در اوایل معتقد بود كه ماركس فقط در جواني خويش تحت تاثير هگل بوده است و انديشه ماركس علمي است و ارتباطي با متافیزیک هگل ندارد. ولي بعداّ كه ناگزير شد ارتباط ميان ماركسيسم با متافیزیک هگل را بپذيرد، كم‌كم از بحران ماركسيسم و فقدان نظريه‌اي درباره‌ي بحران سرمايه‌داري و نيز فقدان نظريه‌اي درباره‌ي دولت در ماركسيسم سخن گفت. اظهار اين مطالب از سوي او که ایدئولوگ حزب کمونیست فرانسه بود مي‌بايست چشم خيلي از ماركسيست‌ها را بر فقر تئوريك ماركسيسم باز كرده باشد.رمون آرون جامعه شناس فرانسوی مارکسیسم را افیون روشنفکرانی مانند سارتر و آلتوسر و... می دانست. بطریق اولی مارکسیسم افیون روشنفکران ایرانی نیز هست . ترک اعتیاد بسیار دشوار است مخصوصاً اگر اعتیاد به افیونی به نام مارکسیسم باشد. آلتوسر قلم جدلي آتشين و ذهن تحليلي درخشاني داشت. طبق نظر آلتوسر مارکس نظریه ای در مورد بحران سرمایه داری ندارد.بنابر این بحران کنونی سرمایه داری تاییدی بر درستی نظریه ی مارکس نمی تواند باشد. زیرا در مارکسیسم واقعاً نظریه ای در باره بحران اقتصادی سرمایه داری وجود ندارد. ماركسيست- لنينيست ديگري كه از خواندن مقالات و كتاب ‌هايش بهره‌ي بسيار می توان برد لوچوكولتي فيلسوف ايتاليايي است. به نظرنگارنده هيچ كس بهتر از او ديالكتيك هگل را تشريح نكرده است و ارتباط آن با نظريه‌ي از خود-بيگانگي و فتيشيسم و تعريف بحران اقتصاد سرمايه‌داري در آثار ماركس را نشان نداده است. از همين رو من مقاله‌ي «ماركسيسم و ديالكتيك» او را سال‌ها پيش ترجمه كردم كه نخست در مجله‌ي نگاه نو و سپس در كتابم "زبان، انديشه و فرهنگ" به چاپ رسيده است. مقاله‌هاي ماركس درباره‌ي نقش استعمار انگليس در هند با آنچه ماركسيست – لنينيست‌ها در مورد امپرياليسم و استعمار مي‌گويند در تقابل كامل است. در اين خصوص بيشتر نظر استالین و مائو غالب شده است تا نظر ماركس. ماركسيست‌ها و به ویژه مارکسیست های ایرانی از نوشته های مارکس در باره استعمار اطلاعی ندارند و احتمالاً می پندارند که نظر مارکس مانند نظر خودشان است! ولی وقتی نظر مارکس را برایشان باز گو می کنید نخست دچار سر گیجه می شوند سپس می گویند آن چه مارکس در این باره گفته اباطیل است ! مارکسیست-لنینیست ها مي‌گويندکه نظریه ی ماركس درباره‌ي استعمار كهنه و نادرست است ؛اما نظریه اش درباره‌ي سرمايه‌داري درست است! ماركس معتقد بود كه جوامع شرقي نيروي دروني لازم براي تحول را فاقدند. كشورهاي آسيايي از تعداد زيادي روستا تشكيل شده‌اند كه از لحاظ اقتصادي خود- بسنده يا خودكفا هستند. اين روستاها كه با دنياي خارج از خود مراوده‌اي ندارند پايه‌هاي متحجر استبداد شرقي‌اند. شرق، جهان جهل و خرافات است. براي اين‌كه اين دنياي متحجر تكاني بخورد بايد از بيرون نيرويي آن را به تحرك درآورد، چون اين جوامع نيروي دروني لازم براي تغيير را فاقدند اين تحرك بايد از طريق استعمار وارد شود. شايد اين جمله ماركس براي ماركسيست‌ها شوك‌آور باشد كه «انگليس ابزار كور تاريخ براي ايجاد انقلاب اجتماعي در آسيا بوده است.»
مارکسیسم تبلور عقاید رومانتیک ها
ولي از سوي ديگر مي‌بينيم كه پيروان ماركس تا بن دندان به قرون وسطا و تصورات قرون وسطايي زنجير شده‌اند. يكي از پيروان لوكاچ و بنيان‌گذاران مكتب مجارستاني «سوسياليسم با چهره‌ي انساني» خانم آگنس هلر است كه كتابي نوشته با عنوان: «انسان رنسانسي». انتظار مي‌رود كه يك نويسنده‌ي زن ماركسيست از دوره‌ي رنسانس تجليل كند و به ويژه به شكل‌گيري فرديت و رهايي فرد از خرافات و تاريك‌انديشي ارج بسيار نهد. اما اين انتظار بيهوده است. خانم هلر بيرون آمدن از قرون وسطا را هبوط از بهشت مي‌داند. در اينجا سرشت ارتجاعي ماركسيسم و پيوند ارگانيكش با متافيزيك و قرون وسطا بيش از پيش آشكار مي‌شود. در اينجا ماركسيسم نه‌تنها خود را مترقي و پيشرو نشان نمي‌دهد بلكه خود را تا مغز استخوان واپس‌نگر و عقب‌مانده مي‌نمايد. خانم هلر شكل‌گيري فرد مستقل از رسته و صنف و شغل و مذهب را نشانه‌ي پيدايش "از خود- بيگانگي" مي‌داند. ماركسيسم فرد را نه به منزله‌ي فرد بلكه فقط به منزله‌ي عضوي از بورژوازي يا عضوي از پرولتاريا مي‌بيند يا آرزو دارد كه ببيند. وجود فرد مستقل از طبقه‌اش بي‌معناست! این یعنی باز گشت به تصورات قرون وسطایی از انسان. از این رو از دیدگاه مارکسیسم آگاهي فقط مي‌تواند آگاهي طبقاتي باشد نه فردي و شخصي. خانم هلر روند سكولار شدن انديشه را نيز محكوم مي‌كند. او مانند استادش لوكاچ سكولار شدن انديشه را نوعي شيئي شدن يا عيني شدن انديشه مي‌داند و آن را پديده‌ي" از خود-بيگانگي" و "شئي شدگي" مي‌پندارد.قبل از خانم هلر، هورکهایمر وآدورنو نیز در اثر مشترکشان "دیالکتیک روشنگری"هر ناسزایی را که درچنته داشتند نثار روشنگری کردند.مارکس تحت تاثیر رومانتیک ها بودو آنان دشمن سوگند خورده ی روشنگری یا مدرنیته بودند.آنان از سنت و قرون وسطا دفاع می کردند.مارکس نیز رومانتیکی ضد روشنگری وضد مدرنیته بود. روشنفکران ما هم به تبعیت از مارکس از دیدگاه جدلیِ رومانتیسیسم با جهان مدرن بر خورد می کنند و همین موضوع سبب شده است که مدرنیته را نشناسند و کورکورانه با آن دشمنی بورزند و متحد ارتجاع شوند! از این رو جوانان جوامع تئوكراتيك به آساني مي‌توانند ماركسيست شوند چون می پندارند که مارکس همه ی معما های تاریخ و جامعه را حل کرده است و از آن مهمتر ماركسيسم ضد غربی وضد مدرنیته نیز هست؛ اما سكولار شدن اندیشه ی جوانان این نوع جوامع - اگر محال نباشد لااقل- بسيار دشوار است.به همین دلیل در ایران مارکسیست- لنینیست ها چون دشمن مدرنیته بودند نه تنها به شکل گیری جامعه مدنی کمکی نکردند بلکه در راه ایجاد آن از موانع عمده نیز شدند.! البته یکی از رهبران چپ ایران دکتر تقی ارانی بوده است و من متاسفانه فقط کتاب "پسیکولوژی" او را خوانده ام وازآن هم خوشم آمده است. ارانی در آلمان فیزیک-شیمی خوانده بود ودانش نسبتاً وسیعی داشت و این کتابش به نظر من آموزنده است. شاید مهم ترین خصلت ارانی این باشد که او بر خلاف دیگر روشنفکران ایرانی، اعم از چپ و راست، از قماش روشنفکران جنگ سرد نبود. مثلاً احسان طبري نمونه‌ي بارز روشنفكران چپ ايراني است كه افکارش در دوران جنگ سرد شکل گرفته بود و همه چیز را ربط می داد به توطئه های امپریالیست ها و به قول خودش مهم ترین تضاد را در جهان، تضاد میان سوسیالیسم با امپریالیسم می دانست و بر پایه ی چنین توهمی دست به انواع سفسطه ها می زد که باعث گمراهی بسیاری کسان شد. تصور نمی کنم که در آثار طبری کوچک ترین اشاره ای به نظریات مارکس در باره ی استعمار شده باشد. بعضي از روشنفكران، احسان طبري را فیلسوف مي‌دانند.اما احسان طبري از خود اندیشه ای نداشت. او آشفته اندیش بود. شاید هم طبري اپورتونیستی بودکه نان به نرخ روز می خورد. بعضی ها هم می گویند که او گوش به فرمان کرملین بود و همین سر سپردگی سبب می شد که او عقاید خود را طبق خواسته ی کرملین تغییر دهد.به هر روی او در آن چه می گفت صداقت نداشت فقط منافع شوروی سابق مد نظرش بود. او يك روز پرچم انترناسيوناليسم پرولتاريايي را در دست ‌می گرفت و روز ديگر پرچم پان‌اسلاميسم را. يك روز ماترياليست بود و روز ديگر متدين. يك روز از نظريه‌ي ذهنيت ابتدايي لوي- برول تمجید می کرد و روز ديگر از زيرساخت اقتصادي در ماركسيسم دفاع .