سناریو نویسان تخریب
آلوده سازی در پوشش ستایش
بر بستر فضایی مسموم، در حاشیهی روزگار کنونی جامعه و «فرهنگی» که چهره نمای ژرفای بحران مناسبات پوسیدهایست جز ناسور عفونتی مزمن، و چرخهای گندزا که بافتهای سالم و نیمه سالم را نیز به تهدید میگیرد، چه میتواند باز تولید شود؟ چند دهه پیش، به گونهای از بیماری قارچی واگیردار حلقوی آماسیده زیر پوست آدمی، از آنجا که میکروب بیماری زای آن زمانیاش ناشناخته میبود، به اشتباه این زخم را «کرم حلقوی» میگفتند، مگو که پاتولوژی آن به یک قارچ بیماریزا باز میگشت و در این میان، نام ِ ناشناختهای بهاتهام عفونتی ناکرده بدنام میگردید. زخم دهان گشوده، اما در پهنهی اجتماعی که «سرنوشتاش» را بوشها و «پوتینها» و «مذهب» رقم میزند، نشانهها و علائم مناسبات واپس مانده و قهقرایی ست که به هر گونه، انسان را در هزاره سوم به روز و روزگاری اینچنین نشانیده است. زبان کلینیکی را به ناچار به کار گرفتهایم زیرا به زبانی دیگر، آسیب شناسی این بیماری واگیردار را نمیشد بیان نمود. به هرروی، در چنین چگونگی، همانگونه که در پیوستار ابتذال دروازهی تمدن بزرگ پرتاب شده به رادیو – تلویزنهای دلالان در لوس و آنجلس و امیرنشینها تا امالقراء شیعیان و این گوشه و آنگوشهی جهان، گواه ریشه دوانیدن غدههای بدخیم فرهنگی واپس مانده و خواری آوری هستیم و با نیم نگاهی به پیرامون، نیز گواه پدیده شناسی این اپیدمی در تازش به هنر و شعر. این بیماری در ادبیات به ویژه آسمان شعر برون مرزی با برجستگی ِ گونهای از لمپنیسم جنسی، دارد به یک «کارکرد»، خودنما می شود. مدتیست که چنین نمودی، بر بستر خاموش و سکوت، به عرصهی شعر و روی هم رفته ادبیات، دست درازی میکند. دراین آلوده سازی، عناصری را می بینیم که متوهم و نژند، گوشخراشانه با دسته ای کُر آسا، تجاوز به شعر و هنر را شلنگ انداز همنوا شدهاند.
مروری بر آسیب شناسی این پدیده، کوششیست در راستای ایستادن در برابر یک آلودهسازی فرهنگی، دفاع از سپهر انسانی شعر که از زمان پیدایش و درازای رنج و کار و خود- پویی انسان، خود بهسان بخشی از سرشت و سنگر زمینیان، همدوش و همراه انسان بوده است. شاید این نوشتار، هشداری باشد برای آنانی که هنوز این «بیان» شریف و به راستی زیبای بیکران انسانی را شکوه و ارزشی میشناسند. اشاره به برخی نامها در این نوشته پرهیز ناپذیراست و برآن کوشش میباشیم تا نه با برخوردی فردی به عناصر- که هیچکدام را نمی شناسیم- بلکه با انگیزهای جانبدارانه به عنوان شهروند این جهان، به سهم خویش در برابر یک ناهنجاری کریه فرهنگی پاسخی هشدارانه بگوییم.
دنیای درونشان
برای نشان دادن گوشهای از این عارضهی پاتولوژیک، یکراست می رویم سراغ یکی از دست اندرکاران. آقایی به نام علی عبدالرضایی، پشت دهها نام، در پایگاه اینترنتی خود به سردبیری پرهام شهرجردی که حلقه و کارگزار پایگاه این هجوم است، خود نمونهی گویایی ست از این رسته. ایندو که پریشانگوییهای بسیاری را در پایگاه خود گرد میآورند، تمام کنندهی یکدیگر، همانستیهای خویش را باز می گشایند، با واگویههایی مادون تر از«هنر» لوس آنجلسی آنسوی آب با دشنام و هرزه و هرز، در تلاشاند تا جلودار کارناوال پریشانی باشند و خویش را «پسامدرن» وانمایند.اما انچه که از کارکردشان پیداست، گویی تنها دنیایی که می شناسند، همان نگاه سدههای میانه پیشا سنتی استبداد شرقی به زن و جامعه و فرهنگ و زیباشناسی ست و خویشتن مردانهاشان را اینگونه در آن باز میبینند این گونهاست:
«و بعدی ترین که من باشم جلقی بود»۱(۱1)
ایشان در آینه و پیرامون خویش با فرافکنی گویا جز این دو سه تصویر چیز دیگری نمیبیند:
«…
ما سه برادر بودیم
یکی بسیجی
بعدی خلقی
و بعدی ترین که من باشم جلقی بود
…
وبعدیترین که هرکی بود
گاهی خلقی وهمچنان جلقی بود
کنارِ خمر ِ شراب که آب میآورد
در جبهه دشمن شکم میکشت
از بس که جای شبهای جمعه کون ِکمیل
یک دنده جنده میل میکرد
…
زنی اُلاغ به پیری ِ کلاغ که داغ دیده بود
درسوگِ این صدوسگ برادر که هرچه کشته میشدند نمیشدند!
جای گریه غارغارمیکرد
…»
این واکنشی آدمخوارانه به زن است. رویکردی هیولایی به انسان. شهریار کاتبان، شهلا کاتبان، بابگ صليمیضاده، داوود لینچ، اهورا اهریمن، شهروف بیلاخوف و… نویسنده از جمله داستانهای «هرمافرودیت»، با همکاری دوستانش، از جمله یک پایگاه اینترنتی به نام «مجله شعر در هنر نویسش» را جهت این تهاجم برگزیده است.
این جلوهای از شخصیت و نماد منش، اندیشه، و ذهن گویندهای است که حتا نوشتن قار و خُم را در همین دو سه «غار غار» نمیداند. این تن سپاری به زوال است. همین است دراین مانداب، خرچنگ و زغن مییابی و نه حتا داروَک و وَکی که در شمال، ندای باران میخواند. باز هم با پوزش می گویم، این اشاره هشدار وارهای ست تنها و یک آسیب شناسی را بازگو می کند، قربانیانی که بایستی به یاریاشان شتافت. نویسنده سه برارد، آقای «ج- ل- ق» شاید نتواند دریافتی خردورزانه داشته باشد تا چیز دیگری را در این جامعه دریابد و یا نوید دهد، دریافتی سالم و منشی نا آلوده میخواهد تا آدمی به سوی زیبایی و عاطفه انسانی بشتابد و یا از چیزی بگریزد. به بیان «پاوز» در شعر سمندر«اندیشههای ستیزه جوی درتلاش شقّه کردن پیشانی مناند» و با اجازه پاوز، جای اندیشه و ستیزه جوی را باید جابجا کرد که اینان ستیزه جوی اندیشهاندایشان به همراه سر دبیر پایگاه هنریاش، در شناسایی ادبیات و هرمافرودیتهایشان این گونه منش خویش را به نمایش میگذارند:
۱. هِرمافروديت یا اين قصه يك مقالهست نه رُمان است نه کوسنویسی
۲. هرمافروديتِ ٢ يا اين داستان ِمردانه یا مقالهست یا زنانه
۳. هرمافرودیتِ ٣ يا کون ِ لقّ ِ هرچه داستان!
۴. هرمافروديت ۴ يا نيمهی اول ِ فوت بالِِ دو نيمهایِ سه جنسيتی با احتساب ِ فوتِِ وقت
۵. هرمافرودیتِ ۵
۶. هرمافرودیتِ ٦ یا شهلا در مادرید وشبِ واویلایی که لیلا رید!
۷. هرمافرودیت٧ یا چون حالم از داستان به هم میخورد پس حالم از داستان به هم میخورد! شهرزادِ هزار و یک داده.
۸. هرمافرودیت بعدی یا هرمانویسیی یک عدد فیلمباز
۹. بعدی ترین هرمافروديت يا حسابِ کونی جماعت از گِی جداست
۱۰.هرمافرودیت ۱۰ یا و من زنم دارم روی پسرهای تمام ِاسمهای دنیا غلت میزنم
شاید از نگاهی، بر چنین موجوداتی سرزنش و نقدی روا نباشد و قانون به رای روانشانسی، آنان را زیر پیگرد قرار ندهد و فارغ و معذورشان بدارد و در سخت ترین حالت پس از گذار از سرندهای روانی به دورهای دراز ِِ روان- توانخواهی روانه اشان کند. چرا که در این جهان پهناور، بیش از۷ میلیارد آدم، شماری هم این چنین یافت میشوند، همانگونه که برخی در نقش قاتل حرفهای، برخی بزهکار و متجاوز به حقوق فردی و جمعی، برخی شکنجه گر و جلاد پدیدار میشوند. راستی مرز بین کارگزارانی که به فرمان بن لادن و القاعده و حزبالله اسلامی و در برتری جوییهای قبیلهای و مذهبی، به خود بمب میبندند و کارگران در جستجوی نان و کار در میدان های بغداد، شهروندان را در ایستگاه های زیر زمینی و اتوبوس در لندن و اسپانیا، در رستورانی در اندونزی یا در برجهای نیویورک و یا هرجای دیگر قطعه قطعه میکنند، با کسی که نه تنها به ترور شخصیت انسانها میپردازد، اندیشههای انسانی را لگد مال و آلوده میکند و آُفرینشهای فلسفی، هنری و زیبایی مشترک انسانی- تاریخی جامعهی بشری را بهویرانی می کشاند حتا اگر دوسه انگشت شماری باشند، در کجاست! به راستی ما در کجای این فاجعه ایستادهایم! در پشتیبانی از دستاوردهای تاریخی انسان به کجا باید رفت و از کجا کیفر باید خواست! این نوشته، شاید به بیانی، شناسایی بزهی در حوزهای حیاتی باشد که از گذشته و اکنون و به آینده پیوستار میيابد. این فرد یا افرا همراه هر چند ناچیز و ناشناخته، اما تنها به بیان فوکو، فقط عامل جرم نیستند(فاعل مسئول، بنا بر برخی معیارهای ارادهی آزاد و آگاه) بلکه با دستهی کاملی از رشتههای درهم بافته(غریزهها، انگیزشها، گرایش و شخصیت) به بزهاش پیوند خورده است.»(۲2)
ناچار از اینکه سیاه زخم به چرک نشسته برای بازبینی ژرفا و گسترهی بیماری را نیشتر میزنیم تا چرک را وا گشاییم، پوزش میخواهم. جز این گریزی نیست که در آزمایشگاه بالینی برای شناخت پارازیتهای پاتوژن، به ناچار بایستی نمونههای آزمایشگاهی را ماکروسکوپی و میکروسپی بازدید و گزارش داد.
به این نمونه نگاه کنید، روی سخن به مادر است، به زن- انسان محکوم نگرش پیشا سلطنت:
این موجود، در هر اپیزود خودشناسانه خویشتن خویش، در حالیکه به مادر- نماد زایش انسان و طبیعت- چنگالی خون آلود دراز میکند و تا قلب زن را از سینه به بیرون بکشاند، با دندانی خون آلود دشنام میگوید، انسان سیتزتراز طالبانهای ایرانی و افغانی که زن را جز کالایی جنسیتی نمیشناسد:
«چوس»(۳3)
«کار؟ دارم!
پول؟ خیلی!
حال؟ خیلی تر!
سرد از سروصورتم خیلی سُر نمی خوره
کلفت می پوشم خیالت جمع چیزی نمی خورم!
هوای حالم خیلی حالی به حالیه تا قورت می دم می بُرّم
فرانسه رو هم بیشتر از فارسی از بَرم آره!
وسطِ کلمه هاش چند تا مادر ِ خواب دیده خوابیده
تو نمیری آی ی جون می ده واسه خوابیدن
به آقا بگو دوباره راس کنه
یک کاره نوباوه ای کاس کنه
چی !؟ نع ع ع!
نا نداره جونم که لگد بخورم بی خیال!
کتکی در کار نیست
اینجا به تخم ِ کسی هم نیست که شاعر چی بلغور می کنه
خیالت تخت!
هر چی بخونی کف می زنن
بعد هم بهِت می خندن
خوشحالم!
گفتم که!
خوبم!
خوبِ خوب
اونقده خیلی خوبم
که بعضی وقتها صدات می زنم جنده!
تو اگه تهِ اون شب
به جای کوس
فقط لب می دادی
مثل ِ چوس
وسطِ مستراح
منو پس نمی دادی»
کسی که با مادر خویش این چنین کند، پیداست که با دیگران چهها کند! این خاکستر داغ خشم درونی شدهایست که از ذهنی مملو از عقدهی سرکوب، رقابت، شکست، تنفر، خشم به مادر در دل سپاری به عشق پدر و دهها درد سرکوب شده دارد. این فشارهای درونی سرشار از عطش، قدرت، گرایش به اطاعت، و در همان حال سلطه گرایی، لذت حسی و رسیدن به لیبیدوی کلامی و دهانی … شخصیتی را به وجود آورده است که زاده ی پیوند و کانون رشد و پرورش و مناسبات اوست.
از این ذهن چرکین و عفن، بیگمان خشمگین می شوید، و به عنوان خواننده این نوشتار، معترض که چشمداشتی جز این از این افراد، بیهودگی ست. من نیز چنین فکر میکردم، و هنوز نیز، اما به پایگاه اینترنتی این بزه، «مجله شعر در هنر نویسش» نگاه کنید، ببینید، چه کسانی مهیمان و پیوستهی این کلنی پاتوژن هستند و دم بر نمیآورند. بسیاری از اینان همراستای این دستهاند، برخی بی خبر! بی خبر؟! از سکوت و مماشات، اما انسان در شگفت میماند. از این دسته بگذریم، روی سخن این نوشتار بیش و پیش ازهمه با آن دسته از شاعران و نویسندگانی ست که نه تنها در برابر یک تجاوز و تهاجم مدهش، خاموشی گزیدهاند، بلکه با نام و شعر و نوشتهها و تصاویر تمام رخ و نیمرخ خود، شانه به شانه ویرانگرانیهای آفرینشهای فرهنگی و هستی اجتماعی ملیتهادر بخش گستردهای، تزیین گر ویترین ابتذال شده و خود به تماشا نشستهاند. انسان باید تا چه میزان غیر مسئول و فرصت طلب باشد که با دیدن و شنیدن چنین تخریبی به اعتراض بر نخیزد. توهین، و تجاوز به ملیتها با توپ و تانک پهلویها گرفته تا جمهوری اسلامی و اینک از سوی کارگزاران فرهنگی این متجاوزین را نمیتوان دید و واکنش نشان نداد. زیرا دراین یورش است که از نه تنها کوشندگان فرهنگی این جامعه که ملیتها، از بلوچ سربلند و از رنج و کار و فلاکت سوختهی حکومت گران گرفته تا آذربایجانی و کرد و فارس آزادیخواه و تمامی آنانی که به عنوان انسان، خواهان حق تعیین سرنوشت انسانی خویش هستند و نیز در اتحاد داوطلبانه خود با دیگر ملیتها به فردای انسانی میاندیشند، آماج می شوند. اگر این تهاجم و تروریسم نیست، پس چه نام دارد؟!
«شهلی بلوچ بود. گرچه نیاکانش ازحوالی ِ گیلان به آنجا آمده بودند و سدِّ باهو کلات را دودستی روی رودخانهی سرباز که بعدها عوضیها راهش را عوض کردند، گذاشتند، بااین حال گرچه کمی لوچ اما بلوچ نبود.» (۴4)
مردم خونیین و پارچه پارچه کردستان نیز دراین تروریسم فرهنگی ایمن نمیمانند، کردستان، سنگر آزادگان، که در حکومت شاه و جمهوری اسلامی،همانندِ همه جای ایران، از چاه بهار گرفته تا انزلی به همراه صیادان و نیز تا ترکمن صحرا به خون نشانیده شد، باید به دست سرکوبگران فرهنگی تازه سر از پوسته بیرون آورده مورد هجوم قرا گیرد:
«شهری ماد بود و شهلی کردو، ولی هیچکس نبود. وگرنه هرگز اجازه نمی دادند تن و بدن ِ کارداکا را که قلبش هنوز در ایران می تپد پنج تکه کرده بزرگش را به سرزمین ِغلامان وصله کنند که تازه در سرحدّاتِ وقاحت ترکهای کوهستان بخوانندشان و پُررویی را به حدّی برسانند که نام ِ آتورپاتکان ِ شمالی را به اران داده مدّعی شوند خودِ مادِ کوچک که همان آذربایجان ِ امروزین است و تا پیش از سلاجقه ششدانگ به هرچه عثمانی می گفت سیک تیر، نسَبی عثمانی دارد!!!»(۵5) آیا کسی جز دارندهي یک ذهن فاشیستی، میلیونها مردمان ترک و شهروندان ترکیه را به یاوه و تحقیر«غلام» میخواند؟
می دانیم که یکی از عوامل واپس ماندگی فرهنگی-اجتماعی ایران نیز، ممنوعیت و غیبت اندیشه فلسفی- انتقادی ست. این خود در بخشی باز میگردد به بینش دوآلیستی اهورا-اهریمن یا حق علیه باطل که پدر تمامی ادیان ابراهیمی میگردد با سرچشمهای از جهان بینی سومریان در میان رودان که گله گمیش نمود برجسته آن است. و به راستی اگر از جمله، کسی به این کمبود نگریسته باشد، بی گمان نام آرامش دوستدار که با کتاب «درخشش های تیره» نمایان میشود و هرچند از آغازگران این راه. و چه اسفبار که بسیار دیرهنگام با دیرکردی نزدیک به یک هزاره تازه راه آغازین یک رنسانس را راستا گرفتهایم. اندیشه ستیزان بزهکار، اما گویی وظیفه مندانه، همراه با تهاجم و توهین به حکومت شوندگان و شهروندان شریف این جامعه، به رهروان چنین راهی، اینگونه تیغ بکشند. گویی برنامههای «هویت» و«چراغ» و حسین شریعتمداری و روح الله حسینیان و مصباح یزدیها بسنده نیستند، که خسرو خوبانها(روح الله حسینیان) و یزدیهای ریز و درشت دیگری با سوء استفاده از رسانه هاییی همانند رادیوهای محلی در بخی کشورها و یا اینترنت، در خارج از کشور این چنین تیغ را از رو بستهاند. جرم نیما و فروغ و گلشیری، شاملوها، و سرکوهیها این است که یا همیشه در هراس و زیر پیگرد گزمه گان شاه و ساواک و ساواما، و قتلهای سیاسی- زنجیرهای و ترور فیزیکی و شخصیتی، اکنون یا رخ به خاک کشیده و یا در زندانی به گستره ایران، با مردم ماندهاند و هنوز و نیز در تبعید به آرمانهای انسانی خویش میکوشند.
سردسته بزه می نویسد:
«من کتابهای دوستدار راکه توسطِ نشر ِ عشوه ای ِ خاوران هدیه شد، تازه در پاریس خواندهام
گرچه من هم نامردی نکردم و پاسی بر آرام ِ تو شا شیده ام در پاریس و پارس نکرد و ریدم در لولهنگ خانه ای که دست و پا کرده بودو هر چه فند توی پاسخ ریخت افاده نکرد وکاسه ی چه کنم چه کنم دستش دادم که دست به آب رَود و قصدِ رود نکند که موج ِ قد بلندی سر ِ دریاست!
پاپتی با اون نثر و سوادِ کتبی- سلبی وِرِ شفاهی در باره ی شعر و شعوری که نداردهم می زند!
گرچه من هم نامردی نکردم و پاسی بر آرام ِ تو شا شیده ام در پاریس و پارس نکرد و ریدم در لولهنگ خانه ای که دست و پا کرده بودو هر چه فند توی پاسخ ریخت افاده نکرد وکاسه ی چه کنم چه کنم دستش دادم که دست به آب رَود …!
پاپتی با اون نثر و سوادِ کتبی- سلبی وِرِ شفاهی در باره ی شعر و شعوری که نداردهم می زند! »
در قاموس چنین بزهکارانی، «پاپتی» بودن، دشنام است و ننگِ انسان هستی به سرقت برده شده، دشنام هاشان از جمله «عمله» و… میباشد و در مغزهاشان نمیگنجد که میلیونها انسان از هستی و دسترنج محروم شده، در یک جامعهی بیگانه از منش و مناسبات انسان نوعی، «پاپتی» و «عمله» بودنشان، شرم و تازیانه تاریخ است بر چهره آنانی که نان سفره و شیرهی جان اشان را ربوده و میربایند،در حالیکه دریای نفت و هستیاشان در درازای تاریخ به سرقت برده میشود. این جسم و خاکسترصادق هدایت و نیما یوشیج، پیشتاز رئالیسم و شعر نو در ایران نیست که زیر سم گزمهگان اندیشه لگد کوب میشود، این ادبیات نو و نگاه پیشرو جامعهی بشریست که مورد هجوم قرار میگیرد. چرا جوخههای ترور مقدس و دستگاه اطلاعاتی و صدا و سیمای حکومت اسلامی دوش به دوش در کمین مختاریها و پویندهها و سلطانپورها شبکههای ترور و قتلها زنجیرهای می گسترانند و برای شکارشان یک آن غافل نیستند! دو بال تباهی آفرین ترور فیزیکی و شخصیتی ِدستگاه حذف ایدئولوژیک، دو بخش جفت وجور کننده یکدیگرند.
« اگر ما ببخشید! مانی یعنی اگر نیما و هدایت تعلقی به اشراف و سلطتنت نداشتند چه بسا چون تندر وهوشنگِ ایرانی طرزی فقط در جیغ ِبنفش شهره می کردند. بی دلیل نیست که پیشاپیش، خدا – شاه، این هر دو را اخته میکند.
یکی را در یوش وقتِ سلام و صلوات موش کرد و بعدی را در لاشهی پاریس، پرلاشِز، زنده به گور!
اصلن همین اختگی باعث شد که صادق خودش را سرخود از مردی بیندازد و نیما چنان به وافورش پناهنده شود که عالیه را هرگز حالی به حالی نکند، دائم صدا بزند ری را! ری را» (۶6)
هرمافرودیت ۵ با این دشنام و توهین به زنان ادامه مییابد.
« پس به قول ِفروغ ِ:
تا کسی بیاید که مثل ِهیچکس نیست
کمی زود باشید
لطفا کُس ِ بعدی!»
و پانوشت آن که شفیعی کدکنی نیز بی گزند نمیماند:
«۱- عجبا برخی چقدر کُس خُل اند! دوسه مصرعی را که من اینجا قلط خواندهام، کدکنی ِ کّله خر در کتابِ تخمیش منسوب به مولوی میخواند!!!» نیز سیاههای دیگر.
در سیاههی شماره ۷ سردستهی ترور شخصیت و نفی فیزیکی، مارکس، فیلسوف اندیشهی رهایی انسان، به دشنام گرفته میشود، با نگرش یک طلبه مکتبی که بر منبر در فهم خویش و گله حزبالله به جای جدل فلسفی و برخورد به نگرش فلسفی مارکس، به پدر و مادر و باورهای مذهبی خانواده دشنام می گوید که از چه روی سترگ ترین جمع بست فلسفی انسان از آغاز تا اکنون و نیز جمع بست اقتصاد سیاسی تمامی نظام ها، به ویژه دوران کالا شدگی انسان را کشف نموده و راه رهایی انسان را از این از خود بیگانگی نشان میدهد، لگد بکوبد. چه کسی جز یک تفکر ساواکی و آخوندی- حوزوی آن هم نه درس خواندههای شاه و حکومت اسلامی، اندیشه رهایی انسان را «تورات تازه در بحر شکم» میخواند! کدامین نقد اقتصاد دانان جایزه نوبل گرفته تا کنون توانسته است کشف ارزش افزودهی برآمده از کالا شدگی نیروی کار انسان، ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک مارکس را نقدی دیالکتیکی گوید و نه با تهوعات حوزوی- فقهی؟ دانش مبارزه طبقاتی که به اشتباه، مارکسیسم خوانده میشود، با کشف مارکس و انگلس است که دیگر نه تفسیر و توضیح جهان، که بسان سلاح نقد و نقد سلاح برای دگرگونی جهان بر بلندای آسمان رهایی بشر از یوغ نظامهای بردگی اعلام میگردد. زیرا که فسلفه در نیمه دوم سده ۱۹، نیروی مادی خویش را در انسان کارگر یافت و انسان کارگر نیروی معنوی خویش را در فسلفه.
ذهن مسموم فقاهتی- شیعی اینگونه میپندارد که کمونیسم یعنی به قول آیت الله دستغیب شیرازی «کُم» یعنی شکم ! پس این مارکس هم چیزی جز شکم نمی شناخته! و از هیمن رو یبود که رهبر اینان آیت الله خمینی در حمله به کارگران گفت ما «برای شکم انقلاب نکردیم»! اکنون نسل سوم مخاطب آیت الله آمده با همان ادبیات و اندیشه مارکس می تازد«»!
«هرمافرودیت٧ یا چون حالم از داستان به هم میخورد پس حالم از داستان به هم میخورد! شهرزادِ هزار و یک داده. نه آن یهودی زاده ی بی کس و ناکس مارکسی، که در بحر ِشکم توراتِ تازه آورد،
نه موسی کردهای چون فروید که عمری زیر ِ شکم کرال ِسینه رفت!
برخی چون نیچه و واگنر، همین که از کوس ِمادر خلاص میشوند به خواهر که لابد بلد ِ بدل کاریست و زیبایی ِ خودش را از مادر کش رفت یعنی کشت عاشق میشوند.
دیکتاتوری ِاین مادر- شیطان، رخصت نداد هرگز که نیچه در واگنر دیگری کند…»
« گلشیری الفی توی سوراخش خاک کرده اما درهمین مقال هم تصویری از یک معاشقه یا تو بگو تجاوزبه دست نداد که نداد. اصلن چرا راهِ دوری بروم ، خودِ گلشیری که پدرخواندهی همه ی این پاپتیهاست، باری نتوانست نه اینکه فکر کنید نخواسته نه! اشتباه نکنید! نمی توانست! یعنی اصلن بلد نبود زنی را توی سطرهای پیچ خورده اش لخت کرده لااقل کمی لختی کند. حالا کی جماعتِ ایرانی از این کیری نویسی خسته میشوند، بماند! من که از رو نمیروم، یعنی نرفتم!»(۷7)
کنش و واکنشهای لایه خاکستری جمجمهی این چنین موجوداتی، در گذرگاه خود – ویرانگری انسانهایی سرخورده میگذرد و راهی جز به مرداب نمیبرد. به دیگر راهیان این گذار که میرسی در میيابی که بر دیوار و گذرهای کوچههای شهر آلودن کسب و کارشان شده است. گویی مانند این ینگهای عاصیِاسپری باز، در و دیوارها و متروهای شهر را بایستی تخریب کرد تا خشم فروخورده را فرونشانید و به کوچه و دیوارها پاشید. اینان، راه گم کرده برای خروج از هر برون رفتی که بیابند، برونزا میشوند. بافت فرهنگی و نگاه خود شیفتگان این حلقه، در سرکوفتهگیهای و سرخوردگیهای پیشا زایشی، در کمپلکس خویش گرفتار ویرانسازی خویشتن خویشاند. برخی در گذار «من خوبم، دیگران بد» و برخی در چرخهی «من بدم و دیگران هم بد» در یک جایگاه پا در گل ماندهاند.
با این دشنامها ناخودآگاه به یاد شب «عمر کشان» شیعیان میافتی. در این شب، شیعیان به سفارش حوزه و شریعتمداران، با رویکرد به برجسته نمودن نقش عمر خلیفه دوم مسلمانان و کمرنگ سازی نقش دستیاران وی از جمله علی، در تخریب و کشتار موهش درایران، روایتهایی دارند که در شب«عمرکشان» که مسخ آيینی ایرانی پیش اسلامی ست، «هرچه دشنام ها رکیک تر و موهن تر به عمر بدهند ثوابش بیشتر». آخوندها در این شب دشنامهایی به عمر و خانواده دومین جانشین پیامبر اسلام و پدر زن محمد پیشکش می کنند و با به زبان راندن موهنترین واژه ها و اعضا تناسلی خویش و مسلمین عزیز، پهلو به پهلوی این مدعیان گذار از پسا مدرنیسم میزنند که آن سرش ناپیدا.
پست مدرنیسم ؟!
به راستی که با این مفهوم «پسا مدرنیسم» نیز مانند برخی دیگر مفاهیم بهوام گرفته شده چه سوءاستفاده ها که نمی شود! این مفهوم چه دارای جایگاهی معتبر یا به هرروی بیان شده و برآمده از جوامعی ست که رشد موزون داشته و پیشرفت های صنعتی –علمی ومناسباتی را گذرانیده اند و در برهه کنونی گلوبالیزایسون بی افق در بحران ماندهاند. روشنفکر این جوامع که همانند هگل چشم به مدرنیسم و دولت عقل دوخته بودند، با برآمد انقلاب ۱۷۸۹ و برآورده نشدن آرمانهای برابری، برادری، بازتولید و بازسازی دولت بهسان دستگاه حاکمه طبقهی فرمانروا، با همان وظایف و کارکردهای پیشین را گواه بودند، نامیدانه به نقد برخاستند. چشم به هم نزدند، هیتلر میآید. فلسفه آزادی بخش انسان به ایدئولوژی، دگرگون میشود و تفکر رشد ناموزون یافته در شوروی به رهبری استالین حکومت تک حزبی مستبدانهای برپا میکند و دومین تلاش بشر در سال ۱۹۱۷ برای خود رهایی پس از کمون پاریس و خودگردانی ۳ ماههی کارگران در سال ۱۸۷۱، پس از گذشت کمتر از دو سده بوش پدر و پسر به قدرت میآیند یا پدران ایشان و عناصری همانند مارگارت تاچر را و در این سوی، رشد بنیادگرایی کلیسایی و اسلامی درهمه جای جهان. جنگ سرد به پایان میرسد و بهجای آرزوهای برابری، گورباچفها میآیند روشنفکر سرخورده و بدون چشم انداز، نابرخوردار از فلسفه و جهان بینی فراگیر، ایدئولوژی و آگاهی کاذبی برای توضیح کمپلکسها و پرسش وارههای پیرامون خویش به همانگونه که در دروان شکست، صوفیسم ایرانی وخانقاه نشینی رشدی فراگیر یافتند، جستجوگر میشود. روشنفکر سرخوردهی غرب، در نکوهش نارواییها و پلیدیها- پسامدرنیسم- را کشف میکند. نکوهش روند مناسبات غیر انسانی کنونی، اما در نیمهی دوماش، یعنی پاسخ و ارزیابی و راه برون رفت ازاین بحران تئوریک، ناتوان و سرگردان می ماند. روشنفکر جهان پیرامونی، اما با رشد ناموزون اقتصادی، علمی، دست پا زنان در روابط ومناسبات پیشا سرمایهدرای در یک آن «پسا مدرن» میشود، واژهای را به وام میستاند، بی آنکه «مدرنیسم» را به موزون گذرانیده باشد. عناصری از همه جا بی خبر پیرامونی میآیند و تازه این واژه را مورد دستبرد قرار داده و از «سنت و مدرنیسم و پسا مدرنیسم» روی کاغذ با دو سه واحد درس گذراندیه ونیمه تمام در یک کالج پیرامونی در میگذرند. به این اشاره در پی آمد باز میگردیم. اما، جای شگفتی نیست که در جمهوری اسلامی بیش از هر مفهوم و نوشتاری از سوی ارشاد اسلامی خاتمیستی تبلیغ میشود، به بابک احمدیهای اجازه داده میشود تا با مسخ مفاهیم انقلابی، «بن بست» امید و اینکه «دیگر گزینهای نیست» تبیلغ گردد و به سردرگمی جامعه دامن زده شود و صدها تیتر «پست مدرن» در قم و سرخس و حوزههای دینی این گوشه و آن گوشه انباشته گردد. واحدهایی از درسهای دانشگاههای سپاه و امام حسین و امام صادق و دیگر ارگان های سرکوب به وسیله کارشناسان «پست مدرن» گنجانیده شود تا کارگزاران حکومتی و مدیران دستگاه جهنمی حکومت اسلامی مجهزتر به سلاح فرهنگی مسلح شوند.
موزه لندن
به گوشهای از سناریو نویسی تخریب باز میگردیم: به موزه لندن و گفتاری از خانم عفت ماهباز درباره انسانی که باید به ویرانی کشانیده شود نگاهی می افکنیم:
«شب شعریست در “موزه لندن”!(حالا چرا موزه؟ داخل پرانتز از نویسنده) که انجمن قلم در تبعید، برای شاعران تبعیدی، در لندن برگزار كرده است. «سعید یوسف»!! از فلسطین، «برایان چیک واوا» از کامرون، «آلفردو کوردال» از شیلی و زیبا کرباسی از ایران دعوت دارند. اکثریتی از شنوندگان، نویسندگان و شاعران در تبعید حضور دارند. اولین شاعر زیباست (ما این برگزیدگان بین المللی را نمیشناسم، این کی و تا چه حد نمایندگان شعر سرزمین و مردمشان هستند، بماند، اما نخستینشان که زیباست را از روی شعر و دوستانش می شناسیم- داخل پرانتز از نویسنده).
«زیبا مثل شعری نسیم وار به صحنه میخرامد. عطر رز در فضا میپیچد و او همچون دستهای از رزهای صورتی بر صندلی مینشیند. سرخ آبی لابهلای موهایش ترا با مرغان وحشی عشق پرواز میدهد. زنانگی، دلبری و لوندیاش نفست را میبرد که ناگهان سیب گاز نزده دستش بالا میرود و سیبهاست که از باغ وطن به سوی تو پرتاب میشود.:»(۸8)
زیباشناسی از هر نگاهی زیباست، هیچ انگارهای همهگانی برای این نگاه نیست. اما در آنجا که بهناهنجاری کشیده میشود، به راستی چه میتواند پشت «فرهنگ» زیر جز دیگر آزاری و خودشیفتگی باشد!
«…..این که بلند بالاتر عشق دارم عشق!
این که شعر میگویم و عشق غش میکند
غش میکند عشق از شعرم
این که میدانم ناگهانی نام دیگر دیوانهگیست
این که ناگهان مثل دیوانهها در چشمهای شما لخت میشوم لخت!
شعر در من دیوانه میشود
و من ناگهان میشوم در شعر
عشق بازی میکنم شب و روز عشق بازی با شعر
این کههاج و واج میمانید و چشمهاتان گرد میشود
این که لکنتِ زبان میگیرید و تته پته میکنید
این که آب گلوی تان خشک میشود و دهانتان باز میماند باز!
ب ا ا ا ز
باز شعر زیباست زیبا!»(۹9)
این شعر است یا نشانهی یک خوی آزار؟! شعر را به هر بیان و نگاه بنگریم تا کنون از بوتیقای ارسطو تا کنون دارای حرمت و ارزشی یافتهایم، همپا و همیار انسان در پیکار تاریخیاش برای زیستی بهین و با شکوه و نه دشمنخو و به دور از انگیزه دگرآزاری بوده است!
در یک سالن «اکثریتی از شنوندگان، نویسندگان و شاعران در تبعید» حضور دارند و اقلیت شان حضور ندارند. گویا خانم ماهباز «اکثریت» و «اقلیت» را سرشماری کرده و اقلیت در تبعید بیچاره در این سالن که نه نویسنده و نه شاعراند، زیادیاند! اما اینجا چرا نامی از«کانون نویسندگان ایران در تبعید» نیست، ایشان چیزی نمینویسند! باری، شاعران شریف تبعیدی و غیرتبعیدی که در وطن خویش هم در تبعیداند در این سالن رایه نیست! بگذار «اکثریتیها» بخشی از چند «اکثریتی» باشند که به موزه آمدهاند، به «گاز زدن سیب و سیبهای گاز نزده». بگذار اینان به این سیب بازی مشغول باشند، دستکم آسیبهای اجتماعیاشان کمتر است و گاهی هم برای این جناح و آن جناح نامه بنویسند. اما، چه هیبتی دارد آن «دسته رز صورتی سرخ و آبی لابلای موهایش» و چه توهین آمیز و خوار و خفیف آمیز تر آنگاه که آن «دلبری» و «لوندی» که «نفست را میبرند»، با فروغ- بانوی شعر ایران- سنجه میشود و به جای شکستن دیوارهای توهم خویش، سد فروغ را در خود-فریبی خویش بشکند. شخص نا خودآگاه به یاد «شعار بت شکنی خمینی» ، «روح منی خمینی» «جنت مکان» «شهریار» میافتد. قصد اینان، اما تخریب است، تیشه را باید به ریشهی شعر و نمود شعر زنان زد- پس فرود آیید تبرها! کاری که با ابتذال در داخل آن گلهی وژغاوهگان حزبالله به سرو صورت زنان «بدحجاب» و بر سنگ قبر شاملو و گور فروغ میآورند.
انجمن قلم و نویسندگان در تبعید و تبعیدیان شاعر و دست اندرکارانشان که این گروه باشند، و هم غما شان «گاز زدن سیب ها گاز زدن و گاز نزده باشد» و اینکه کسی با «لوندی» و دلبری» بیاید تا «نفست را ببرد»، باید از عاطفهی اسنانی تهی باشی و از هزاران هزار دختر خیابانی و کودکان رنج وکار و خیابان و خیل کلیه فروشان، خودکشی های دستجمعی از فرط تهی دستی و از آن همه ویرانی انسان چشم فروبسته باشی که به این «طاوس» و چترهایش» که هی باز و بسته می شوند، چفت شده باشی تا به جز «سیب گاز نزده دستش را (که) بالا می رود»نبینی».
و او مسخگونه بخواند که:
«عشق بازی میکنم شب و روز عشق بازی با شعر
این کههاج و واج میمانید و چشمهاتان گرد میشود
این که لکنتِ زبان میگیرید و تته پته میکنید
این که آب گلوی تان خشک میشود و دهانتان باز میماند باز!
ب ا ا ا ز
باز شعر زیباست زیبا!».
و شاعر برون مرز و یاران حلقهاش اینان، قلم چه سرشکسته اشک باید ببارد. راستی نمیدانستیم که «سعید یوسف» هم از «فلسطین» آمده است، و نه از کانادا، شاید هم این یک «سعید یوسف» دیگری باشد از دیار فلسطین، حالا، چرا به فلسطین نمیرود، به خانهی ویرانهاش، به همان کرانهی غربی و یا «جنین»- جایی که در «محاصره» محمود درویش کتاب شعر « در محاصره» را سرود، در آنجا چراغ مقاومت را بیفروزد، آمده در موزه لندن، نام تبعیدی بر خویش نهاده و برای «گاز» زدن آمده! خود می داند. اما اینکه چنین کسی آیا تبعیدی ست، راوی می داند و بس. وزارت سرکوب کتاب و هنر یا همان «ارشاد اسلامی» در ایران، به همان خداوندگار «قهار و مکار» مسلمانان سوگند که در این هرج و مرج لازم نمیبیند در این راسته بازار کوچکترین هزینهای بکند. بخش «هنری» ساواما مگر پول و نیروی زیادی دارد که مانند دیگر اپوزیسیون سازیهای حکومتی، دست به ساختار نهادی «خودی» همانند«انجمن قلم در تبعید» و یا «کانون نویسندگان در تبعید» بزند، همین «نخودی» هم که نخ نما شده است، پربی ضرر نیست. تازه آقای بهنود و مهاجرانی هم هست و از دگر اندیشان و «تساهل» کنندگان. و گرنه همین مهاجرانی وزیر پیشین «سُر و مُر و گنده» در لندن با آقای بهنودِ بسته به میخ وسطی خیمهی حکومتی، یک دکان دو نبش به نیابت از آیتالله رفسنجانی روبرویشان میزدند تا دوران پسا احمدی نژاد را ذهنیت سازی بکنند. حکومت، هم خیالش راحت است که «خلق ادبی و هنری» چنین «شاعرانی»، هیچ که نباشد، از پویش انسانی به دور، معطوف به شعر و زبان و عاطفهی روزگار سیاه کنونی و زیبایی شناسی که نیست، همین بسنده است و آلوده ساز آزادگان شعر و هنر مردم. تا آگاهی بعدی دست به ترکیب چنین انجمنهایی نباید زد، که خودش تجزیه شده و بسیاران را خانه نشین ساخته که یا به تنهایی ستون شعر و ادب و هنر انسانی را بر شانههای خویش میافرازند یا یکی در پی دیگری به سکته قلبی و مغزی میپژمرند. پس باید تیشه و تبر به پای اینان زد- وظیفهای که دانسته و نادانسته از سوی آکتورها، به پیش برده میشود- گرایش خود- ویرانگری، تیغ دو دمی ست که یک سویش بر فرق آکتورها و دم دیگرش بر فرق جامعه کوبیده می شود.
به «موزه» بنگریم، در این موزه هم که پر بدک جایی برای این آکتورها نیست، خانم عفت ماهباز در رسای خانم«زیبا» که «سرخ آبی لابهلای موهایش» مانند « مرغان وحشی عشق» که با « زنانگی، دلبری و لوندیاش نفست را میبرد» و « همچون دستهای از رزهای صورتی بر صندلی مینشیند » و « ناگهان سیب گاز نزده دستش بالا میرود » دراین بازی «دست اش ده» که هی«سیبهاست که از باغ وطن به سوی تو پرتاب میشود»، «تبعیدیان» که «اکثریتی شاعر ووو هستند» چه خون دلی که نمیخورند! به واگویه نویسی خانم ماهباز از نویسنده « هنر نویسش» باز میگردیم:
«بی شک زیبا، از شاعرترین شاعران عصر و دوران ماست، او سد فروغ را با جسارت شعر رند(!!) و دلیرش(!!) شکسته است. زیبا امروز بی هماورد است چه در عرصه چوشش(منظور نویسنده شاید جوشش باشد، مگراینکه مانند گشتالت درمانگر، واژه ها را خودسرانه شکسته به قصد، تا به افاضات «کمالات» خویش چیزیکی بچرباند) و شور ذاتی شعر، چه در عرصه زبانی و لحنی آن، چه در خلق ایماژ و اشارههای تازه چه در ساختار شکنی فرمی، صوتی و معنایی چه در عرصه اروتیسم عاشقانه، چه در رندی و طنز شیطنت بار شاعرانه»(۱۰10)
آدمی! تا چه درجه باید مردم آزار باشد که به جای یاری رسانیدن به بیماران دست بهگریبان و گرفتار چنگال مشکلات خویش با افیون توهم، انسان دردمند و گرفتاری را به خود ویرانی بکشاند. وظیفهی انسانی میگوید باید به یاری چنین خستهگانی شتافت. از کابوس بیدارشان ساخت و به نشانی کارشناسان و خبرهگان تن و جانشان فرستاد. این گونه است که «دوستان» به تقلید دوستی خاله خرسهی کتاب سوم ابتدایی دورهی پهلوی دویم، خانم زیبا کرباسی را که از نگاه پویهی شعری، میتواند راه آغازین و خوش خیمانهای را بپیماید، به پرتگاه خود- ویرانگری میکشانند و او را «شوخ و زیبا، بانوی شعر ایران» نام مینهند تا به چنین روز و روزگاری بیفتد که شمایل رنگ وارنگ خود را به نوشته هایش پیوست، بر هر سردری به همه جا بچسباند و اینگونه بنویسد:
«آقا، یل، جناب، پهلوان، حضرت، دلاور، سالار، تهمتن، مردی، مردانگی، حضرتِ آقا!، حضرت آدم! ، جناب عالی، جناب آدم!، جاکِش ش ش ش ش ش ش!!! …»
اغواگرانه غافل از اینکه هر چند آشفته بازاریست، اما دستکم، باید هنوز کمی لایهی خاکستری در این نیم کاسه برای برخی به جا مانده باشد که گوهر و خزف را از هم باز شناسند، تو گویی کالای خانگی را سرچهار شنبه بازار برای «خریداران برده» جار میزنند. جز پریشانخویی چه کسی می تواند این همه بپراکند و اوصاف ضد و نقیض را یکجا ردیف سازد! چگونه میتوان در خزینهی چنین غربتی، لافی و گزافی به این حجم زد و به شنوایی و فهم خوانندهگان تجاوز نمود! غلو پردازی بیماری مزمن و واگیری ست، که در بیشتر زمینهها، کارکردی ویرانگرانه دارد. اما، امروزه در تبعید و مهاجرت و نیز در ایران خفقان زده و سرکوب شده، شعر و هنرجسارت و شعر دلیر و زنانه، شعر سیاسی و اجتماعی- انسانی رویشی کم مانندی دارد. شمار شاعران جوان، دختران و پسرانی که میرویند و دراین زندان بزرگ، در هر دبیرستان و آموزشگاه زیبا و انسانی می سرایند و هر برگ دفترهاشان سینه شعرهای زمانه است. اینان را باید مرده پنداشت تا چنین پریشانگویهایی را ردیف نمود. این خود- ویرانگریست که زن را تا درجهی کالایی و بیگانه از خویش، به بازار عرضه و تقاضا میکشاند. این زن است که چون کالایی برای فروش، حتا نه همانند نیروی کار ارزش افزای کارگر، بلکه غیر انسانی تر، تنها برای مصرف و تهی از ارزش های انسانی به مبادله کشانیده میشود. تا زن ناچار شود و به پندار واهی، با «کلاژ» سازی از خود با رنگ و وارنگها و ویترینهای حلبی، پشت دریچه های هر «وب لاگ» و «سایت» ارزانی، آویزان گردد و جویای آگهی و هرجا که دریچهای همبافت و همرنگ با خویش و پذیرش بیابد الصاق شود. جار زدن و عکس و برعکسی چسبانیدن که«این منم طاوس علیین شده» با جلوههای رنگارنگ در تلاش برای چه کشش و کوششی ست!؟ با گونهای از سائقهی تن نمایی و کمپلکسها، آیا جایگاهش بر تارک شعر است یا جای دیگر؟! البته در بازار به بردگی کشانیدن زنان در شمارهای میلیونی به ویژه از بلوک شرق برای جلب و جذب مشتری و تبلیغ کالاهای مصرفی و لوکس که نمیتوان رقابت جست و عرض اندامی نمود، چه جایی مفت تر از سر در دکههای همسرایان و تریبون های ارزان تر از نماز جمعه جنتیها.
گشتالت روان درمان گر!
به این واژههای پرت و مسلول پرتاب شده در یک سایت زیر نام آقایی «روانشناس»- گشتالت روان درمانگر، به نام د- ساتیر یا داریوش برادری نگاه کنید: خود این ترکیب نامِ «مرد»- خدای زایش(ساتیر)- چه پیامی را میرساند؟ یک آن بیاندیشید که آدمی باید به کدام گودال افتاده باشد که خویش را اینگونه به دیگران معرفی کند:«روانشناس»- گشتالت روان درمانگر، د.ساتیر- داریوش برادری»!! این د- ساتیر نوشتاری دارد زیرنام (يک روانکاوی معضلات نقادی و بررسی برخی فانتزيهای گروهی ناخودآگاه ايرانيان نقاد و هنرمند) که آنرا در سایت ایران گلوبال به چاپ رسانیده است. وی دراین نوشته به «نقد» چند وبلاگ نویس و شاعر میپردازد و از روی یکی دو پیام وبلاگی شخصیت آنها را به دشنام و حذف میکشاند.
«رابطه نارسیستی شیفتگانه و متنفرانه حکایت از عدم بلوغ نقاد و عدم توانایی علمی نقد و ناتوانی نقد و نقاد از چیرگی بر کمپلکسها و شیفتگیهای کودکانه نارسیستی خویش می کند … یا از عرصه متانقد به این نقد و نقاد نگریست و با روانکاوی نوع نگاهش به موضوع تحقیقش ، بدقت معضلات و فانتریهای جنسی، جنسیتی و نارسیستی او را بازیافت و به نقد کشاند… زیرا این روانکاوی فقط محدود به عرصه روانکاوی شخصی و بنا بخواست خود بیمار و محفوظ در چهارچوب رابطه بیمار و روانکاو یا روان درمانگر است. نقد و نقاد خوب به این تفاوت عرصه های خصوصی و عمومی توجه دقیق دارد و می داند که شکستن این حوزهها و قاطی کردن این حوزهها و برخورد شخصی به شخص حقیقی و حقوقی پشت سر نویسنده و یا برخورد به زندگی شخصی اش به معنای شکاندن شرم ارتباط و توهین به حریم خصوصی و توهین به شخصیت و شرافت یک انسان حقیقی و حقوقیست و اینکار هم به معنای نفی نقد علمی و هنریست و هم به معنای عملی جزایی که قابل پیگرد می باشد. اینگونه نیز برای مثال من در نقدهایم حتی وقتی از نویسندگان اثری چون مریم هوله، ساقی قهرمان، زیبا کرباسی، علی عبدالرضایی و غیره سخن می گویم،منظور من نه این افراد مشخص حقیقی و حقوقی بلکه هنرمندانی بدین نام و خالقان متونی بدین نام هستند.»(۱۱11)
اکنون این ادعاها را داشته باشید تا شخصیت و ثبات نویسنده را دریابید. نویسندهی این نگاه، در یک آن، خود به تمامی معیارهای نقد خویش پشت پا میزند و نقد را تا سطح «حسادت» دیگر زنان به خانم زیبا کرباسی آلوده می کند، و «فرهنگ ایرانی» را هم به نقد روانشناختی میکشاند. همین عنصر که خود را منقد دارای پرنسیپ میشناساند، در بخش دوم این مقاله که(روانکاوی معضلات نقد و نقادى۲: نقدی بر نقادی شيما کلباسی و فانتزيهای نارسيستى ناخودآگاه ايرانى) نام دارد به افراد حقیقی و حقوقی و شخصیت انسانها برخوردی فاندمنتالیستی میکند:
«.. این معضل نارسیستی و این رابطه نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه نقطه مهم پیوند درونی آنهاست … آن یکی برای رهبر سنتی و یا مذهبی و مسلکیش سینه چاک می دهد و اسیر مراد و معبود خویش است و در نام او گردن مخالف را می زند و جمع و جلسه بهم میزند و نقشه قتل فیزیکی و روحی مخالف را در توطئه های پشت پرده می چیند، بجای آنکه با رواداری و چالش مدرن، تن به دیالوگ و نقد متقابل و جدل متقابل و خندان اندیشه ها و سلیقه ها دهد، و این یکی نیز، برای مثال شیما کلباسی و امثال او، بجای نقد دست به تهمت و تخریب می زنند و بخاطر دوست یا مرادی سینه چاک می دهند و مثل قمرخانومها و غیره خشگمین به میدان می آیند و از اول تهمت می زنند و هوچی گری می کنند.
موضوع دردناک معنای احساسی نهفته در این خبر شیما کلباسی است که بیانگر عقب ماندگی فکری … نگاه سنتی شیما و هراس درونیش از هر بیماری و کمپلکس روانی حدس بزنید که لبخندهای همیشگی شیما در عکسهایش تا چه اندازه نماد شخصیت خودآگاه او و تا چه اندازه تلاش برای پوشاندن هر عنصر نامتعارف،هر چین و چروک افسرده گونه و پوشاندن هر حالت بقول ایشان بیمارگونه است. …نگاه نارسیستی در گرفتاریش در این بازی نارسیستی مرید/مرادی و میل مکیدن اورالی لذت نارسیستی و محو شدن در چشم معبود است… مثل این است که جلوی کور مروارید بگذاری و او هی بگوید کو،کجا. چون فروید و لاکان نمی شناسد،هی می گوید کو منبع و حتی خنده دارتر چون نمی داند که پایه گذار اصلی ترانس اکسیون آنالیز همان آقای اریک برن» (۱۲12)
بیان زیر نمونهای از دشنام ها و شخصیت همان«نقادی»ست که خود اعتراف می کند:«رابطه نارسیستی شیفتگانه و متنفرانه حکایت از عدم بلوغ نقاد و عدم توانایی علمی نقد و ناتوانی نقد و نقاد از چیرگی بر کمپلکسها و شیفتگیهای کودکانه نارسیستی خویش می کند … یا از عرصه متانقد به این نقد و نقاد نگریست و با روانکاوی نوع نگاهش به موضوع تحقیقش، بدقت معضلات و فانتریهای جنسی، جنسیتی و نارسیستی او را بازیافت و به نقد کشاند… » و بی درنگ این گونه شاعری را به« نقد» می کشاند:
«شیما کلباسی ( و فانتزی گروهی و دوستان پشت سرش که او را بقول معروف برای بازگرفتن آبرو و نجابتشان به جنگ این نقاد هیز و بی چشم و رو می فرستند) بخاطر خشم و دل آزردگی نارسیستی اش، انگار مبتلا به کوری موقت و ابلهی موقت می شود که اینهمه نمونه و مثال در متن را، در باب عدم روانکاوی شخصیت کامل هنرمند و بیان چشم اندازی روانشناختی به متن و هنرمند را نمی بیند…
به این خاطر نیز مثل قورباغه ای که می خواهد گاو شود، هی خود را باد می کند … نشانه ای از یک خود بزرگ بینی وحشتناک نارسیستی است ، تنها توسط یک متخصص کم سواد و یا یک نارسیست مضحک خودبزرگ بین و مبتلا به دن کیشوتیسم می تواند صورت گیرد. باری دوستان اگر میل روانکاوی از راه دور آنهم با این دیاگنوستیک بچگانه دارید، لطفا با ایشان تماس بگیرید. اینکه بزبان طنز، تن فروید و لاکان، پرلز و دیگران در قبر بخاطر دیدن این حماقتهای نارسیستی و تحریف روانکاوی بلرزد، مشکل ایشان است و نه خانم شیما کلباسی.
—-
این مطلب ادامه دارد
2 دیدگاه به “سناریو نویسان تخریب”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
با درود از بازتاب این نقد و ستایش از کارتان.
به نظر می رسد که این نوشته ناتمام مانده در صورت ممکن بازنگری شود.
نثر و نوع بیان این مقاله بشکلی است که من در فهم روان عبارات دچار مشکل میشوم.شاید که خیلی ها هم دوست داشته باشند که مطالب را به شیوه ساده بنگارید و این کار باعث میشود که همه پتانسیل ذهن انسان در موقع مطالعه معطوف به معانی شود نه اینکه ذهن مجبور شود ابتدا مقاله را بصورت قابل فهم تنظیم کند و ما هم بتوانیم آنرا بفهمیم.گذشته از یان , مقاله بسیار پربار و غنی است و عمق مطلب هم بخوبی کاویده شده و خیلی از شما متشکرم