لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها ( 3 / بخش پایانی—آریابرزن زاگرسی

فوریه 182007
 

آریابرزن زاگرسی
تاریخ نگارش: هفتم فوریه سال 2007 میلادی
لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها ( 3 / بخش پایانی )
[ نیم نگاهی به نظرات آقای میر فطروس ]
اکنون می پردازم به آخرین قسمت « جُستار ( 1 ) » آقای میر فطروس. ایشان در بخش پایانی گفتارش به برخی از یادمانده های خودش و تکرار گفته های قبلی اش در فرم دیگری اشاره کرده و سپس نکاتی را در لابلای یادمانده هایش بر زبان رانده است که من می کوشم فقط همان نکات را بررسی کنم.

– 1 آقای میر فطروس نوشته است: [ در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند. ]

فضای هیجان زده گی « عوام و خواص » که پا به پای فاجعه ی انقلاب اسلامی در تمام دامنه های ناهمگونش از مومنش گرفته تا آته ایستش به مضحک ترین فرم ممکن بروز پیدا کرد، نشانگر و رسوا کننده ی « ماهیّت درونی مناسبات اجتماعی مردم ایران به طور کلّی » می باشد که با لغزیدن لایه های اجتماعی بر یکدیگر، ناگهان از عمق به سطح آمد. حتّا همانهایی نیز که به توهمّ « هشدار دهی و صدای پا شنیدن » مبتلا بودند، نمی دانستند که محتویّات این « تقلیب شده گی » چیست و عواقب آن کدامینند؟. صرف نظر از اینکه ما هنوز نمی خواهیم بپذیریم و بفهمیم و دریابیم که « ترمینوسهای برآمده از رویدادهای اجتماعی و فرهنگی و تاریخی دیگر سرزمینها » را نمی توان و نبایستی هرگز « اتیکت و برچسبی » برای همسان انگاری « رویدادهای میهنی با باختری » قلمداد کرد، باید تاکید کنم که « مذهب را؛ ولو بدوی ترین آن که همانا اسلامیّت شمشیر اقتلویی » می باشد، نمی توان با « برچسب فاشیسم!؟ » به چند و چونش روی آورد. تمام اینگونه برچسبهای بیگانه که به لب و لوچه ی تحصیل کرده گان اجتماع ما، آویزون می باشند، اثبات می کنند که ما نه تنها « مسائل و مُعضلات باختر زمینی را » نمی شناسیم؛ بلکه از « شناخت مسائل و مُعضلات مردم و میهن خودمان » نیز عاجزیم. رویداد انقلاب و اقتدارگرایی « خمینی و حاکم مطلق شدن کاست آخوندها » در ایران ما، اجتناب ناپذیر بود. ریشه های این مسئله را نه می توان در سطح وقایع یکصد سال اخیر ایران، جست – و – جو کرد، نه در تحوّلات جهانی و سیاستهای بین المللی کشورهای مقتدر و صنعتی.

« سرچشمه و بستر پرورنده و زاینده ی » انقلابها و قیامها و خیزشها و جنبشها و حتّا اقتدار گرایی آخوندها را می توان فقط از دوران « غالب شدن میترائیسم بر ذهنیّت ایرانیان و سپس گلاویز شدن هلاک آور و متلاشی کننده ی آن با فرهنگ سیمرغی مردم ایرانزمین به طور کلّی » در باره اش اندیشید و به سنجشگری و مقابله ی با عواقب آن بر آمد. اینکه کثیری از به اصطلاح تفسیرگران انقلاب اسلامی – چه خودی ، چه بیگانه – به انواع و اقسام تزها و تئوریها و نظریّه های توطئه و غیره و ذالک دست می آویزند تا فقط به « توجیه یا تبرئه یا ناگزیری این رویداد نکبتی » بپردازند، همه و همه نشانگر این است که چنان مفسّرانی، « شناختی؛ ولو سطحی از اسلامیّت و تاریخ و فرهنگ ایرانزمین و سیر کشمکشها و فراز و نشیبهای آن » ندارند. انقلابات و قیامها و خیزشها و جنبشها در ایران ما، محصول تضادها و لغزیدن تنش آور و زلزله زاینده ی لایه های اجتماعی « فرهنگ سیمرغی مردم ما » با ایدئولوژی و مذهب حُکّام می باشد که همواره در طول تاریخ کهنسال ایرانزمین از منفذهای مختلف به گلاویز شدن با حُکّام بی لیاقت و فرّ رو آورده است و همچنان تا همین ثانیه های زنده در حال گلاویزی می باشد. تفصیل و بازشکافی ریشه ای این مسئله به جُستاری جداگانه محتاج است که فعلا از آن می گذرم تا در فرصتی مناسب.

2- در جایی دیگر، آقای میر فطروس می نویسد: [ مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها براي «افسون شدگان» مي توانست «شكوهمند» باشد! … متأسفانه هنوز هم افرادي در رؤياي آن دروغ شكوهمندي كه باورش شكوهمندتر است «حال» مي كنند. «ماكس پلانك» مي گويد: در فيزيك وقتي يك نظرية جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفاني دارد، امّا اين نظريه سرانجام قبول عام مي يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مُجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مُرده اند… ]

انقلاب فقط با [ دروغ و فریب و خون و جنون ] آغاز نشد؛ بلکه در پروسه ی رویدادش بود که همچون گلوله ای برفی به « دروغ و فریب و خون و جنون »، آغشته و آلوده شد. علّت نیز مثل روز روشن است و نیازی به چیدن صغرا و کبراهای آنچنانی ندارد. هر کسی تصوّر می کرد که با فرو پاشی سیستم سلطنتی به تمام آن آرزوها و خواستها و سوائقی دست خواهد یافت که شاید در دنیای خیالاتش هیچگاه، واقعیّت پذیری آنها به ذهنش خطور نیز نمی کردند از طیف ایدئولوژی زده گان اجتماع ما بگیرید تا طیف اسلامیستها و طیف مثلا ملّیها. همه ی اینها در کندوی عقیدتی خودشان و همعقیده گانشان در فکر « قدرت مطلق و حاکمیّت یافتن بر سرنوشت گذشته و اکنون و آینده ی مردم ایران » بودند. بالطّبع کسانی که اولویّتهای خود را به « کسب قدرت و اقتدار مطلق داشتن » بدهند، خواه ناخواه، میدان را برای ایجاد درگیریهای خونین و فاجعه بار با دستان خودشان، مهیّا می کنند. انقلاب اسلامی که شرکت کننده گان در آن، به طور کلّی و اساسی، هیچگاه به دنبال « اسلامیّت و حاکم شدن کاست آخوندها » نبودند، به شکست تمام آن نیروهایی مختوم شد که « واقعیّت اسلامیّت و میزان نفوذ و آتوریته ی آخوندها و فقها و مراجع تقلید و تاثیر ریشه دار مذهب » را در تار – و – پود مناسبات اجتماعی و روان و مغز انسانها، خیلی سطحی و پیش افتاده و بی ریشه، تصوّر می کردند. اگر در رویداد انقلاب، [ فریبی و دروغی و جنونی ] وجود داشت، آن فریب و دروغ و جنون را فقط بایستی در دامنه ی ذهنیّت و مغز آنانی ردیابی کرد که پس از بیست و هشت سال اقتدار حکومت فقاهتی و حاکم بودن شمشیر خونریز الهی بر حلقوم ملّت ایران، هنوز که هنوز است از « اسیر ماندن در انجماد فریب و دروغ و جنون بلاهتهای خود خواسته و ناخواسته ی عقاید و ایدئولوژیها و نظریّه ها و تزهای کلیشه ای » به در نیامده و بیدار و هوشیار نیز نشده اند و همچنان بر مدار توهّماتی می چرخند که دهه هاست به گرداگرد آن توهّمات تلقینی در حال دوّار بودن می باشند.

حقیقتی را که « ماکس پلانک ( 1858 – 1947 م. ) » بر زبان رانده است، فقط در دامنه ی فیزیک، مصداق ندارد؛ بلکه در هر دامنه ای که « فردیّت و خویشاندیشی و جوینده گی و رادمنشی و اوریژینالیته و نو کاوی و نو زایی » رخ دهد و پدیدار شود، مسئله ی مخالفت و شانتاژ کردن و خصومت و حسادتهای هولناک در حقّ متفکّران و نو اندیشان نیز، همپای با آنها همچون علف هرز، عارض می شود: خواه دامنه ی فیزیک باشد. خواه شیمی. خواه فلسفه. خواه مذهب. خواه پزشکی. خواه ادبیّات. خواه نقّاشی. خواه سینما و غیره و ذالک. در هر زمینه ای که « فکری نو و ایده ای دیگر سان از مغزهای اندیشنده و اوریژینال » مطرح شود، بلافاصله، کثیری از معاصران به مخالفت با متفکّر و ایده هایش رو می آورند. مسئله بر سر این نیست که « محتویّات » آنچه که نو جوینده گان و متفکّران پیدا کرده اند یا اندیشیده اند یا نتیجه گیری کرده اند، کدامین می باشند و چه هستند؟؛ بلکه مسئله بر سر « امتیازها و آتوریته ها و منفعتها و قدرت طلبیها و پُست و مقامها و جاه طلبیها و کم مایه گیها و سفله بودن معاصران » می باشد که باعث می شوند « فکر و ایده ی نو » به زمانها و دورانهای دیگر برای « فهمیدن و دریافته شدن »، محکوم و ملزوم شود. از این رو، تا زمانی که « معاصرانی » وجود دارند که « منفعتخواهیها و جاه طلبیها و آتوریته گراییها » را بر « حقیقت جویی و حقیت کاوی »، ارجحیّت می دهند، نوع رفتار کردن با « ماکس پلانکها » نیز مکرّر خواهد شد؛ گیرم بشر به قرن سیصد هزار نیز رسیده باشد!. زیاد راههای پُر پیچ و خم نرویم. بیاید همین دور و بر خودمان را یک نگاه پیش پا افتاده بیندازیم تا رفتار معاصران را در حقّ « ماکس پلانک دوران »، تجربه کنیم. اگر شما پس از بیست و هشت سال فاجعه ی اقتدار فقاهتی و خصومت کینه توزانه اش به تاریخ و فرهنگ ایرانزمین در تمام آن « نشریه ها و موسسه ها و دانشگاههایی » که ادّعای « ایرانشناسی و فردوسی شناسی و شاهنامه پژوهی » می کنند – خواه درون مرز باشند، خواه برون مرز – ، توانستید نامی یا اثری یا جُستاری از « استاد منوچهر جمالی » ببینید، پس لطف کنید و آن را با سنگین ترین پُتکی که می شناسید، محکم بر سر من بکوبیدش تا من و کثیری امثال من دریابیم که دوران رفتارهای بایکوت کردن و در قرنطینه و مسکوت گذاشتن در حقّ « ماکس پلانکها »، راستی راستی، سپری و به خاک سپرده شده است.

3- آقای میر فطروس در جایی دیگر نوشته است: [ ما مردمي هستيم كه غالباً آينده را فداي گذشتة ناشاد مي كنيم و در اين مسير، حتّی همة داده ها و دستاوردهاي مثبت گذشته را نفی و یا همة راه ها و پل ها را خراب مي كنيم. «انقلاب شكوهمند اسلامي» – در واقع – محصول همين بي اعتنائي ها و عدم آينده نگري های ما است. بلندنظری روشنفكران ما را وقتي با كرامت، مدارا و آينده نگري روشنفكران آفريقاي جنوبي شیلیائی و اسپانيائي (حتي كمونيست هاي شان) مقايسه مي كنيم، مي بينيم كه «تفاوت ره از كجاست تا به كجا»! آنها با آينده نگري و مدارا، بر زمينة يك گذشتة عميقاً خونبار، آفريقاي جنوبي، شیلی و اسپانياي نويني مي سازند و ما – اما- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه هاي مردگان «الهام» مي گيريم. در واقع براي بسياري از رهبران سیاسی و روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشتة تلخ و ناشاد است، بي آنكه با فروتني بپذيريم كه ما (اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشتة ناشاد، سهم فراواني داشته ايم. ]

وقتی تحصیل کرده گان اجتماعی نتوانند مسئله ی زمان را بفهمند، خواه ناخواه نمی دانند که « چه چیزی برگذشته است. چه چیزی اکنون هست. چه چیزی آینده ی پیش رو ». ما زمان را در همان « خطّ هندسی و قرارداد فیزیکی » می فهمیم و تصوّر می کنیم که با غروب خورشید، همه چیز نیز با او، غروب می کند و نیست می شود. این تصوّر گمراه کننده باعث شده است که انسانها، « فرصت طلب » از آب در آیند؛ نه « نقد شناس آنات و لحظه های نامکرّر ». ایرانی از سپیده دم فرهنگش می اندیشید که « آن = اکنون »، همان زهدانیست که تخمه ی آفرینشهای نامتعارف و دیگر سان و نو به نو در آن، انباشته می باشند. این بود که نیاکان ما، پیش از غالب شدن میترائیسم بر ذهنیّت آنها هیچگاه تصوّری از « خطّی و قرار دادی بودن زمان » نداشتند؛ بلکه « زمان »، گستره و دامن خدایی (= سیمرغ گسترده پر ) بود که هر لحظه، آنها را به « آزمونی تازه و دیگر سان » می انگیخت و جذب می کرد. ایرانی نیازی نداشت که « غم و غصّه ی گذشته های سپری شده » را بخورد یا اکنونش را تلف کند و آینده را تخریب؛ بلکه ایرانی می دانست که « گذشته و اکنون و آینده »، گلیم شطرنجی می باشد که امکانهای دیگری را در « بازی مهر ورزی با خدا » برایش می آفرینند و پیش رو می گذارند.

گذشته ای که ناشاد بوده است، محصول اکنونی بوده که معاصرانش به اندیشیدن در باره ی مُعضلات و مسائلش نپرداخته اند. به همین علّت نیز وقوعش با تلخیها و آزارها و ناگواریها، اتّفاق افتاده و برگذشته است تا به امروزیان رسیده است. رفتار آن درگذشته گان با « واقعیّتهای دوران خودشان »، درست بسان رفتار معاصرانی می باشد که ما هستیم و با واقعیّتهای اکنون میهن و مردممان، روبرو می شویم و اگر نخواهیم و نکوشیم در باره ی کلیدی ترین مُعضلات و فلاکتها و مصیبتهای مردم خود بیندیشم، خواه ناخواه ما نیز با دورانی ناشاد و غم آلود، زمان را سپری و به گذشته ها خواهیم پیوست بدون آنکه مسائلی را حلّ و فصل کرده باشیم. به دنبال ما نیز، نسلی خواهد آمد که انبوه فلاکتها را در برابر خودش خواهد دید با فردایی تاریک و معمّایی. از این رو، انسانهایی می توانند « بلند نظر با رفتاری مدارا گونه و آینده نگر » باشند که در آغاز بیایند « گذشته ها » را بفهمند و در باره ی چند و چون آنها با مغز خود بیندیشند و جلوه های مختلف آنها را سنجشگری کنند و سپس در سمت و سوی « زایش و پرورش و پی ریزی ایده ها و افکار فردی » برای ساختن آینده، کوشا باشند. جایی که تحصیل کرده گان سرزمین ما، تاریخ و فرهنگ ملّت خود را از قالبها و شابلونها و کلیشه های چیز نویسان باختری برانداز می کنند و با اتیکت مزخرف « استبداد آسیایی !؟ » به سراغش می روند و زحمت هرگونه پژوهش و مسئولیّت فردی را از گردن خود وامی کنند تا مثلا پرچمدار رهبری مردم ذلیل شده خودشان بشوند، پیداست که چنان تحصیل کرده گانی البته نمی خواهند بپذیرند که در شکل گیری و استقرار و استمرار گذشته های ناشاد و فاجعه بار، سهیم نیز بوده و هنوز هستند؟. مسئله این است که چنان تحصیل کرده گانی با آن ذهنیّتهای متابعتی و دنباله رو و تقلیدی، چگونه می توانند نقش مددکار فکری و روشنگری و کشور داری را برای روبرو شدن با مُعضلات و فلاکتهای مردم خود ایفا کنند؟.

4- ایشان در جایی دیگر نوشته است: [ بي پروائي و مسئوليت گريزي در انديشيدن به آيندة ايران، واقعاً تأسف بار است. سرورانی که آنقدر «دریادل» هستند و می خواهند 30 سال دیگر هم در سایة جمهوری اسلامی صبر کنند، پس چرا آنهمه برای وقوع انقلاب و رفتن محمدرضا شاه عجله داشتند؟ ]

آینده را نمی توان تنها با اندیشیدن خشک و خالی و حرفهای دم دست آفرید؛ بلکه آینده برای زاییده شدن به « زهدانی » محتاج هست که تخمه اش بایستی به همّت متفکّران و فیلسوفان خویشاندیش و گستاخ و دلیر و ایده آفرین در آن، کاشته و پروریده شود تا امید ثمری برای مردم داشته باشد. اینکه تمام خیرخواهان مردم و خوبترین خوبان سرزمین ما – مهم نیست به کدامین عقیده و سمتگیری سیاسی متمایل و کجا مقیم هستند – هنوز نمی خواهند بدانند و بپذیرند که « زهدان آینده ی مردم خود » در کجاست و چگونه می توان چنان زهدانی را به زایش آینده، آبستن کرد، مبحثیست که از سوی تمام « خیر خواهان و خوبترین خوبان » ، خواسته و ناخواسته و از روی عمد و قصد و غرض، نادیده و پایمالی و حتّا تحقیر و تمسخر نیز تا همین امروز شده و همچنان می شود. آینده ی مردم در « زهدان فرهنگ سیمرغی آنان » هست که امکانهای زایشی و پیدایش دارد. از این رو، شناخت « بُنمایه های فرهنگ سیمرغی مردم ایران » در تمامیّت وجودیشان و تلاش برای شناساندن و پروراندن و باغبانی کردن و سنجشگری عارضه های چسبیده و آفتهای غالب شده بر آن به ما می گوید که چنان زهدانی را چگونه می توان به زایش آینده، بار دار کرد. گریختن از پذیرش این « پرنسیپ و اصل » به معنای لت و پار کردن و نابودی همان آینده ای می باشد که خیرخواهان و خوبترین خوبان جامعه ی ما در آرزویش می سوزند و دوان دوان هستند. آنانی که به توهّم [ دریادلی ] مبتلا هستند، اگر صدها سال نوری نیز به انتظار بنشینند، هیچگاه آن « شخصیّتهای ایده آل » خود را پیدا نخواهند کرد؛ زیرا لازمه ی زایش چنان شخصیّتهایی، کشف و شناخت زهدانی می باشد که آن گونه شخصیّتها را می تواند بزایاند و بپروراند. دریادلانی که هنوز اقیانوس فرهنگ ملّت خود را نمی شناسند، هرگز در نهر حقیر انتطارات خودشان نیز نخواهند توانست « مروارید شخصیّتهای دلخواه خود » را پیدا کنند. هرگز.

5- آقای میر فطروی بر این عقیده است که: [ دربارة رضاشاه و مصدق و محمد رضاشاه و 28 مرداد و «انقلاب شكوهمند اسلامي»، مي توان نوشت (و فراوان هم بايد نوشت) اما احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتحاد و همبستگي ملي به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامي است. ]

اینکه می توان در باره ی هر پدیده ای و رویدادی در طول تاریخ میهن خود از زوایا و دیدگاههای مختلف نوشت، بحثی در آن نیست. امّا اینکه بخواهیم برای [ اتّحاد و همبسته گی ملّی ] از سنجشگری گذشته ها، چشم بپوشیم، خطائیست بس عظیم؛ زیرا آنچه که [ اتّحاد و همبسته گی ملّی ] را در امروز و اکنون، ناممکن و محال کرده است، همان نداشتن موضعگیری رادمنش و دلیر و شفّاف در برابر « گذشته ایست » که امکانهای اکنون را می سوزاند و بر باد می دهد. ما برای ایجاد [ اتّحاد و همبسته گی ملّی ] بایستی از خودمان و کارها و رفتارها و گفتارهایی که در گذشته نسبت به یکدیگر داشته ایم با صمیمّیت سخن بگوییم و در سنجشگری آنها، رعایت هیچ مقتدر و آتوریته دار و امتیاز خواه و منفعتگرا و عقیده و نحله و حزب و دوست و رفیق و همعقیده و غیره و ذالک را ابدا و اصلا نکنیم. بکوشیم با خودمان رو راست باشیم و از صمیم قلب با گشوده فکری، نه تنها در باره ی خطاها و ندانمکاریها و جهالتها و تصمیمها و رفتارهای خطا آمیز خودمان سخن بگوییم؛ بلکه با دلیری نشان دهیم که در این برهه ی زمانی و آینده ی پیش رو، هرگز و هرگز حاضر نیستیم از سر، به تکرار چنان رفتارهایی متمایل شویم. این تازه یک طرف قضیه است. طرف اصلی و کلیدی و پایه ای قضیه به حول و حوش این بایستی بچرخد که ما بر « شالوده ی کدامین پرنسیپها » می خواهیم با یکدیگر « همبسته و متّحد » شویم؟. بر شالوده ی کدامین « پرنسیپهای اساسی »؟. لازمه ی « متّحد و همبسته شدن » اینست که ما « پرنسیپها و اصلهایی » را داشته باشیم که فراسوی منفعتخواهیها و قدرت طلبیها و فرقه گراییها و همعقیده گانمان باشد؛ طوری که چنان پرنسیپهایی بتوانند فضایی ایحاد کنند تا « تضادها و دگربینشهای گوناگون » را بتوان در میانشان، تعادل ایجاد کرد. من می پرسم، آن « پرنسیپها و اصلها » را در کجا می توان پیدا کرد؟. آیا سوای « بستر فرهنگ سیمرغی مردم ایران »، جایی دیگر را سراغ دارید که بتوان پرنسیپی برای همبسته گی و هماندیشی و همدردی و همازمایی گرایشهای مختلف متصوّر شد؟.

6- آقای میر فطروس نوشته است: [ احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارة شاهنامة فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم – دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. ]

در باره ی زنده یاد شاملو و دیدگاههای ضدّ و نقیض و جنجالی شیفته گانش و منکرانش می توان زیاد نوشت و بحث کرد و حتّا شیفته گی به او و نفرت از او را در هر گوشه و کنار هنوز می توان دید و خواند. همینطور کاراکتر او و شخصیّت فردی اش که فعلا برای طولانی نشدن مطلب از آن می گذرم. موضعگیریهای سیاسی او در برابر رژیم سلطنتی نیز از « شمّ بازاریابی و بیزینسی او » بود که نشات می گرفتند؛ نه از بینش و درایت و فهم عمیق مسائل کشوری. در هر صورت، آنچه برای من، اهمیّت اساسی دارد، محصولیست که او، تولید کرده و به نام او ثبت شده است. من در این باره است که می توانم داوری کنم. برای من تا آنجایی که آثار شاملو را دیده ام و خوانده ام، او نه [ شاعر آزادی ] می باشد، نه [ مُدرن در معنای اروپایی کلمه ]. از نظر من، کار ماندگار و با ارزش شاملو، همان « گرد آوری زبان مردم کوچه و بازار » می باشد. حتّا اگر در تمام عمرش هیچ کار خاصّی تولید نمی کرد – ای کاش چنین می بود! – بی شک، با همان « کتاب کوچه اش » می توانست جایگاه شایسته ی خود را در ایرانزمین داشته باشد. من نه آن، غلط خوانیهای « رباعیّات خیّام » را می توانم نشانه ی فهم و بینش پخته و اندیشنده ی او در رویکردش به ادبیّات کلاسیک ایرانی بدانم. نه آن تکرار طوطی وارگویی اش در باره ی « فردوسی » را که بدون هیچ امّا و چون و چرایی فقط از دهان دوستی بسیار جاهل، قاپیده بود و تصوّر می کرد که با گفتنش، شقّ القمر می کند. آنهم ذهنیّت دوستی که در کلیشه های ایدئولوژی مارکسیسم روسی، فرو خفته بود و با قالب تخت پروکراست به سراغ تاریخ و فرهنگ مردمش رفته بود. همینطور نه آن درب و داغون کردن دیوان حافظ را می توانم نشانه ی فهمنده گی او بدانم. شاملو برای من فقط یک گرد آورنده می باشد و بس. ناگفته نگذارم که اگر روزی روزگاری، میهن ما به آن جایگاهی بازگشت که شایسته ی « فرهنگ سیمرغی اش » می باشد و آنچنان فضایی آفریده شود که رادیکالترین سنجشگران تا مومن ترین ستایشگران بتوانند بدون ریختن خون یکدیگر و غارت و چپاول حقّ و حقوق انسانی همدیگر و شانتاژ و بایکوت یکدیگر در کنار هم بزییند و بیندیشند، آنگاه بایسته است که پژوهشگران و دانشجویان آینده، نقش « آثار شاملو » را در شکلگیری و پروراندن « جنگهای چریکی در ایران » حتما موضوع تحقیق و بررسی و سنجشگری قرار دهند.

7- آقای میر فطروس، در جایی دیگر می نویسد: [ در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياري از روشنفكران و سروران سياسي ما (خصوصاً در خارج از كشور) با طرح «شبه مسئله» ها، مسئلة اساسيِ اتحاد و همبستگي ملّی براي رهائي ایران را فراموش كرده اند. ]

کسانی می توانند « مسائل » را از [ شبه مسئله ها ]، تمییز و تشخیص دهند که در غُل و زنجیر مسئله ای گیر افتاده باشند؛ نه کسانی که هیچ مسئله ای ندارند و در مسئله سازی و تعمیم عمومی آن می خواهند « مسائل » را کتمان و استتار کنند تا شیوه های گریز از روبرو شدن با مسائل و پذیرش مسئولیّت شخصی و سازمانی و گروهی و حزبی و پاسخگویی در برابر آنها را در گرد و غبار شبه مسائل، گم و گور کنند. اینکه واقعیّتهای اجتماع ایرانزمین از دیر باز تا همین امروز و ثانیه های زنده از سوی کثیری از فعّالان سیاسی و مثلا فرهنگی ایرانزمین و حُکام بی لیاقت و فرّ با قصد و غرض نادیده گرفته می شوند، همه و همه از این جا ریشه می گیرد که هیچکس در فکر « ملّت و میهن و مسائل باهمستان مردم » نیست؛ بلکه در فکر منفعت و امتیاز و حاکم کردن اراده ی خودش و همعقیده گانش می باشد. به همین دلیل است که در کشمکشها و جنگ و گریزها و تضادهای منفعت طلبان و قدرتپرستان، هیچگاه مسئله ی ملّت به موضوع اندیشیدن و یافتن راههای بر طرف کردن و حلّ و فصل آن رخ نمی دهد؛ بلکه واقعیّت اسف انگیز زندگی مردم می شود موضوع یسل کشیهای فرقه ای و حزبی و سازمانی و گروهی و امثالهم.

8- آقای میر فطروس، هچنین تاکید می کند که: [ براي رهائي ملي بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامي» رهائي يافت. ]

برای رها شدن و گسستن از بسیاری اهرمهای ممانعتی بایستی آنها را خوب شناخت. کسانی که هنوز موانع را نمی شناسند، خواه ناخواه در پایبندی به آنها، احساس جاودانه گی و امنیّت و آسایش و واقعیّت پذیری خواسته ها و رویاها و ایده آلهای خود را می بینند. نه تنها برای رهایی ملّی بایستی از اسیر ماندن در « بختک کودتای 28 مرداد و انقلاب نکبتی اسلامی » گسست؛ بلکه باید از تمام آن دورانهایی نیز با دلیری و مسولیّت و رادمنشی برگذشت که به دوران مشروطیّت و مشروطه خواهی و رویداد پانزده خرداد و قیام سیاهکل و حسینیّه ی ارشاد و شبهای شعر موسسه ی گوته و غیره و ذالک، مشهور می باشند. من چون قبلا در این باره، جُستاری جداگانه نوشته ام از پرداختن و توضیح اضافی، صرف نظر می کنم. ( 2 )

9- آقای میر فطروس می نویسد: [ برای من، نه نظام جمهوري مطرح است و نه رژيم سلطنتي، بلكه در اين لحظه، برايم تنها و تنها، آزادی ايران مطرح است. من در آرزوي ايجاد فضاي دموكراتيك و آزادي هستم كه در آن هر شهروند ايراني، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسي دلخواهش را (چه سلطنت، چه جمهوري) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط کلیّت جمهوري اسلامي. ]

در اينكه چگونه مي توان به ملتي كه در قعر نا اميدي و بي فرياد رسي فرو افتاده است، خردمندانه و با مسئوليت و آگاهي مدد رسانيد، معضليست كه « خوبترين خوبان » بايد در باره ي آن بينديشند و به كاربست اقدامهايي بكوشند. آناني كه خود را قيّم و دلسوز و خاكسار و خدمتگزار ملت مي دانند، اگر به راستي عشقي به مردم و ميهن خود دارند، پس چگونه است كه هيچ طپشي و شور و حالي از خود به معشوق نشان نمي دهند؟. آيا عشق ادعايي آنها فقط شعار و حرف نيست؟. اگر « خوبترين خوبان »، دلباخته ي ميهن و مردم خود هستند، چرا مهر خود را آشكارا در برابر ملت، فرياد نمي زنند و آن را اثبات نمي كنند؟. مگر « مهاتما گاندي ( 1869 – 1948 م. ) » نبود كه براي استقلال سرزمين هزار ملت در كنار مردمش ايستاد؟. مگر « سالوادر آلنده ( 1908 – 1973 م. ) » نبود كه تا آخرين نفسها آنهم جايي كه امكان گريز در يك قدمي مقرش وجود داشت، با رادمردي ايستاد؟. مگر « مارتين لوتر كينگ ( 1929 – 1968 م. ) » نبود كه براي احقاق حقوق سياهان در كنار مردمش ايستاد و پا به پاي آنها فرياد دادخواهي سر داد و از روياي عظيم بشر دوستي اش سخن گفت؟. مگر « پاتريس لومومبا ( 1925 – 1961 م. ) » نبود كه با تمام مصيبتها و فلاكتها در كنار مردمش ايستاد و براي آنها نبرد دادخواهي و استقلال خواهي را به پيش برد؟. مگر دهها و صدها نفر امثال این بزرگان و نامداران نبودند که در کنار مردم خود ایستادند و برای واقعیّت پذیری آرمانها و آرزوها و تاریخ و فرهنگ مردم سرزمینشان پیکار کردند؟. مگر زنده ياد « دكتر مصدّق ( 1882 – 1967 م. ) » نبود كه در كنار ملّت ايستاد و گام به گام با آنها براي حقوق بایسته ی ملّت مبارزه كرد؟. مگر « امير كبير ( 1807 – 1852 م. ) » نبود كه برغم خباثتهاي ناصرالدّين شاهي براي ملّت با جان و دل از خودش مايه گذاشت؟.

فقط آناني دوستدار و عاشق و خدمتگزار ملت خود هستند كه با دلاوري و جسارت در برابر خاصمان ملت، رو در رو بايستند؛ نه آناني كه به ينگه ي دنيا مي گريزند و توقع دارند كه ملت از خودش مايه بگذارد و خون بدهد تا سپس مدعيان خسرواني براي ايجاد حكومت دلخواه خودشان و همعقیده گانشان، با بي شرمي تمام باز گردند. ملت ايران اگر هيچ چيزي از تاريخ اسف بار خود نياموخته باشد، تجربه ي سه دهه ي اخير آنقدر او را هوشيار كرده است كه مي داند براي كسي بايد بميرد كه برايش تب مي كند. ملت ايران مي خواهد و آرزو مي كند كه عاشقان و خدمتگزاران اصیلش در ميدان هماوردي با رقيبان مدّعي در مصاف با حُکّام بی لیاقت و فرّ؛ آنهم فقط در ايرانزمين، لياقت و شايستگي و فرّ خود را اثبات كنند تا ملت به آنها آفرين بگويد و آنها را برگزيند. من می پرسم ميدان همآوردي كجاست؟. در چه مكانيست كه رقيبان و حريفان و مدّعيان با يكديگر رويارو مي شوند و به آزمودن استعدادها و هنرها و فروزه ها و دانشها و توانائيهاي خود مي كوشند؟. فرض كنيد ميدان رقابتهاي سياسي، چيزي شبيه ميدان فوتبال باشد. پرسش اينست كه آيا مدّعياني مي توانند با تسخير ميدان بدون رقابت با هماوردان خود، ادعاي برنده شدن بر هر رقيبي و حریفی را داشته باشند؟. فرض كنيد آناني كه خود را خواسته يا از سر ناگزيري به كناري كشيده اند و ادعا مي كنند كه گروه تسخير كننده ي زمين؛ نه تنها قواعد و قوانين بازي را نمي داند؛ بلكه رفتار آنها در كلّ در تضاد با هر نوع بازيي مي باشد. گرفتيم كه چنين شاكياني حق داشته باشند، اكنون مي پرسم چرا ايناني كه تصور و به خود تلقين مي كنند كه مثلا قواعد و قوانين بازي را مي دانند و آنقدر فهم و شعور دارند كه نه تنها مي توانند در رقابتهايي سالم، استعدادها و هنرها و لياقتها و شايستگيها و دانشهاي خود را نشان دهند؛ بلکه در گسترش و زيبا آرائي بازي نيز مي توانند نقشي درخور ايفا كنند، بر اساس کدامین دلایل با یکدیگر، متّفق و متّحد و همبسته و همرزم و همعزم نمی شوند تا در کنار یکدیگر بتوانند و بخواهند که وارد میدان کارزار شوند؟. کدامین دلایل پنهان و آشکار؟.

معضل بزرگ و فاجعه بار جامعه ي ما اينست كه مدعيان هماوردي به دليل جاه طلبيهاي سرسام آور و قدرت پرستيها و كينه توزيها و عقده هاي فردي و جمعي نسبت به یکدیگر، نه تنها از قواعد و قوانين بازي هيچ اطّلاعي ندارند؛ بلكه در رقابت با هماوردان خود نيز، دست كمي از گروه تسخير كننده ي زمين ندارند. بحث « خوبترين خوبان » ما در اين نيست كه آنها به دليل مطلق بينيهاي خود با كوچكترين تغييرات اجتماعي، فوري ميدان همآوردي را ترك مي كنند و پا به فرار مي گذارند؛ بلكه بيش از هر چيز، خصلت انتقام خواهي و حس خونخواهي و خونريزي آنهاست كه بر هر منطق و استدلال و برهان غالب مي باشد. گفتن ندارد كه انساني بزرگ منش و دريا دلي به نام « نلسون ماندلا ( 1918 – » در مبارزه براي فرو پاشي سيستم وحشتناك آپارتايد، هيچگاه ميدان همآوردي را ترك نكرد. او بيش از سي و اندی سال از زندگيش را در زندانها به سر برد، زيرا به ملتش و آرمانهايش و آرزوهايش يقين و ايمان داشت. ايمان او به نيروئي ماوراء الطبيعه و قدرتهای بیگانه نبود. ايمان او به عظمت انسان و ارجمندی و شرافت هموطنانش بود. او در كنار ملتش ايستاد و ملتش نيز با تمام وجود خود، پيكار سر سختانه انساني را تجربه كردند كه با بينشي بسيار وسيع و فهم فوق العاده فرهيخته به گلاويزي با سيستم آپارتايد رو آورده بود. او هرگز نگريخت. او ايمان و يقين داشت به آنچه در وجودش و روحش و افكارش مي جوشيد. او آنقدر به مبارزه ي خود ايمان داشت كه سر انجام توانست هواناكترين سيستم آپارتايد جهان را به زانو در آورد و آزادي را براي هم ميهنانش به ارمغان آورد حتا برای آناني كه از خاصمان سر سخت خود او بودند. او آزادي را فقط براي مردم سياه خود نمي خواست؛ بلكه براي نوع انسان بدون رنگ پوست و اعتقادات و گرايشهايش.

10- سپس آقای میرفطروس در جایی دیگر بر این عقیده است که: [ به نظرِ من می توان ضمن مخالفت شدید با حمله به مردم و تأسیسات صنعتی و اتمی ایران، از حملة آمریکا به سران و رهبران جمهوری اسلامی و کوبیدن سیستم سرکوب رژیم (پاسداران، بسیج و …) حمایت کرد، مسئله ای که می تواند باعث ریختن ترس مردم و در نتیجه: موجب قیام مردم و فروریختن جمهوری اسلامی گردد. ]

تاریخ حکومتهای سرنگون شده در گذشته ی ایران به ما نشان می دهد که حکومتگران نه تنها برگزیده ی مردم نبوده اند؛ بلکه آنقدر در حقّ مردم ایران، ستم و کُشتار و اجحاف و خباثتهای رفتاری مرتکب شده اند که مردم تنها و تنها به هجوم و تاختن نیروی بیگانه برای سرنگونی و متلاشی کردن حکومتهای غاصب و زورگو و ستمگر داخلی امیدوار بوده اند و هنوز به طور ناخود آگاه به چنین دلخوشی، امیدوار مانده اند. اینکه حکومت فقاهتی هرگز برگزیده ی مردم نیست و برای استمرار اقتدار خودش حاضر است دریاها، خونریزی به پا کند، هیچ شکّی در آن نیست. ولی اینکه ما آنقدر خوش خیال باشیم که تصوّر کنیم برای از پا افکندن شیر درّنده خو می توان به « خرس » اتّکا کرد، خطایی بسیار بزرگ را مرتکب شده ایم؛ زیرا آنکه طعمه ای را از دهان شیر برُباید، هیچگاه آن را به صاحب و مالکش بازنمی گرداند؛ بلکه خودش به ضیافت آن مشغول می شود؛ چونکه زحمت بازپس گرفتن و ربایش آن را به عهده گرفته است؛ بویژه جایی که خودیها از سهیم شدن و همکاری با « خرس » برای گلاویز شدن با شیر، خودشان را معاف و منزوی کرده اند. اگر در فروپاشی حکومت ساسانیان، تمام افسران و سپهسالاران و ارتشداران ایرانی برای بسیج و برنامه ریزی و صف آرایی جنگی و گرد آوری شمشیرکشان عرب، نقش بسیار مهمّی ایفا کردند.، دست کم در نگاه اوّل؛ این مزیّت را داشت که تمام برنامه ریزی، زیر نظارت و نقشه ی ایرانیان اجرا و پرداخته می شد. اینکه نتایج و عواقب چنان حملاتی بعدها در تاریخ ایران، چه بودند، مبحثی دیگر است. فراموش نکنیم که تمام آن اقدامات افسران فراری ایرانی برای سرنگون کردن حکومت ساسانیان، فقط از روی خیر خواهی و آزادیخواهی برای مردم ایران بود که به دنبالش چنان فجایع و فلاکتها و مصیبتهایی را به همراه آورد و هنوز که هنوز است مردم ایران در طول چهارده قرن متوالی از چنان عواقبی، آزاد و رها نشده اند. من از آقای میرفطروس می پرسم به فرض اینکه « آمریکا در کنار نیروهایی دیکر » حاضر شود که عین آرزوی شما را برآورده کند، آیا تصوّر می کنید آمریکا و دیگران به همین ساده گیها می پذیرند که بدون کسب « امتیازهای آنچنانی و نقش آتوریته خواهی خودشان » به واقعیّت پذیری سیستم دلخواه شما یا مردم ایران به طور کلّی، مددی کنند؟.

خطا برداشت نکنیم. من فقط کنجکاو هستم بدانم، آیا ملّت ماست که بایستی « شعور تمییز و تشخیص » برای ساقط کردن اقتدار بی لیاقت ترینها و خبیث ترینهای حاکم را داشته باشند یا بیگانه گان؟. چه کسانی در شناخت این مسئله، محقّ و مجاز می باشند که تصمیم بگیرند و مسئولیّت عواقب تصمیمهای خود را نیز به عهده بگیرند؟. من خودم از رادیکالترین مخالفان سیستم فقاهتی هستم. چه با موضعگیریهای شفّاف و کاملا گویا و سلیس در برابر ایدئولوژی و مذهب و اعتقادات روانپریش حُکّام. چه با صف آرایی روشن و صریح و عریان در برابر رفتارها و کردارها و روشهای آن سیستم مخوف فقاهتی به طور کلّی. ولی برغم این رادیکال بودنم، هنوز بر این اندیشه ام تا « خوبترین خوبان مدّعی اپوزیسیون فقاهتی » به این مرز و نقطه و مخرج مشترک نرسند که « ایرانزمین و مردم و تاریخ و فرهنگ سیمرغی آن » را فراتر از منافع و سوائق قدرتگرا و توتالیترخواه خود به حساب آورند، هر گونه حملات بیگانه گان به نفع فقط بیگانه گان خواهد بود و بس. نه مردم ایران از هجوم بیگانه گان، طرفی خواهند بست. نه آنانی که برای حاکمیّت داشتن بر ایران، روز شماری می کنند. فقط ملّت ایران است که بایستی بتواند و بخواهد که « آزاد و سر فراز و فرهیخته و آبرومند » بزیید. ولی تجربیّات سی سال گدشته ام به من می گویند، ملّتی که خوبترین خوبانش هنوز نمی توانند « گفت – و – شنود بی حَُب و بُغض با یکدیگر » و داد و ستدهای فکری – سنجشی داشته باشند و هیچ ارزش و اعتبار و پُتانسیل ایده آفرین و زاینده ی پرنسیپها نیز برای « بُنمایه های فرهنگ سیمرغی مردم ایران » قائل نیستند، چگونه خواهند توانست در سایه ی سر نیزه و نظارت بیگانه گان، خادم و یاور و یار شاطر مردم خود باشند؟. چگونه؟.

11- آقای میرفطروس در پایان گفتار خودش به این نتیجه می رسد که: [ دموكراسي را «ورزش فروتني» خوانده اند، بنابراين: بر همة ماست كه بدور از تنگ نظري هاي سياسي، با فروتني و تواضع در يك اتحاد ملي، شعار «آزادی ايران» و «حقوق بشر» را به اصلي ترين و محوري ترين شعار مبارزاتي خويش بدل كنيم. ]

جنبشهای « هومانیستی » در سرزمینهای باختری از « تصویر ایده آلی ( پرومتئوس یونانی / جنتلمن ) » ریشه می گیرند که آنها از « انسان » دارند. بدون داشتن چنان « تصویر ایده آلی » نمی توان به سنجشگری اخلاقیّات گسترده و حاکم بر مناسبات اجتماعی و کشوری و جهانی رو آورد. بحث « حقوق بشر و باغبانی درخت کاراکتر بشر » از کهنترین ایّام در تاریخ تفکّر به گرداگرد « تصویر انسان و خدا » می چرخیده است و همچنان نیز می چرخد. از یاد نباید بُرد که « تصویر ایده آلی انسان » با « تصویری که انسانهای جوامع مختلف از ایده ی خدا » دارند، پیوندی بسیار ژرف و همبسته دارد. ناگفته نیز نماند که تصویر ایده آلی انسان به معنای « ایده آلیسمگرایی » نیست؛ بلکه در پیش چشم داشتن آیینه ای می باشد که انسان از « وجود خودش و خدایش » متصوّر می کند. ایده آل داشتن را نبایستی هیچگاه با « ایدآلیسمگرایی » اینهمانی داد. وقتی ما بر آن می شویم که چرخ فعّالیتهای انسانگرایانه را در زمینه های مختلف فرهنگی و اجتماعی و جهانی به حرکت در آوریم، نیک است در آغاز بیندیشیم که با تمام « خیرخواهیها و نیّتهای انساندوستی خود » می خواهیم انسانها را با تاسی جُستن به کدامین « تصویر ایده آلی از انسان و خدا » به تجدید نظر کردن در اعتقادات و نگرشها و روشهای رفتاری خودشان بیانگیزانیم. از این رو، شعارهای هومانیستی را سرلوحه ی اقدامهای خود قرار دادن هرگز به این معنا نیست که ما در باره ی « پرنسیپ هومانیستی » نیز با گشوده فکری و ژرفنگری عاقبت اندیش به مرزبندی با « اخلاقیّات حاکم و حکومتگران بی فرّ » رو آورده ایم. ایرانی، هزاره ها تصویر ایده آلی خودش را از « خدا و انسان » در « تصویر جمشید جم و سیمرغ گسترده پر » واتابانیده و تثبیت و حکّاکی کرده است. بنابر این، وقتی ما بر آن می شویم که انسانهای اجتماعمان را – مهم نیست به چه مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکها و امثالهم گرایش دارند – به سوی « افقها و چشم اندازهای بهزیستی و بهمنشی و بهرفتاری » تشویق و ترغیب کنیم و آنها را در منشهای فردی و اجتماعی به وا اندیشیهای نو به نو بیانگیزانیم، بایستی حدّاقل از « چند – و – چون آن تصویر ایده آلی انسان و خدا » در فرهنگ باهمستان مردممان، آگاهی درخور داشته باشیم تا وقتی که به سنجشگری هنجارها و سنّتها و آداب و اعتقادات و رفتارها و نگرشها و مرامها و نظریّه های گوناگون رو می آوریم، ناخود آگاه و ناخواسته و غیر مستقیم بر ضدّ « پرنسیپ هومانیستی » اقدام نکنیم. انتقاد از تصویرهای رنگارنگ خدا و انسان نبایستی ما را در « قلع و قمع کردن اصل ایده ی خدا و انسان »، رادیکال و جنگآور ترمیناتوری بار آورد؛ بلکه بایستی « تصویر انسان و خدا » را در « زیباییهای انگیزنده و چشمگیر و رباینده ی دل و جان انسانها بدون هیچ جبریّتی و امریّه ای و زورگویی » سوق و شیب دهد. نمی توان با شعارهای هومانیستی به جنگ آن چیزهایی رفت که سراسر تار و پود انسانها به آنها آمیخته و متّصل می باشند. خدا و دین و آزادی و جاودانه گی روح و خوشی و بسیاری سوائق و فروزه های دیگر با « تصویر ایده آلی انسان و خدا » به یکدیگر همسرشته می باشند. به همین دلیل، هومانیسمگرایی، حذف و انکار و خصومت فناخواهنده با علقه های بشری نیست؛ بلکه « تلطیف کردن و زیبا آرایی و خوشپروری و شادابگردانی » تمام آن چیزهایی می باشد که به نحوی با روح و روان انسانها، پیوند ناگسستنی دارند. ( 3 )

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

پانویسها:

مقاله ی آقای « میر فطروس »:

https://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=19646&y=1

در باره ی سپری شدن دورانهای گذشته، مراجعه کنید به این « جُستار » من:

https://archives.farhangshahr.com/private_segment/issue_208022007/

در باره ی حقوق بشر و دمکراسی، مراجعه کنید به این « جُستار » من:

https://archives.farhangshahr.com/antecedent_archive/issue_11042002.php

برای خواندن بخش 2 به لینک زیر مراجعه کنید
https://www.mahmag.org/farsi/reviews.php?itemid=584#more

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي