گیلان( ورنَ) و مازندران و باشندگان آن ها در اوستا بهروز عسکرزاده
از نام “ورنَ varəna” در اوستا سرزمین و مملکـت و کشور دیلم (= دیلمان = گیلان) اراده شده است. در درازای زمان ” و v ” و ” ر r ” دچـار دگرگونی شده، به ” گ g “، و ” ل l ” تبدیل شده [= گلـنَ galəna ] و سرانجام گیلان شده است.
یاد آوری این که در زبان اوستایی ” ل l ” نبوده و در بسا واژه ها به جای ” ل l ” ، ” ر r ” بکار می رفته است.
این گونه دگرگونی در زبان های ایرانی نمونه های بسیار دارد؛ مانند ” ورذ varəδa ” اوستایی و “وردَ varda ” فارسی باستان [فرضی] که در زبان پهلوی (ساسانی) “ورت = ورد vart(d) ” شده است و اکنون گل gol (= گول gool ) می گوییم. (← ایرانویچ، دکتر بهرام فره وشی، 127 تا 130 ). این واژه به صورت ” وَرْدْ ” در عربی هم باقی مانده است (← المنجد 991 و ← قرآن سورۀ 55 آیۀ 37 )، در فارسی و ارمنی نیز.
بر اساس سروده های پیر شرفشا دولایی، تا سده ی هشتم هجری در گیلان ول va(ə)l هم به معنی گل gol ، ولاو va(ə)lâv به معنی گلاب بکار می رفت:
” دوستا چه ولاوی شیشه و چه نفته کله
چه کوشکه در کوشکی خانه و چه خرفی کله
چـه شار، چه شمس، چه شلوار اوی پابره
شون و ول و وارنگ یکیـنه دوستی وره = برای دوست چه شیشه ای از گلاب و چه گنداب [= جایی پر از نفت، برکه ی نفت] / چه قصری در میان قصرها، چه پناهگاهی در شاخه های سرخس [= سَرَخْسَسْتان] / ( لباس) چه از شال و شمسه دوزی، چه شلوار بی لبه، / گیاه هرز جنگلی و شاخه های گل در پیش دوست یکیست [= آقطی و گل و بادرنگ نزد دوست یکی است].” (دیوان پیرشرفشا،ع. حاکی، چهاردانه ی 1).
این که برخی ریشه ی لغوی گیلان را بر گرفته از قوم” گل” فرانسوی دانسته اند که در دوره ای به گیلان کوچانیده شده اند، درست به نظر نمی رسد. برخی نیز نام “گیلان” را با واژه ی ” گِل gel ” [= گل gə(a)l = گیل gil ] در پیوند دانسته اند که به معنی گِل، خاک، زمین است، و وجوه اشتقاقی نیز از برای این نظریه ی خود تراشیده اند. (← دایرۀ آفرینش تمدن، ذبیح اله شبان ص 20 و 21).
نام ” ورنَ varəna ” (= سرزمین دیلم، دیلمان، گیلان)، و ” وَرنْ یَ varənya (= مردم ورنَ ، دیلمیان، گیلانیان، از گیلان) در اوستا بسیار آمده است، برای نمونه ← : یشت 5 : 33 ، 5 : 22 ، 9 : 13 ، 15 : 23 ، 15: 8 ، 1: 19 ، 13: 71 ، 13: 137 ، 10: 69 ، 10: 97 ، یسنا 27: 1 ، وند 10: 14 ، 1: 18، …
در فرهنگ واژه های اوستا، رویه ی 1294، در باره ی “ورنَ varəna ” آمده است : ” بخش مرکزی ایران که با مازندران و کوه دماوند می پیوندد و این استان را پدشخوارگر نیز می نامند.”.
در نوشته های پهلوی به جای “ورنه “ی اوستایی، نام گیلان (= دیلم، دیلمان) ” پتش خوارگر patašxvârgar ” یا “پدشخـوارگر padašxvârgar ” است. در بندهش، کتاب 34 بند 6 ، از کوهی به نام “دشخوارگر” سخن رفته است. دشخوارگر = دشوارگر، یعنی: دشوار کوه : کوهِ سخت̊ گذر، یا به عربی صعب العبور. برخی ” دشخوارگر” [= دشوار گر] را با ” پتشخوارگر” یکی دانسته اند. (← فنا 1349).
ورنَ را در پهلوی “ورنیک”[varanîk?] نیز گفته اند. (← یشتها 1: 192). این واژه در پهلوی به معنی آزاد فکر از نظر مذهبی، بدعت آورنده در مذهب است و یکی از فرقه های مذهبی هم هست. (← فپ).
همان گونه که وست West ، ورک – دهی در طرف خاور ساری – را با ورنَ ی اوستایی در پیوند می داند ( یشت ها 1: 192)، شاید ورک ve(ə)rk دهی در الموت نیز با آن در پیوند باشد که باشندگان و وابستگان به آنجا را ورکی ve(ə)rkî می گویند.
بر اساس بندهش، هنگامی که افراسیاب تورانـی بر منوچهرشاه برتری یافت، منوچهر را با ایرانیان به پتشخوارگر راند و در درازای زمانی که این برتری پا برجا بود – یا به گفته ی زراتشت بهرام “روزگار بَـتـَر” – منوچهر در آنجا می زیست. او آتش های مقدس را به پتشخوارگر برده بود تا به دور از دستبرد تورانیان باشد. (← فنا 1348، بندهش کتاب 12 بند 17، کتاب 31 بند 21، …).
نیز بر اساس بندهش، هنگامی که از سام Sâma و فرزندانش گفت و گوست و اشاره به قلمرو سرزمین های تحت حکومت شان می شود، ری و پتشخوارگر نیز جزو قـلـمرو حکومتی آن خاندان شمرده و معرفی شده است. (← فنا 1348).
***
براساس وندیداد “ورنَ varəna “چهاردهـمین سرزمین از بهترین شهرهای آفریده ی اهورامزداست :
“چهاردهمین جاها و بهترین شهرها، ورنۀ چهارگوش را، من اهورامزدا، آفریدم که فریدون کشندۀ اژی دهاک [ضحاک] در آنجا زاده شد. سپس انگرمینوی (= اهریمن) پُرمرگ آفت دشتانهای نابهنگام را برای آن[ برای ورنـه] آفرید و غیر آریایی ها را در آن سرزمین پخـش کرد.” ( وندیداد 1: 18).
در آبان یشت، بند 33، نیز فریدون گیلانی [ از سرزمین چهارگوشه] معرفی شده :
” از برای او [ از برای اردویسور ناهید] فریدون پسر آثویه از خاندان توانا، در مملکت چهارگوشه [ورنه] صد اسب، هزار گاو، ده هزار گوسفند قربانی کرد.”.
و نیز چنین است در یشت 9: 13.
در اساس هر گاه که در اوستا از فریدون [= ثرَاِتَئونَ өraêtaona پسر اثویَ aөwya] نام برده شده، او با ورنَ [= دیلم = گیلان] در پیوند است و در آنجا از برای فریشتگان گوناگون قربانی کرده است، مانند : آبان یشت : 33 ، درواسپ یشت : 13 و 14، رام یشت : 23، ارت یشت : 33 ــ 35 ، زامیاد یشت.
در بیشتر موارد در اوستا، در کنار نام ” ورنَ varəna ” (گیلان)، از باشندگان آن به بدی و با دشمنی یاد گردیده است و با چنین صفاتی: دروغ پرستان، فریفتار، دیوها یا دروغهای نامرئی، گروه غیر مرئی دروغ ، نابکاران ورنَ،... ولی در گاتها، سروده های زرتشتِ پیام آور، ” ورنvarəna ” هیچ گاه به معنی سرزمین دیلم یا گیلان نیامده است بلکه varə(a)na به معنی دین و کیش، ایمان و باور و اعتقاد آمده است. (← هات 30: 2، 31: 11، 45: 1 و 2، 48: 4 ، 49: 3 ). از این رو گمان بر این است که دشمنی و ضدیتی که در جای جای اوستا (به جز گاتها ) نسبت به گیلان و مازندران و باشندگان آنجا ها دیده می شود، مربوط به زمان زندگی آن پیامبر نباشد و شایـد بتوان چنین نتیجه گرفت که سپس به بخش های گوناگون اوستا افزوده باشند.
” اینک آن بزرگتر ازهمه را، اهو و رد برگزینیم؛ آن اهورامزدا را، از برای برانداختن اهریمن نابکار، از برای (دیو) خشم خونین سلاح، از برای برانداختن دیوهای مازندران، از برای برانداختن همۀ دیوها و دروغپرستان ورنَ [گیلان، دیلم ].” (یسنا 27: 1).
همین فقره ، در هوشبام فقره ی دوم نیز بکار رفته است. هوشبام به معنی سپیده دم و سحرگاه، نمازی است که زرتشتیان می بایست در سحرگاه بخوانند.در آنجا به هوشبام سه بار درود فرستاده می شود و سپس همین بند یک از یسنای 27 خوانده می شود. و نیز نگاه کنید به هرمزد یشت بند 32 که همین مفهوم را دارد.
“… فروهر پاکدین هوشنگ دلـیررا می ستاییم از برای مقاومت کردن بر ضد دیوهای مازندران و دروغپرستان ورنه [گیلان، دیلم]، از برای مقاومت کردن بر ضد آزاری که از دیوها سر زند.” (یشت13: 137و ←15: 8 و← 5: 22).
“و این بیست اسامی [نامهای بیست گانۀ اهورامزدا] مانند جوشنِ پشت سر و زرۀ پیش سینه بضد گروه غیرمرئی دروغ و نابکاران “ورنا ” و کیاذۀ تبهکار و به ضد اهریمن مفسد ناپاک بکار رود … ” (یشت 1: 19).
” آنان[فروهرها] او را مانند سلاح و سپر، مانند زرۀ پشت و جوشن بکار آیند بر ضد دروغ غیرمرئی و «ورنهای » فریفتار …” (یشت 13: 71 ).
این دشمنی و بدگویی از شمال (= گیلان و مازندران) را در اوستای نوین تا به آنجا کشانیده اند که جدای از آنکه مسکن دیوان نامرئی و دروغپرستان و فریفتاران دانسته شده، دوزخ و مسکن اهریمن نیز در شمال پنداشته شده است. (← خرداد یشت بند 8 ، وندیداد فرگرد 8 بند 16 تا 18، فرگرد 19 بند 1 ، …).
” نابود شو (تو ای) دیو دروغ،… یکسره نابـود شو ای دروغ ، در شمال نابـود شو…” (خرده اوستا رویه ی 87، سروش باژ فقره 3).
در وندیداد ( قانون ضد دیو) نیز هرجا سخن از شمال و ورنه و مازن شده، با بدگویی و کینه ی فراوان همراه است ، چرا که مسکن اهریمن ( انگرَمینو ) در شمال پنداشته شده است و هم چنین پنداشته اند که ماده دیوِ نسوش (نسوج، نسو)، که خطرناکترین دیو در آموزه های وندیدادی است، در شمال مسکن دارد.
در فرگرد 7: 1 وندیداد آمده است که پیامبر زرتشت از اهورامزدا می پرسد که دیو نسو چه مدت زمان پس از مرگ به لاشه ی مرده حمله می کند؟ اهورا مزدا در بند دوم، چنین پاسخ می دهـد :
بی درنگ پس از مرگ، ای سپی تمَه زرتشت [زمانی که] شعـور [از تن] برود آن دیو لاشه حمله بکند از نیمه ی شمال؛ [این چنین]: مگس پیکر، خشمگین، زانو به پیش کشیده و کون به پس داده، با پلیدی بیکران، مانند ناپاکترین خرفستران.
و در بند سوم، اهورا مزدا توضیح می دهد که دیو نسو تا زمانی بر لاشه برجای می ماند که سگ بتواند لاشه را ببیند (مراسم سگ دید)، یا از آن بخورد ، و یا پرندگان لاشه خوار بر فراز آن (لاشه) پرواز کنند، آنگاه که چنین شود آن دیو نسو به سوی نیمه ی شمال بگریزد، [ این چنین] : مگس پیکر، خشمگین، زانو به پیش کشیده، کون به پس داده، با … (مانند بند 2).
در بند 5 همین فرگرد نیز یادکردی از دیو دروج نسوش و شمال است.
در وندیداد فرگرد 8: 14 به بعد، احکامی برای دیوزدایی از لاشه و تطهیرِ راهی آمده است که مرده را از آن گذرانده باشند، یعنی مراسم سگ دید و دعاهای ضد دیو. در بند 15 آمده است که هیچ انسان و جانور دیگر و نیز آتش از راهی که مرده را گذرانده اند، نمی توانند بگذرند، مگر آنکه پیش از آن بر آن راه سه بار سگ زرد چهار چشم، یا سگ سفید زرد گوش بگذرانند (8: 16) و اگر این سگان از رفتن خودداری کنند، آنگاه نخست یک آتوربان ، آن راه را طی کند، در حالی که دعاهای ” یتا اهو وئیریه” و”کم نا مزدا ” را می خواند و تنها در این صورت است که دیو نسوش به سوی نیمه ی شمال می گریزد [ این چنین] : مگس پیکر، خشمگین، زانو به پیش کشده، کـون به پس داده، …( مانند بند 2 و 3).
در وندیداد، فرگرد 9: 12، ادعیه ای برای راندن انگرمینوی دُروند ( که مسکن او در شمال است.)، دیو خشم خونین سلاح، یا برای راندن مازانی دیوان (9: 13) آموزش داده می شود و هم چنین است در فرگرد 10: 16 ، که ادعیه ای برای برانداختن دیوان مازنی دارد.
در فرگرد 9 وندیداد، که روش تسخیر دیو و بیرون راندن دیو از تن و مراسم تطهیر و غسل تن آموزانیده می شود، در انتهای غسل ترتیبی، که دیو نسو به کف پا رانده می شود، ابتدا می بایست پای راست را بالا گرفت و آن را غسل داد و سپس پای چپ را چنین کرد تا دروج نسوج به نیمه ی شمال بگریزد [این چنین] : مگس پیکر،…( 9: 26، مانند بند 2).
چنین دستوری در وندیداد، فرگرد 8: 71 نیز آمده است.
در وندیداد، فرگرد 10، پس از بند 11، دعاهای برشمرده می شوند که بایستی برای پس راندن دیو نسو و دیگر دیوان، چهار بار خوانده شوند و در بند 14 آمده است :
“… و پس می رانم دیوان ورنیـایی را، و پس می رانم واته دیو را از خانه، از روستا، از کشور، از خویشتن – تن، …”.
در فرگرد 17 بندهای 7 تا 9 آموزانیده می شود که چگونه ناخن ها را بگیرند وآنها را در گودالی دفن کنند، دعای ویژه ی آن را بخوانند و ناخن ها را به مرغ ” اشو زوشت aŝô zušta ” (= مرغ دوستدار پاکی ) پیشکش کنند؛ که اگر چنین نکنند، آن ناخن ها نیزه ها و شمشیرها و کمان ها و خدنگ های شاهین پر و سنگ های فلاخن پرتاب، از برای دیوان مازنی خواهند شد که برعلیه مؤمنان زرتشتی بکار بسته خواهند شد. (17: 9 و 10).
در فرگرد 19: 1 ، انگرمینوی پُرمرگ ، دیوانِ دیو، از میان̊ سوی شمال ، از نیمه ی سرزمین دیوان فراز می دود و دیگر دیوان را بر زرتشت بر می آغالد …
نیز در وندیداد از مزداپرستان خواسته اند که به هنگام شب و در تاریکی، می و گل به سوی شمال نریزند تا مبادا دیو دروج، که جایگاهـش در شمال پنداشته شده، از آن بخورد و تقویت ( یا آبستن ) شود. ( و نیز نگاه کـنید به هادخت نسک بنـد 7، و اردیبهشت یشت بند 17، شایست ناشایست 12: 18 ).
در اردیبهشت یشت، باد شمالی بـه باد دشنام گرفته شده است : “… ای باد طرف شمال بگریز، ای باد طرف شمال نابود شو…” (اردیـبهشت یشت، بند 9) ؛ یا : “[ اشاوهیشتا] …و طرف شمال را براندازد، باد طرف شمال را نابود کند و [همچنین] آنکه از این جنس دوپاست.”( اردیبهشت یشت، بند 12 و 16).
در سروش یشت سرِشب، یسنا هات 57: 17، زوت ستوده می شود، کسی که درهمه ی روز و شب پاسبانی می کند و با دیوهای مازندران می جنگد؛ و در بند 32 همین هات هم او ستوده می شود که زین
ابزاری برنده و تیز و خوب زنش در دست گرفته، از برای زدن دیوهای مازندران و همه ی دیوان.
در بند هفتم از “هادخت نسک” آمده است که روان مردگان بی دین و کافر، پس از سه شبانه روز به سوی شمال می رود؛ به سوی سرزمین گند و تاریکی و دوزخ و جایگاه دیوان!
…
***
از سوی دیگر، در اوستا، بارها به مواردی بر می خوریم که برای یک مصدر، یا یک جانور و … دو واژه بکار می رود که یکی از آن دو واژه اهریمنی دانسته شده است، یا متعلق به مردمان بد زبان شمرده می شود و بسا از مردمان بدزبان و اهریمنی، شمال [ورنه ( دیلم = گیلان) و مازندران] و باشندگان آنجاها اراده شده است چه برخی از آن واژه های به اصطلاح اهریمنی، اکنون هم به گونه ای در گیلان یا مازندران بکار می روند؛ برای نمونه چند مورد آورده می شود :
واژه ی ” دْوَرْ dvar ” به معنی رفتن، دویدن، گریختن، جهیدن، در اوستا واژه ای اهریمنی شمرده شده است که کاربرد آن برای دیوان و اهریمنان است. (← وندیداد- 1052، یسنا 1: 235، فوا- 783 ). ” دور ” در ترکیب “هـن دور han dvar ” به معنی سرنگون شدن و نشستن ( یسنا 1: 234) نیز بکار رفـته است که این ترکیب نیز اهریمنی بشمار است.
واژه ی ” دور ” اوستایی در پهلوی دواریستن dvâristan یا دوواریستن duwâristan (فپ) شده و به معنی دویدن و گریختن و با شتاب رفتن و سرگردان بودن است.
دوارنیتن dwârênîtan نیز در پهلوی به معنی دوانیدن و به حمله واداشتن است (← فپ). امروزه نیز این واژه در گیلان به صـورت دوارسن dəvârəsən ، یا دوارستن dəvârəstən به معنی گذشتن، رد شدن، گذر کردن، پشت سر نهادن است و دوارانئن dəvâránên یعنی گذراندن و رد کردن و پشت سر نهادن و رهاندن از گرفتاری…
خود ” دوارdəvâr ” به معنی گذر و عبور و گذار است؛ زنده یاد افراشته، سراینده و نویسنده ی نامی گیلانی، سروده است :
هر کسی روزیِ خو قلبه خوره
ایتا لاته ایتا میلیان دواره.
har ka(ə)si ruziyə xu qa(ə)lbə(á) xurê / itá lâtə itá milyân dəvâ(á)rê.
را دوار râdəvâr ، یعنی رهگذر و نیز به معنی هنگام گذر از راه بکار می رود.
واژه ی “کهرکتاس kahrkatâs ” که در اوستا نامی جدای از” پَرُ درشparô darš ” برای خروس آمده است، واژه ای اهریمنی شمرده شده است؛ در وندیداد، فرگرد 18: 23 و 15، نام کهرکتاس آمده است:
” آنگاه اهورامزدا گفت: مرغی که پرُدرش [خروس] نام دارد ، ای سپی تمه زرتشت، نزد مردم بد زبان کهرکتاس نام گویـ[نـ]ـد…” (وندیـداد 18: 15).
در زبان پهلوی نیز کرک kark(g) به معنی مرغ و مرغ خانگی و خروس است.
واژه های “کرکتاس kə(a)rkə(a)tâs ، کتکتاس (کتکتاز) kə(a)tkə(a)tâs(z) ، گتگتاس (گتگتاز) gə(a)tgə(a)tâs(z) ، گد گداز gə(a)dgə(a)dâs(z)” در گویش های گوناگون گیلان به آوایی گفته می شود که مرغ پس از تخم کردن سر می دهد، و بـه آوای خروس کوکوری کو kukuriku، گورگوراگور gurgurâgur، کوکوره کو kukureku و… می گویند. مرغ آواهای دیگری هم دارد که به آن آواها ” کرکتاس ،…” گفته نمی شود.
واژه ی گیلکی “کرکkə(a)rk ” به معنی مرغ و مرغ خانگـی است. کرک بخشی از برخی ترکیبات گیلکی است مانند: “کرکجه kə(a)rkəjə ” که در لغـت به معنی : از کرک، از مرغ است و نام پرنده ای شبیه به مرغ و وحشی است.
کرکین kə(a,ə)rkin ، کرکه لنگه kə(a)rkə lə(a)ngê ، کرکه لنگی ~ lə(a)ngey (= پای کوچک کرک) ، به گونه ای قارچ خوردنی گفته می شود که در بهار، همراه با آذرخش و تندر از دل خاک سر بر می زند و در برخی از گویش ها به آن “بازه لنگ bâzə lə(a)ng (پای باز) ” هم می گویند :
“کرکه لـنگی اسمـُن قورومبه همره کل کونه.”(جواد شجاعی فرد، ننجه 38).
kərkə lə(a)ngey as(sə)mon qurumbə hamra kal kunə?
یعنی: قارچ لنگک مرغ با تندر سر برون می کند. [کل گودن = کل گوتن kal gud(t)ən =… دراساس یعنی جوانه زدن].
کوکرک ku(ô) kə(a)rk ( کرک کوهی ، مرغ کوهی ) پرنده ای است مانند مرغ (ولی از آن بزرگتر) که در فارسی کبک دری نامیده می شود.
***
دشمنی با ورنه و بدگویی از باشندگان آن و مازنیان، از اوستا به نوشته های پهلوی نیز راه یافته است. برای مثال در کتاب شایست ناشایست 12: 18 آمده است :
” یکی اینکه در شب، چیز خوردنی را به سوی شمال نباید ریخت، چه دروج آبستن شود. اگر ریخته شود یک یتا اهو وئریو [yatâ ahû vêryô] باید خواند.”
در فصل دهم بند هفتم همین مفهوم چنین آمده است :
” یکی اینکه در شب می و گل و هیچ خوردنی به سوی شمال نباید ریخت، چه [دیو] دروج آبستن شود. اگر ریخته شود یک یتا اهو وئیریو باید گفت.”.
و در فصل 14 بند 2 از همانجا، حتی اگر “سرِ برسم را به سوی شمال بدارند و اوستا بخوانند “، ناشایست است.
در بند 6 از فصل 12 نیز آمده است : ” یکی اینکه ناخن [چیده شده] را بی افسون [بی آن که بر آن افسون و دعا خوانده شود] نباید هشت، چه اگر افسونـ[ش] نکنند، [آن ناخن] به زین ابزار [ ابزار جنگ] دیوان مازن رسد.”.
و در بسیاری از بندهای این کتاب، از برای راندن دیو نسوش، که جایگاه او در شمال پنداشته شده است، دستوراتی آمده است.
در زند بهمن یسن 5: 9 آمده است :
“… چه همه ده های ایران به سم اسب های ایشان کنده [ویران] شود.درفش ایشان[ایران] به پدشخوارگر رسد. گاهِ [تختِ] دین، دیهیم پادشاهی از آنجا [ از ایرانشهر] ببرنـد، زنش ایشان [زنشی که به ایشان رسد] از آنجا [ از پتشخوارگر] رسد.”.
و یا در 6: 10 آمده است : “همۀ ده های ایران، که من اورمزد آفریدم، از جای خویش به پدشخوارگر رسد.”.
ولی گویا نجات ایران زمین هم به دست پتشخوارگریان صورت می پذیرد :
“و از آن ناحیه کودکی خواستار [گویا مراد بهرام ورجاوند است که از آن با نام ــ یکی مرد دین در پدشخوارگرــ یاد شده است. (جاماسب نامه، بیت 1489)، [با] درفش آراسته و سپاهِ بسیار بیشمار پدشخوارگر به پیدایی آید…” (همان جا 7: 10).
“… و پس از آن [یعنی پس از آن که سرداری از نیمروز، از دست دشمنان به زابلستان گریزد و مردم ایرانشهر به نا امیدی گران رسند و مهتر و کهتر به چاره خواهی رسند و پناه جان خویش نگرند] از نزدیکی بارِ (ساحل) دریای پذشخوارگر مردی مهرایزد را ببیند و مهرایزد بسی راز نهان به آن مرد گوید. (43) پیغام به پذشخوارگرشاه فرستد که : « این خداوندی کور و کر چرا داری؟ و تو نیز خداوندی چنان کن چونانکه پدران و نیاکان تو کردند.» (44) [پذشخوارگر شاه] به آن مرد گوید که : “من این خداوندی را چگونه شایم کردن که مرا آن سپاه گوند (جند، جرار) و گنج و سپاه سردار نیست چنانکه پدران و نیاکان مرا بود؟» (45) آن پیغامبر (فرستاده) گوید که : « بیاور (یقین کن) تا ترا گنج و خواسته از پدران و نیاکان تو بیش سپارم.» او را از گنج بزرگ افراسیاب بیشتر نماید.» (46) چون گنج به دست آورَد، سپاه گوند زابل را آراید و به دشمنان شود. (47) و به نیروی یزدان ایرانشهر، فرۀ کیان و فرۀ دین مزدیسنان و فرۀ پذشخوارگر و مهر و سروش و رشن و آبان و آذران و آتشان کارزار اویر (بسیار) شگفتی کنند و از ایشان بهتر آیند، از دشمنان چنان بکشند که مره (شمار) نتوان گرفت (50).” (یادگار جاماسپ، ← زوی 124 – 125). ” و بدین گونه هنگام گرگ سر آید و هنگام میش اندر آید. و هوشیدر زرتشتیان به نموداری دین پدید آید و انائیه (زیان) و دروشک (دروغزنی) سرآید، و راستی و شادی
و خرمی بباشد.” (همان جا 54).
” بدانگاه بینی که بندد کمر
یکی مرد دین در پذشخوارگر.” (زراتشت نامه، بیت 1489).
آن گونه که سردسته ی دیوان و فریفتاران ورنایی دیو نسوش یا حتی اهریمن شمرده شده است، سردسته ی دیوان مازنی استویداد، دیو مرگ است. (← دادستان دینیک 31: 81).
***
به راستی این دیوهای نامرئی گیلان و دروغپرستانش (← یشت 10: 68 و 10: 97..) ، در کنار دیوهای مازندران چه می پرستیدند؟ چرا نوشته های بجا مانده ی اوستای نوین و نویسندگانش آنان را تا به این اندازه دشمن داشتند که برخی به تنهایی آرزوی کشتن دو سوم از باشندگان این دو سرزمین را داشتند؟…
بی گمان باشندگان این دو سرزمین همسایه، کـه در درازای تاریـخ به دلاوری و سخت سری زبانزد بوده اند، به گونه ای به دین و آیین خود پایبندی داشته و به آن وفادار بودند و جان بر سر آن می گذاشتند و به دین تازه – دین زرتشتی – نمی گرویدند. [ اگرچه بعدها، این دو سرزمین، به ویژه دیلم، چند قرن پس از هجوم اعراب، سنگری برای دین زرتشت بود و باشندگانش به همان گونه در برابر دین نو ایستادگی کردند که پیشتر در برابر دین زرتشت مقاومت کرده بودند!! چنان چه پیشتر از آن، پناهگاهی برای مزدکیان گریزان از عدل! انوشیروان عادل؟ بود که به هجوم خسرو انوشیروان به دیلم در سال 542 میلادی انجامید.]
از اوستا تنها این فهمیده می شود، ولی در اوستای نویـن به اندازه ای دشمنی با شمال و شمالی ها (ورنَ و مازندران و باشندگان آنها ) فراوان است که گمان می رود سبب این دشمنی تنها این نبوده باشد که آنان به دین و آیین دیگری پایبند بوده باشند، هرچند که دیگر اندیشی، بارها در درازای تاریخ سبب دشمنی ها و خون ریزی های بسیاری شـده و می شود. از این رو جا دارد چنان چه پژوهندگانی در این زمینه یاد داشت هایی دارند آنها را انتشار دهند تا گوشه ای از مبهمات این سرزمین ها آشکار گردد.
به گفته ی شیون فومنی : دوراقاجا بوشوم به قـوله می مار durâqâjâ bušôm bə qôlə mi mâ(əâ)r ؛ و به گفته ی افراشـته : “دوراقاج بوشوم بازبایم حرفه سر” durâqâj bušôm bâz bâyəm harfə sar .
افشین پرتو، در ” تیرما سینزه ” [tirmâ sinzə] آورده است :
“گیل ها و دیلمی ها و تالش ها در درازای سده هایی که آیین زرتشت اندک اندک بر هـمه ی ایران اشکانی و ساسانی چیره شد، در برابر نفوذ چیرگی جوی این آیین نیز ایستادند و بـر باورهای بومی خود پای فشردند و هیچ نشان و نوشته ای که بیانگر گرویدن گیل ها و دیلمی ها و تالش ها به آیین زرتشت، پیش از آغاز سده ی ششم میلادی باشد، وجود ندارد.” (← فصلنامه ی گیلان ما، سال هفتم شماره ی 1، رویه ی 42).
آنچه که آشکار است، این است که بومیان این دو سرزمیـن دارای دین و آیین و اخلاق و عادات و باورهای دیگرگونه ای نسبت به پیروان زرتشت وهومن بودند و آشکارتر این که در برابر دیـن زرتشتی ، یا بهتر بگوییم در برابر پیروان نه چندان راستین زرتشت و دین او ایستادگی بسیار از خود نشان می دادند و از سوی همانان دیو و بدکار و پیرو دروغ نامیده شده اند.
پس دین و آیین این به اصطلاح دیوان نامرئی و فریفتاران، یا به گفته ی افشین پرتو “باورهای بومی” آنان چه بود؟
استاد هاشم رضی نوشته اند :
” وَرنَ Vre[ə]na نام قدیم و اوستایی دیلم و گیلان است. میان محققان در این باره اختلاف نیست. آنچه که از اوستا بر می آید در گیلان و مازندران مردمی وجود داشتـند که آیین زرتشت و دین مزداپرستی را نپذیرفته، همچنان به آیین خدایان پرستی پیشین باقی مانده بودند و میانشان با مزداپرستان همواره جنگ و ستیزه برقرار بود و به همین جهت شمال مسکن دیوان و قلمرو اهریمن در ادبیات مزدیسنان معرفی شده است. در شاهـنامه نیز به صورت جنگ با دیوان منعکس می باشد و مراد از دیوان، دیو ( دئوَ Daeva ) پرستان یا پرستندگان خدایان باطل و مردمی هستند که شهر نشین نبوده وکشاورزی نمی کردند و کارشان شکار و ییلاق وقشلاق بود.” (فنا 1347 ).
( امـروزه آشکار است که نمی توان چنین گفت که ورنه یی ها در آن هنگام کشاورزی نمی کردند).
کریستنسن در کتاب “نخستین انسان و نخستین شهریار” آورده است:
” ورنه Varəna …بنا بر سنت مزدیسنی سرزمین پدشخوارگر یا دیلم است و این سنت را نام ورنه تأیید می کند، زیرا از ورنیانامVarnyânâm [سرزمین ورنه ها] نام جغرافیایی جدید گـیلان (پهلوی گیلان با یای مجهول) مشتق شده و گیلان، استان همسایۀ مازندران، سرزمینی است که سابقاً دیلم نام داشت.
سرزمینهایی که در جنوب دریای خزر قرار دارند به دلیل موقعیت جغرافیایی خود از بقیۀ سرزمین ایران جدا هستند. این سرزمینها به سبب این که سلسله کوههای بلند و صعب العبور آنها را از فلات ایران جدا کرده است، و به علت داشتن آب و هوا و شرایط طبیعی جداگانه، توانسته اند بارها نوعی استقلال سیاسی برای خود داشته باشند. نبردهای نخستین مهاجران آریایی با بومیان جنگجو و وحشی جای جای نشانه هایی در تاریخ افسانه ای ایران بر جا گذاشته است. دیوهای مازنی و بدکاران (کافران) ورنی در اینجا همان نقشی را به عهده دارند که وشیوها در وداها یا نژادهای فومورFomôre و فرهنگ Firbolg در تاریخ افسانه ای ایرلندیان. بومیان که از نژادی متفاوت با مهاجران بودند و به زبان دیگری سخن می گفتند و اخلاق و عادات دیگری داشتند، غالباً در روایات مهاجران موجودات دیوی به شمار رفته اند. نباید برای این موضوع اهمیت بسیاری قایل شد که مردم مازندران دیو نامیده شده اند، در حالی که مردمان گیلان بدکار (درگونتdrəgvant ) محسوب گشته اند. این تمایل شاید فقط ناشی از تمایل اختلاف بیان باشد…”. (173 – 175).
استاد پورداود فرموده اند :
” از اوستا بر می آید که در این دو مملکت [گیلان (دیلم ) و مازندران] گروهی به دین قدیم باقی مانده ، پیرو دین زرتشتی نبـوده اند.”(یشت ها 2: 75، پانویس 1 )؛ “[ورنایی ها و مازنی ها] به دین قدیم آریائی باقی بوده، دیوها یا پروردگاران قدیم آریائی را میستودند.” ( خرده اوستا، رویه ی 100 ، زیرنویس 4).
“شمال ایران، بخصوصه ایالتهای گیلان و مازندران در تاریخ دینی ایرانیان مسکن دیوها نامیده شده زیرا که این سرزمینها، چنانکه ایران پیش از مهاجرت ایرانیان، اقامتگاه اقوام غیرآریایی بوده و چون بدین زرتشتی نبوده اند نزد مزدیسنان دروغپرستان و پیروان دیو خوانده می شده اند.” ( ایران ویچ ، یسنا 1: 47).
“غالبا ًدر اوستا دروغپرستان ورنَ که مملکـت دیلم = گیلان باشد با دیوهای مازندران، یعنی مشرکین مازندران یکجا ذکر شده. از اوستا بر می آید که در این دو مملکـت گروهی به دین قدیم باقی مانده، پیرو دین زرتشتی نبوده اند.” ( یشت ها 2: 75، پانویس 1).
در بن دهش فصل 3 ، در خلال توضیحاتی در بارۀ گزندهایی که از سوی اهریمن و سرانِ دیوان به گیتی و آفریده های اورمزدی وارد شده، در بند 20 آمده است:
” چون کیومرث از خواب بیدار شد، جهان را چون شب تاریک دید و زمین چنان پر از جانوران موذی بود که حتی به اندازۀ نوک سوزنی از آن خالی نماند؛ سپهر در گردش و خورشید و ماه در حرکت بودند؛ جهان که با فریادهای دیوان مازنی برانگیخته شده بود، با اختران (= صور فلکی) در ستیز بود…”.
و سپس در فصل 15 بند 19 آمده است:
” بعد دیوان از تاریکی فریاد زدند : شما [مشی و مشیانه = آدم و حوا] انسان هستید، دیوان را ستایش کنید تا دیو رشک شما آرام گیرد؛ مشی پیش رفت و از گاوی شیر دوشید [و کمی از آن را] به طرف شمال ریخت؛ در پی آن دیوان نیرومندتر شدند و هردو پشتشان خشک شد به گونه ای که در مدت پنجاه سال میل به هم آغوشی نداشتند و حتی اگر هم آغوشی نیز می کردند دارای فرزند نمی شدند…”!
استاد هاشم رضی، در وندیداد، رویه ی 1165چنین نوشته اند :
” مردم و طوایف این مناطق [ گیلان و مازندران] به دین و خدایان و شیوۀ مذهبی آریایی قدیم وفادارماندند و به نودینی مزدایی، چه در شرق ایران بر اثر انتشار دین زرتشت و چه در غرب ایران بر اثر دین مغان و انتشار مزد یسنای مغانه، نپیوستند و معتقد به دَئـِوَهـا یا خدایان قدیم هند و ایرانی بودند؛ و بهمین جهت از سوی مزدیسنان، دیویسنان یا دیوپرستان نامیده شده و مغان خطه و سوی شمال را جایگاه اهریمن و دیوان معرفی کردند.”
و سرانجام این که :
” مردم این سرزمینها [مازندران وگیلان] پرستندگان مهـر بودند وبا مردم سرزمینهای دیگر در تعارض و جنگ و ستیز بودند و این همه بدگویی در اوستای نوین در بارۀ شمال و اشاره به اینکه مسکن دیوان مازنی و ورنایی است ، از این رهگذر است.” (وندیداد 225).
***
با این همه، این پرسش به جای خود باقی می ماند که آیا واقعا ًمردم گیلان و مازندران مهرپرست بودند؟ و اگر چنین بود ترسانیدن و نیز به هراس افتادن باشندگان ورنه (گیلان = دیلم ) و مازندران از ایزد مهر تا چه اندازه منطقی و پذیرفتنی بود؟ ملاحظه بفرمایید :
” گردونه اش را [ گردونه ی مهر را] ارت نیک بلند رتبت می گرداند؛ از برای او دین مزدا راه را مهیا ساخت تا که او خوب بتواند پیمود آن فروغ سفید مینوی درخشان مقدس بی سایه، اسبهای (مهر) در فضای هوا پران به گردش درآیند، از برای او داموئیش اُوَپمَنَ هماره خط سیر را مهیا دارد در تقابل تمام دیوهای غیرمرئی و دروغپرستان ورنَ به هراس افتند.” (یشت 10: 68 ، مهریشت)؛ “…همۀ دیوهای غیرمرئی و دروغپرستان ورنَ در مقابل او [مهر] به هراس افتند.” (یشت 10: 97، مهریشت.).
اگر چنین بوده باشد، یعنی اگر ورنایی ها و مازنی ها مهرپرست بوده باشند، این نیز یکی دیگر از شگفـتی های تاریخ دینی این سرزمین است که گروهی از پرستـندگان مهر (چه بر اساس مهریشت، بند 1، اهورامزدا ایزد مهـر را برابر با خود، درخور ستایـش و نیایش آفرید.) از آن ایزد خواستارند که دو سوم از گروهی دیگر از پرستندگانش [گیلانی ها و مازندرانی ها] را به دست آنان بسپارد و هلاک کند؛ تا آن مهری که خود از مردمان پیمان شکن انتقام می کشد (مهریشت بند 26) و خود پاسبان عهد و پیمان است، پیمان خود را با ورنایی ها و مازنی ها بشکند و پیمان شکن شود. تا آن مهری که خود وفاشناس ترین است، وفاداران ورنایی خود را به دشمن بسپارد. تا آن مهری که ده هزار دیده بان گماشته ی اویند، گماشته ی پرستنده اش شود و آن مهری که خود فریفته ناشدنی است (مهر یشت بند 24و 46 ) فریب پیشه کند…
این نکته ای جالب است که هوشنگ با قربانی کردن گاو و گوسفند و اسب، از مهر می خواهد که او را در سرکوبی دیگر مهر پرستان، یعنی ورنایی ها و مازنی ها، یاری کند، ولی در اینجا نکته ی باریکی است و آن اینکه ورنایی ها و مازنی ها مهر را به عنوان دَئِوَ Daeva یعنی خدا و پروردگار می پرستیدند، چنان که در ودای هندوان است ، ولی هوشنگ پیشدادی مهر را به عنوان فرشته یا ایزد می پرستیده نه
خدا. (1)
***
واژه ی دیـو در فارسی باستان daiva : دیو ( الوهیت ناحق)؛ در اوستا daêva ؛ در سانسکریت devá : خدا؛ لاتین dîvos,deus، هند و اروپایی آغازین diuo بوده است. (← فارسی باستان، رولاند. ج. کنت 610 ).
استاد جلالی نائینی نوشته اند :
” کلمۀ دیو که در زبان سنسکریت تلفظ آن « دوا Deva » و تلفظ اوستایی آن « دایو [دئیوَ = دئِوَ] Daeva » و فرس قدیم «دیوه [دئیوَ]Daiva » می باشد، در بیدها (وداها ) بمعنی خداست ولی در ایران قدیم آنرا موجودی شریر و بدخواه و دشمن آدمی میدانستند و شاید یکی از دلایل و جهات جدایی دو قوم آریایی ایران و هند همین اختلاف مذهبی بوده است که یکی دیو را شریر و دیگر آنرا خدا و موجود آسمانی و نورا میدانسته است.” (← برگزیده ی ریگ ودا، رویه ی 504 ، زیرنویس).
موبد فیروز آذرگشسب نوشته اند :
” از لحاظ لغوی دیو به معنای روشنایی بخـش و قابل ستایش و نیایش می باشد و نام خدایان آریانهای هند و ایران پیش از آمدن زرتشت بود. واژۀ دیو، Deiu خدای فرانسه، زوس [زئوس] Zeus رب النوع یونانی، تئوس Theos خدای لاتین، و دو Dev خدای هندیها با هم مترادف بوده و همگی دلالت بر پروردگار دارد. در ایران باستان نیز دیو همین معنی رب النوع را داشت ولی بعد از آمدن زرتشت به تدریج معنی خداوند دروغی و گمراه کننده را پیدا کرد …” (گاتها 1: 81).
در زبان پهلوی نیز ” Dêv ” به معنای خدای غیر ایرانی، پروردگار آریایی، خدایان آریایی پیش از زرتشت است. (← فپ).
دکتر حسین وحیدی در گزارش خرده اوستای خود آورده است:
” واژۀ دَئـِوَDaeva ، که فارسی آن دیو است، از واژۀ اوستایی «دو» گرفته شده است که به چم روشنایی است که در آغاز، در زمانی که مردم خورشید و فروغ آن، مهر را می پرستیدند، به چم خدا بوده است، خدای روشنایی…” (← رویه ی 89).
امروزه دیو در گیلان و مازندران به معنی توانا و قدرتمند هم بکار می رود.
نتیجه این که چون مردم گیلان و مازندران خدای روشنایی یا پروردگار فروغ، مهر، را می پرستیدند، در رده ی دیویسنی جای گرفتند و پایداری آنان به باورهای خود و نپذیرفتن نوآوری دینی زرتشت سبب شده تا این همه دشنام نثارشان شود. شاید بتوان گفت که هیچ کس و هیـچ جا در اوستا تا به این اندازه به باد دشنام و نفرین گرفته نشده است که گیلان (دیلم) و مازندران و باشندگان این دو سرزمین، یا به گفته ی اوستا “دیوان” ورنیایی و مازنی.
امروزه نیاز به اثبات ندارد که مهرپرستی کیش هند و میتانی و ایران باستان بود و بی گمان زرتشت نمی خواست اثری از مهر، به عنوان یکی از خدایان در دین نوآورده ( یا اصلاح شده اش) باقی بماند چنان که در سروده های خود این پیغام آور، یعنی گاتها نشانی از خدای مهر یا پروردگار روشنایی نیست و نام ” مهر” تنها یک بار در گاتها (یسنا 46: 5) ، آن هم به معنی وظیفه و تکلیف دینی آمده است، همان گونه که نه نام و نشانی از دیگر ایزدان دین پیشین هند و ایرانی در گاتها آمده و نه دشنامی، بلکه همه ی ایزدان با عنوان کلی و منفی “دیو” کنار گذاشته شده اند.
اوگو بیانکی در این باره، پس از شرحی، چنین نوشته اند :
“… کوتاه سخن ، ( الف ) کل نظام اهـورا مزدایی در یکپارچگی و یکتایی او همراه با موجودات وابسته اش [امشاسپندان] و (ب) تأکید بر مفهوم آفرینش ، می تواند تبیین کننده و دلیل اصلی فقدان نام « مهر » در گاهان و (به خصوص مورد ب) در سنگنبشته های هخامنشی آغازین باشد.” (← دمج 69).
ولی دامنه ی نفوذ “مهر” در میان مردم چنان بود که بعدها زرتشت را ( و به گمان من نه او را ، بلکه روحانیان زرتشتی را ) واداشت که به ناچار “مهر” را در نیایش و ستایش همسنگ اهورامزدا بدانند و این در سرآغاز مهریشت تصریح شده است و این گونه بود که او از بزرگترین ایزدان بشمار آمده و حتی در دورانی اهورامزدا را به سایه برده است؛ استاد پورداود به درستی گفته اند :
” … هنوز هم زرتشتیان ایران در جشن مهرگان از برای این ایزد [مهر] قربانی می کنند … مهر در اوستا از ایزدان بزرگ بشمار است. شک نیست که پیـش از برانگیخته شدن وخشور زرتشت از خداوندان بزرگ ایران بود، چون پایۀ دین زرتشتی بر یکتا پرستی است، این است [که] گروهی از این خدایان ، گمراه کننده خوانده شده اند.
مهر که ستایش وی نزد ایرانیان رگ و ریشه داشت، پس از چندی دیگر باره در نامۀ دینی ایرانیان به نیکی پذیرفته شد، اما یک مُهر زرتشتی بر وی خورده. در همان آغاز مهریشت که سرود بسیار دلکشی است، گفته شده : مهر ، آفریدۀ خدای یگانه- اهورامزدا- ست، یعنی دیگر آن خداوندگار پارینه نیست. چنان که می دانیم مهر در دین زرتشتی از فرشتگان به شمار می رود…” ( پورداود- آناهیتا 123 و 124).
***
مهر در کتیبه های هخامنشی و اوستا : میثـرَ miөra ، در سانسکریت : میترَ، میترا mitra , mitrâ ، در پهلوی : میتر mitr و میثر miөr است. این واژه از “میث miө ” در سانسکریت به معنی “پیوستن و به جایی فرود آمدن” آمده است. در اوستا به معنی پیمان و پیوند و نوید و دوستی و وظیفه و تکلیف دینی و پیشرو خورشید آمده است که سپس مفهوم آن و خورشید با هم درآمیخت و مظهر محبت و مهر و پیوند و عشق شد.
برخی واژه ی مهر را از ریشه ی هند و اروپایی mei به معنی ” داد و ستد ” می پندارند. (← دین مهر در جهان باستان، دیباچه ی مترجم ، رویه ی 8).
” به نظر من، از لحاظ ریشه شناسی ( اگر بپذیریم که قدیمی ترین معنی mitráh͎ « پیمان» است) بهترین و نزدیکترین خویشاوند این واژه در زبان لاتیـنی mûtuus [« وام داده شده »، «دوجانبه »] و mûtuum [وام دادن و قرض دادن] است، که یک واژۀ مهم حقوقی و قضایی محسوب می شود (در ارتباط با واژۀ miêtus [مبادله] در زبان لیتوانی که بنا براین mûtuus ، از moiteuos سرچشمه می گیرد. نیز بسنجید با واژۀ ودائی mithá-h͎ به معنای «متقابل»؛ واژۀ mithuná-h͎ در ریگ ودا به معنای «جفت سازی» ، واژۀ اوستایی miөvana ، وغیره)، ریشۀ mei- که دلالت بر دوجانبگی دارد (mûtuus لاتینی و غیره) کاملاً برای ساختن کلمه ای مانند «پیمان»، که رابطـه ای دو جانبه و متقابل است، مناسب به نظر می رسد …” (ج. بولفانته ، ← دین مهـر در جهان باستان، رویه ی 85 و 86).
حافظ فرموده است :
کمــتـر از ذره نئی پست مشو مـهـر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی رقص کنان.
چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشـق کـه در هوای رخت چون به مهر پیوستم.
و عشق به آن (به مهر) چنان دل های مردم را فرا گرفت که تلاش زرتشت و روحانیان زرتشتی و دیگران نه تنها نتوانست آن را بمیراند، که زبانه های آتش این آیین در فرهنگ و تمدن جهانی درخشیده است و اثرات فراوان آن در دین ها و فرهنگ های جهان هنوز هم آشکار است تا ثابت شود که اگرچه آدمیان را بهره مرگ است ، خدایان را بهره بی مرگی است. هـم اکنون نیز دشمنان مهر سالانه زایش او را در سراسر جهان جشن می گیرند!…
هاشم رضی، در باره ی این گرایش مردم به مهرپرستی می گوید :
” در روایات و ادبیات آن قدر پاکی ها و امور خوب و نیکو را تحت سرپرستی مهر قرار داده اند که علّت گرایش تمام طبقات مردم را بدان توضیح می دهد و باز می گوید که چگونه مذهبی جهان گیر شد و به هنگامی که مُرد، چگونه تمامی باورها و آداب و رسوم ویژۀ خود را به ادیان و مذاهب دیگر به وام داد، از دین زرتشتی تا تصوف و عرفان اسلامی ایرانی و هرچه که از مذاهب و ادیان در میان این دو قطب گذشته و پدید آمده اند، از مهرپرستی عناصری به وام گرفته اند که تنها در صورت تحقیق روشن می شوند.” (← دفا، رویه ی 265).
***
و اینک نظری دیگرگونه از استاد پورداود نقـل می شود:
” از آنکه شمال در مزدیسنا شـوم و محل دوزخ قرار داده شد حقیقـت تاریخی هم دارد. پیش از آنکه آریاییها به ایران زمین وارد شوند درشمال قومی سفید پوست و در جنوب سیاهها مسکن داشته اند. شمال بواسطۀ کـوههای بلند و جنگلهای انبوه کمتر در زیر نفوذ آریاییها درآمده مزد یسنا در آنجا نفوذی نداشته است. دیوهای مازندران که غالبا ً در [شاهنامه ی] فردوسی خوانده میشود بمعنی دیو پرستان، عابدین پروردگاران باطل است بسا در اوستا در مقابل مزد یسنا آمده است. گذشته از این در طی تاریخ ایران می بینیم که بسا آسیبها از طرف شمال متوجۀ ایران شده است… عجالتاَ متذکر میشویم که اگر امروز هم مانند پارینه شمال را محل دوزخ بدانیم بجاست چه ایران فقط بواسطه جرم ضعف و فرسودگی از کشاکش چندین هزار ساله از تف دوزخ بیداد و توحش روس در سوز و گداز است.” (پور داود – سوشیانس، رویه ی 30، زیرنویس ).
***
و در پایان بی مناسبت نیست چند نظر در باره ی دینداری دیلمان و گیلان در گذشتـه، از کتاب “شهریاران گمنام” نوشته ی احمد کسروی آورده شود :
” مسعودی می نگارد: دیلمان و گیلان از نخست که بودند دینی نپذیرفته، آیینی را دوست نداشتند.” (نقل از مروج الذهب، شهریاران گمنام 48).
” حمداللـه مستوفی در اواخر زمان مغول در بارۀ دیلمان و گیلان و تالشان می نگارد: « چون کوهی اند از مذهب فراغتی دارند اما به قول شیعه و بواطنه نزدیک تراند. از نوشته های سید ظهیر در کتاب تاریخ گیلان پیداست که دیلمان در قرن نهم و دهم نیز به بدی معروف بودند و پای بندی به شریعت و مذهب نداشتند.” (همان جا 48).
“در قرن های دیرتر نیز دیلمان، در عالم دین و آیین نام نیک و شهرت خوشی نداشتند و داستان ملحدان و فدائیان در زمان سلجوقیان، که مرکز ایشان الموت دیلمستان بود، معروف است. پس از قرن ها نیز مؤلفان همواره مردم آن نواحی را به بی دینی ستوده اند.” (همان جا 48). پایان.
╬
…………………………………………………………………………………………………………………….
یادداشت:
( 1) مانند این را در آبان یشت، کرده ی 14، بند های 53 و 54 می بینیم که توس ( Tusa ) از سرداران نامی ایران، ایزد آناهیتا را می ستاید و از او می خواهد تا در جنگی که در گذرگاه ” خشـَثـْرو سوکَ ” Xŝaөrô suka ، که در بالای گنگ بلند و سپند در پیش است، یاری کند، به اسب های او نیرو دهد، به او تندرستی دهد،… تا بتواند بر پسران دلاور ویسه [وَئِسَکَVaesaka ] پیروز گردد و در کرده ی پس از آن، کرده ی 15، بندهای 57 تا 59 پسران ویسه نیز از اردویسـور ناهید می خواهند که آنان را بر توس پیروز گرداند، در حالی که سد اسب، هزار گاو، ده هزار گوسفند قربانی می کنند، ولی اردویسور ناهید توس را کامیاب کرد نه پسران ویسه را.
گیلانی ها و مازندرانی ها، از این دیدگاه که بر باورهای پیشین خود بوده و نوآوری دینی زرتشتی را نمی پذیرفتند، با تورانیان ایرانی نژاد در یک راستا قرار می گیرند.
…………………………………………………………………………………………………………….
╬
سرچشمه ها :
1) آناهیتا………………………………………………………………………………..استاد پورداود
2) المنجد……………………………………………………………………………… لویس معلوف
3) ایرانویچ …………………………………………………………………… استاد بهرام فره وشی
4) برگزیدۀ ریگ ودا………………………………………………………………استاد جلالی نائینی
5) خرده اوستا……………………………………………………………………….. استاد پورداود
6) خرده اوستا …………………………………………………………………… دکترحسن وحیدی
7) دایرۀ آفرینش تمدن ……………………………………………………………….. ذبیح اله شبان
8) دین مهر در جهان باستان…………………………………………………….. ج. بولفانته (دمج)
9) دین و فرهنگ ایرانی پیش از عصر زرتشت ………………………………استاد هاشم رضی (دفا )
10) دیوان پیرشرفشاه دولایی ……………………………………………….. به کوشش ع. حاکی
11) زند وهومن یسن………………………………………………….. صادق هدایت (زوی)
12) سوشیانس…………………………………………………………………..استاد پورداود
13) شایست ناشایست ………………………………………………..کتایون مزداپور (شنش)
14) شهریاران گمنام …………………………………………………………. احمد کسروی
15) فارسی باستان …………………………………………………………. رولاند. ج. کنت
16) فرهنگ پهلوی ………………………………………………استاد بهرام فره وشی (فپ)
17) فرهنگ نامهای اوستا ……………………………………………استاد هاشم رضی (فنا)
18) فرهنگ واژه های………………………………… احسان بهرامی، فریدون جنیدی (فوا)
19) فصلنامۀ گیلان ما، سال هفتم شماره ی 1. ………………………… سردبیر: ف. نوزاد
20) قرآن ……………………………………………………………………………………
21) گاتها ……………………………………………………………. مؤبد فیروز آذرگشسب
22) نخستین انسان و نخستین شهریار …………………………………………… کریستنسن
23) وندیداد ………………………………………………………… استاد هاشم رضی (ون)
24) یادداشت های گاثاها ……………………………………………………… استاد پورداود
25) یسنا 1 و 2 ………………………………………………………………. استاد پورداود
26) یشت ها 1 و 2 ………………………………………………………….. استاد پورداود …