آریا برزن زاگرسی
تاریخ نگارش: 22 ژانویه سال 2007 میلادی
لغزیدن بر سطح و کژ سنجی واقعیّتها
[ نیم نگاهی به نظرات ناتمام آقای میر فطروس ]
در جُستار ناتمام و دنباله دار آقای « علی میر فطروس ( 1 ) »، نکاتی به ذهن من خطور کردند که گفتن آنها شایسته و بایسته می باشد. البته شاید نیکوتر می بود اگر من، صبر می کردم و پس از خاتمه ی جُستار ایشان به سنجشگری آن رو می آورم. ولی گمان کنم همین تذکّر مختصر کافی باشد. امیدوارم که آقای « میرفطروس »، پس از مطالعه ی دیدگاه من، در باز نگری و بررسی جُستار خودش، ژرفتر به « مُعضلات ایرانزمین و ریشه یابی آنها » کوشش کند.
آقای میر فطروس؛ برغم تلاش ستودنی اش در « گسستن از غُل و زنجیرهای ایدئولوژیکی » و فاصله گرفتن آگاهانه از کاربست متدهای « مارکسیستی و آکبند و کلیشه ای » برای سنجشگری و بازشکافی مسائل و مُعضلات ایرانزمین، هنوز می توان ردّ پاها و گرد و غبار کوله بار سنگین چنان قالب ایدئولوژیکی را در لابلای جُُستارها و نظرات ایشان پیدا کرد. علّتش نیز این است که نقش ناخود آگاه و تاثیر گذارنده ی چنان نگرش قالبی برای سالها در ذهنیّت و روان هر انسانی می ماند که بخش مهمّی از سالیان زندگی فردی خودش را با اعتقاد داشتن به اصول چنان ایدئولوژیها و مذاهب و نحله ها و امثالهم و همچنین حضور در محفلهای ایدئولوژیکی / مذهبی / مرام و مسلکی / نظریّه ای و غیره و ذالک به سر برده است. ایشان آن خانه تکانی بنیانی ذهنی را که گوشه و کناره هایش همچنان به قالبهای ایدئولوژیکی میخکوب مانده اند، بایستی به تن خویش با پشتکار جدّی لایروبی کند تا آثار و جُستارهایش لطمات شدید نبینند و ارزش پژوهشی آنها نیز به شدّت، کاسته نشوند. ناگفته نگذارم که حضور غبار گونه ی چنان نگرشیهای قالبی در آثار پژوهشگران و نویسنده گان مختلف هرگز دلیل بر « مطلق بی اعتبار جلوه دادن نظرات و آثار آنان » نیست که نیست؛ بلکه بایستی آن شعور و فهم را داشت که هنر « سرند کاری » را در مطالعه ی آثار آنان به کار بست و آنچه را که ارزشمند می باشد، پرورید و فرابالانید و تاکید مبرم بر آن کرد و آنچه را که شایسته ی سنجشگری می باشد با گشوده فکری و مسئولیّت و غمخواری و دقّت بدون هیچگونه حُب و بُغضی بر قلم راند. من می کوشم که خیلی مختصر و مفید با توضیح چند نکته ی کلیدی در جُستار ایشان تمرکز کنم و سپس دیدگاه خودم را چنانچه ضرورتی داشت، پس از انتشار کامل جُستار آقای میر فطروس، به طور گسترده تر بازنویسی کنم.
1- آقای میر فطروس براین عقیده است که : [….. انقلاب اسلامي ايران شايد نالازم ترين و غيرضروري ترين انقلاب در تاريخ انقلاب هاي دو قرن اخير بود زيرا بیشتر انقلاب هاي دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادي و زوال اجتماعي روي داده اند، در حاليكه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادي و رونق مناسبات اجتماعي بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبي (لائيك) يعني انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملي كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائي ظهور خميني و وقوع انقلاب اسلامي را دو چندان مي كند. ]
اگر من با برداشت خودم به خطا نرفته باشم و منظور آقای میر فطروس را از « نا لازم ترین و غیر ضروری ترین »، درست، فهمیده باشم، باید بگویم ایشان می خواهند تاکید کنند که « مخالفان سیستم شاهان پهلوی ( پدر و پسر ) » می توانستند برای روبرو شدن و سنجشگری و کرانمند کردن « ارگانهای قدرتی و نفوذی شاهان پهلوی » به روشها و ابزارها و متدهای دیگری؛ سوای « طغیانها و اعتراضها و مقاومتها و انقلاب و جنگهای چریکی و تظاهرات و امثالهم » متوسّل شوند. البته حقّ با آقای میر فطروس می بود؛ اگر ما می کوشیدیم که « ریشه ها و آرمانها و پسزمینه های انقلاب مشروطیّت » را فقط از قالبها و چارچوبها و متدهای تاریخ پژوهی آکادمیکی؛ آنهم از نوع باختر زمینی اش، کنکاش و وارسی نکنیم؛ بلکه تلاش بایسته می کردیم که از رویکرد خودمان به « اساطیر ایرانی و بُنمایه های فرهنگ سیمرغی باهمستان ایرانی » به اندیشیدن و بازشکافی و سنجشگری « رویداد مشروطیّت » اتّکا کنیم. آنگاه بود که می توانستیم؛ نه تنها علل رویداد مشروطیّت را بفهمیم و دریابیم؛ بلکه همچنین می توانستیم دلایل شکست آن را و برآمدن « رضا شاه » را نیز بفهمیم و ریشه های اقتدار گرایی او را عمیق دریابیم. اساسا حضور گرایشهای مذهبی در انقلاب مشروطیّت و جنبش عظیم ملّی شدن صنعت نفت و نقش دولت زنده یاد « دکتر محمّد مصدّق » و سپس ناکامیابی و شکست جنبش ملّی شدن صنعت نفت و وقوع کودتا و به دنبال آن، واقعه ی پانزده خرداد 1342 و حتّا پا گرفتن و شکل گیری جنبشهای چریکی با ایدئولوژی مارکسیستی و مذهبی را از سازمان چریکهای فدائی خلق گرفته تا سازمان مجاهدین خلق و فدائیان اسلام و امثالهم تا « وقوع ناگزیر و ناگریز فاجعه ی انقلاب اسلامی »، همه و همه را درست و دقیق در همان « گستره ی اساطیر ایرانی و بُنمایه های فرهنگ سیمرغی باهمستان ایرانیان » هست که می توان فهمید و ارزشیابی کرد و چند – و – چونشان را به محک زد.
در زمین لرزه ی دولت زنده یاد « دکتر مصدّق »، تمام همّ و غمّ او و یاران رادمنش وی این بود که ایران را در « پروسه ی استقلال و خودمختار شدن در کشور آرایی » بدون آویزان بودن به دخالتهای نظری و پراکتیکی و نفوذی بیگانگان با تکیّه به مردم، واقعیّت پذیر کند. وی مخالف سر سخت خاندان پهلوی و شخص محمّد رضا شاه نبود؛ بلکه او آرزو داشت که « محمّد رضا شاه » بسان پادشاهان کشورهایی مثل سوئد و انگلیس و نروژ و دانمارک و امثالهم، فقط « نقش تشریفاتی » داشته باشد و تمام مسائل و شیوه های اداره کردن کشور را به وزیران و مجلس محوّل کند. آرزویی که در چنبره ی « سائقه ی شدید حسادت محمّد رضا شاه به زنده یاد دکتر « محمّد مصدّق » به دلیل محبوب و مقبول بودن چهره و شخصیّت و کارهای دکتر مصدق » واقیّت پذیر نشد و نه تنها لهیب حسادت باعث شد که زنده یاد « دکتر مصدّق » را خانه نشین کند؛ بلکه روند سقوط و متلاشی شدن سلطنت پهلوی و پایان و سقوط تاریخ شاهنشاهی ایرانزمین را نیز به قعر باتلاق اسلامیّت، رقم بزند. مردم ایران در جنبش ملّی شدن صنعت نفت، فقط رویدادی کنکرت را در چالش با قدرتی بیگانه نمی دیدند؛ بلکه سر آغاز واقعیّت پذیر شدن آرمانها و آرزوها و امیدها و خواستها و آینده ی درخشان فرزندان خود و آزادی و سر فرازی و بالنده گی و رشد و توسعه ی ایرانزمین را می دیدند. وقوع کودتا و بازگشت « محمّد رضا شاه »، اگر چه به بسیاری از امکانهای رفاهی و تحصیلاتی و بهسازی مناسبات اجتماعی و مدرنیزاسیون ارگانهای کشوری انجامید؛ ولی درد جانسوز ملّت را در « عقده ی حقارت و سر شکسته گی » هرگز التیام نداد تا روزی که آن خطبه ی معروف خمینی در پانزده خرداد سال 1342 به گوش کثیری از ایرانیان رسید. مردم ما با آن سخنرانی کذّایی و بسیار مزخرف خمینی در تحت نام « امّت اسلام »، نشانه های استقلالخواهی خود را دیدند؛ ولی سایه ی درّه ی هولناک اسارت و بر باد رفتن و غارت تمام منافع ملّی خود را متوجّه نشدند. درست در همین مقطع بود که وظیفه ی تحصیل کرده گان ایرانی و مسئولان و غمخواران این آب و خاک کهنسال؛ ولی دائم به غارت رفته و همچنین دلسوزان و خدمتگزاران مردم لت و پار شده ی ما بود که بایستی « ماهیّت سخنرانی ارتجاعی و بسیار خطرناک خمینی » را رسوا و سنجشگری رادیکال می کردند. ولی دریغا که بهترین فرزندان این آب و خاک در باتلاق ایدئولوژی مارکسیسم روسی فرو تپیده بودند و افتخارشان این بود و هنوز هست که نوکر و مُتعه ی اربان روسی خود و « انترناسیونالیسم پرولتری » باشند. این بود که ملّت ایران، فریب خورد؛ زیرا آرمانها و آرزوها و ایده آلها در هر باری که با آزمایشهای مردم برای واقعیّت پذیر شدن، شکست می خورند، بلافاصله در هاله ای از افقهای گرگ و میشی و اثیری گسترده می شوند؛ طوری که جاذبه ها و زیباییهای آنها، تمام خطرات نهفته در آنها و امکان سوء استفاده از آنها را خیلی سریع از دامنه ی نیروی فهم و شعور و تمییز و تشخیص آدمیان به کنار می زنند. مردم ایران در آن شعار کذّایی « امّت اسلام »، التیام زخم عمیق تحقیر شدن خود را در ماجرای کودتا بر علیه دکتر مصدّق می دیدند. این بود که به خمینی و مخالفتش با « شاه »، دلگرم و امیدوار شدند. آرمانها و آرزوها و ایده آلها و خواستها را می توان سرکوب کرد؛ ولی نیست و نابود، هرگز و هرگز. تا زمانی که مردم یک سرزمین، ایده آلها دارند، هیچ حکومت مستبدّی؛ ولو تا دندان به هلاک کننده ترین سلاحها مجهّز باشد، نمی تواند حکومت ابدی خودش را بر مردم، حفظ کند و آرزوها و آرمانهای آنان را محو و سر به نیست کند. به همین دلیل، رویداد مشروطیّت بر خلاف دیدگاه آقای میرفطروس، [ …. مقابله ی « بدعت ( تجدّد ) با «سنّت » ( شریعت ] نبود. ] من قبل از اینکه به دنباله ی سخن بپردازم؛ نکته ای را باید توضیح دهم.
متاسفانه به دلیل حضور گسترده و ریشه سوز «مُعضلی ویرانگر » به نام « ترجمه و طیف مترجمان » در ایرانزمین، مسائل فرهنگی ما از مضاعف شدن نیز فراتر رفته اند و به کلافی دیوانه کننده تبدیل شده اند؛ زیرا ذهنیّت کثیری از تحصیل کرده گان سرزمین ما در « قالبهای ترجمه ای » میخکوب و محکوم و عقیم مانده اند. بدعت / تجدّد را ما در معنای « شبیه شدن » می فهمیم و خیلی که از لحاظ نظری و ذهنیّتی متحوّل شده باشیم، آن را در معنای « مدرن شدن همچون باختر زمینیان و مدرنیته بازی » می فهمیم. صرف نظر از اینکه چنین معادل نویسیها با اصل و صورت و تاریخ پیچیده ی مُعضلات و ترمینوسهای فکری در سرزمینهای باختری به شدّت در تضاد و تناقض می باشند، بایستی تاکید کنم ما هنوز که هنوز است، دو پُرسمان اساسی و ریشه ای « مدرنیته / سنّت » را اصلا نمی فهمیم و هیچ شناخت عمیق و مغزه داری نیز از آنها نداریم. با خواندن چهار تا پنج کتاب شکسته – بسته ی ترجمه ای و ده الی بیست تا مقاله های سطحی و بی مغز و مایه در مطبوعات اینترنتی و نشریه ها و غیره و سپس، شبانه روز، قُد قُد کردن در باره ی « نیتچه و هایدگر و پوپر و ژاک دریدا و میشل فوکو و مارکس و لیوتار و کثیری امثالهم » در حلقه ها و نحله های چیز نویسان بی مایه و کم مایه و مُتعه ی حُکّام فقاهتی، تصوّر می کنیم که می دانیم مدرنیته چیست؟ و خاستگاهها و جلوه ها و ابعاد گوناگون آن کدامیند؟ و چگونه می توان آن را مثل آلات و ادوات مکانیکی و تکنیکی همچون « چای نپتون » وارد دیگ غلیان سنّت کرد و افراد جامعه ی ایرانی را یک شبه بسان مردم باختر زمین، « دمکرات منش و گشوده فکر و دارای آگاهبود فردی و ضدّ مذهب » بار آورد. چنین تصوّری از پُرسمان مدرنیته داشتن، حدود سه دهه است که ذهنیّت عقب مانده ترین و متحجّرترین اقشار بسیار پُر مدّعای طیف « تحصیل کرده گان جامعه ی ما » را – مهم نیست کجا مقیم باشند – در چنبره ی اختاپوسی خودش گرفته است و با تولیدات ترجمه ای – باسمه ای خودشان روز به روز به خفه کردن مردم و دوام سیطره ی آخوندها و ولایت فقاهتی، شدّت مضاعف می دهند. ما « تجدّد » را به معنای « خود زایی و نو زایی از زهدان بُنمایه های فرهنگ و تصاویر اساطیر ایرانی و تجربیّات مایه ای مردم خودمان » نمی دانیم؛ بلکه به معنای فاجعه بار « مدرنیزاسیون مشابهتی با نوع زندگی مردم باختر زمین » می فهمیم و درمی یابیم و این فاجعه ی اجتماع تحصیل کرده گان ملّت ماست که خویشتن را به دور می افکنند تا راه رفتن کبک را تقلید کنند!. مسئله ی « سنّت » را نبایستی هیچگاه با « شرایع »، اینهمانی معنایی داد. منظورم این نیست که شرایع برآمده از مذاهب، هیچ هستند؛ بلکه به این دلیل که شرایع، تکه ای مختصر در گستره ی « سنّت » می باشند و ما نبایستی اینقدر سنّت را در معنای بسیار تنگ و تاریک و سطحی « شرایع » میخکوب کنیم؛ زیرا با چنین کاری نه تنها پیوند خود را با زمینه ها و ریشه های فرهنگ باهمستان مردم خود، قطع می کنیم؛ بلکه در پرداختن و اندیشیدن به فلاکتهای آنان و تلاش برای ریشه یابی مسائل و رهیافتهای علاج آور ، سُرنا را با نیّتی بسیار خوش از سر گشادش با توهّمی آکادمیکی! خواهیم نواخت. « ترادیسیون »، دامنه ای وسیع تر از « شرایع برآمده از مذاهب » می باشد و نه تنها آداب و رسوم و اعتقادات و خرافات و نگرشهای مختلف و باورها و غیره و ذالک را در برمی گیرد؛ بلکه زمینه ایست که اگر شخم زده و دائم باغبانی نشود، خطر اینکه به شکل موریانه ای آسیب زننده و منهدم کننده ی درخت فرهنگ نیز از آب در آید، بسیار زیاد می باشد.
رویداد انقلاب مشروطیّت با رسیدن نسیم بادهای انقلاب فرانسه به آبهای خلیج فارس و خاور میانه بود که طیف متفاوت تحصیل کرده گان خانواده های مرفّه ایرانی و درباریان حکومتی را به چالش با خود فرا خواند. رویکرد ایرانی به « هویّت / خویشباشی » خودش در طول هزاره ها تا همین امروز با انواع و اقسام موانع داخلی و حادث شده بر وجودش روبرو بوده است از « میترائیسم گرفته تا زرتشتیگری و غالب شدن شمشیر اقتلویی مومنان اسلامیّت و سپس نتایج تحوّلات اجتماعی و کشوری و فکری باختر زمینیان که در عرصه ی بازارهای جهانی با آوار شدن سیلابوار کالاهای تجاری و ایدئولوژی مبلّغ آنها به نام مدرنیزاسیون در مناسبات مردم جوامع گوناگون؛ بویژه خاورمیانه ای »، نفوذ و رسوخ پیدا کردند . اینکه ایرانی با غالب و قاهر شدن شمشیر اقتلویی مومنان به الّله از دیر باز در یک کشمکش « مدارایی و گاهی به میخ زدن و گاهی به نعل و گاهی در حدیث دیگران سخن گفتن » و غیره و ذالک تا همین امروز در کشاکش می باشد، همه و همه نشانگر آنند که اگر آوازه گران و نقش آفرینان رویداد مشروطیّت، آن فهم و شعور را داشتند که بدانند چه چیزی را بایستی « پایه و اساس و سکّوی پرش » به سوی پیوستن به جهان مدرن قرار داد، در عوض شرکت کننده گان در انقلاب فاجعه آمیز 1357، نه تنها هیچ شناختی از تاریخ و فرهنگ و مردم سرزمین خود نداشتند؛ بلکه با « شکل گیری حزب توده و مارکسیسم روسی تا همین امروز » در پروسه ی پنجاه ساله ای با شعار بسیار مزخرف « انترناسیونالیسم پرولتری » در یک جبهه بندی و خصومت و کینه توزی هیستریک و هنوز معالجه ناپذیر نسبت به تاریخ و فرهنگ ایرانی، توقّف شتر عصّار خانه ای کرده اند و همچنان با مُتعه گیهای خود برای حکومت فقاهتی بر این فلاکت خانمانسوز با شور و اشتیاق « پیشگامی! » افتخار نیز می کنند. رویکرد آوازه گران جنبش مشروطیّت به مایه های انگیزشی تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان هرگز « بازگشتی رجعت گونه در مسیری پیموده شده » نبود. خطای بسیار عظیم و تاسف بار و مضحک تمام آنانی که « از بازگشت به گذشته های سپری شده » می نالند و آن را می نکوهند، همین است که آن شعور و فهم را ندارند تا تمییز و تشخیص بدهند که « مسئله ای به نام زمان » در فلسفیدن / فیزیک / دانشهای مختلف راسیونالیستی به چه معانی به کار می رود. ما هنوز که هنوز است از « زمان »، برداشتی فیزیکی و خطّی و گراماتیکی داریم و اصلا و ابدا مسئله ی زمان را « در دامنه ی فلسفیدن و اساطیر » نمی فهمیم و هیچ پیوندی و برداشتی و دریافتی فلسفی نیز از آن نداریم که نداریم و علّت در جا زدنها و رو به قهقرا رفتنهای قرن به قرنمان نیز در پیچ عدم فهمیدن همین مُعضل می باشد که فرو تپیده است و اگر احیانا افرادی در میان ما پیدا شوند که بخواهند چنین کژ برداشتهایی را روشن کنند، آنقدر جهالت و خصومت در حقّ آنان می کنیم و نوشته هایشان و نامشان را در قرنطینه می گذاریم و بایکوتشان می کنیم تا نه تنها راه را برای تحوّلات اساسی در ذهنیّت و روان خود ببندیم؛ بلکه در قطورتر کردن حصار حماقتهای خود، سعی بلیغ آکادمیکی – اسلامی – مدرنیته ای! نیز می کنیم. من قبلا در باره ی مسئله ی زمان، جُستاری جداگانه نوشته ام و از توضیح بیشتر خودداری می کنم ( نگاه کنید به جُستار: « مدرنیته و جابجایی گرانیگاه ایمان » { 2 } )
یکی از کلیدی ترین خطاهای طیف تحصیل کرده گان اجتماع ما در این است که هیچگاه به خودشان زحمت ژرفکاری در باره ی علل « رُخدادهای اجتماعی و فرهنگی و کشوری مردم باختر زمین » را نمی دهند. کم اتّفاق می افتد که پژوهشگری یا جوینده ای از میان ما پیدا شود که بخواهد « اعماق و ریشه ها و پسزمینه های رویدادهای مختلف باختر زمینیان » را به تن خویش با رجوع کردن به « منابع اوریژینال »، پیگیری و ارزشیابی کند و بفهمد و از مایه های فکری – فلسفی آنها به خویشاندیشی انگیخته شود. ما با خواندن یک سری سطحیّات و کلّیّات دانشنامه ای می خواهیم خودمان را از فراتر کاویدن و اندیشیدن فردی معاف کنیم و خود به خود پیداست که باز ماندن به کلّیّات می تواند کلیدی ترین مویرگهای تکاندهنده و ایجاد کننده ی رویدادها را در سایه قرار دهد. برای مثال: اخباری که در باره ی یک انفجار بزرگ و مخرّب در مطبوعات و رسانه ها با آن تصویرهای رعب آور، انعکاس و منتشر می شوند، ما را از اندیشیدن در باره ی علّت انفجار که می توانسته شاید یک چوب کبریت 10 میلیمتری بوده باشد، ممانعت کند. جنبش روشنگری در باختر زمین از پیامدهای زمین لرزه های « رفورماسیون و رنسانس » بود. در جامعه ی ما متاسفانه و بدبختانه، کلمه ی « رفورماسیون » را مترجمان چیز نویس و بی مایه به « دین پیرایی ( !؟ ) » برگردانده اند و دقیقا با همین معادل احمقانه است که بقیّه ی کرد و کارهای آسیب زننده ی خود را با حالتهای پر طمطراق و پر دبدبه و کبکبه به نام « فعالیّت فرهنگی!؟ »، بسان میکرب در رگها و شریانهای حیاتی مغز و روح و روان ایرانیان گسترش می دهند. « رفورماسیون » بر خلاف آن معادلنویسی مخرّب و مزخرف مترجمان ما، در تفکّر و کشمکشهای فرهنگی – اجتماعی باختر زمینیان، واکنشی بود برای « خنثا کردن آتوریته و سلطه ی مطلق اصحاب کلیسا بر ذهنیّت و روان مردم به طور کلّی ». جنبش رفورماسیون هرگز و هرگز در این راستا نبود که « مذهب / دین » را از چهره های مختلف اجتماعی بزداید و اعتقادات را در ذهنیّت و وجود انسانها متلاشی کند؛ بلکه بیش از هر چیز دیگر در سمت و سوی « آگاه کردن مردم از عقاید خودشان و واپس راندن احساس گناه نخستین و آزاد شدن وجدان فردی انسانها از هر گونه آتوریته ی مذهبی » بود بدون آنکه افراد بخواهند برای مسائل فردی و اجتماعی به « مراجعی یا مجتهدینی و فتوا دهنده گانی و نصوص کتاب مقدّس » متّکی باشند. بنابر این، رفورم در گستره ی تفکّر باختر زمینیان به معنای؛ « پیراستن و زدودن دین / مذهب / حذف و متلاشی کردن آن » نمی باشد. درست در همین بستر بود که برداشت فکری و فلسفی از « مفهوم آزادی » نیز از ملّتی به ملّت دیگر، فرق می کرد. آنچه برای فرانسویان، معنای انقلاب برونی و خیابانی داشت، برای آلمانها، معنای درونی و گسستن روح و مغز و روان از اعتقادات عُل و زنجیری داشت و برای انگلیسیها، هم به معنای گسستنهای دورنی بود، هم واقعیّت پذیریهای برونی.
تمام آن احزابی که در کشورهای اروپایی پا گرفتند و توانستند در طول یکصد سال و اندی گذشته، وجود خود را استحکام بدهند، همه و همه از « گستره ی اعتقادات و فرهنگ و تمدّن » بود که توانستند برنامه های پراکتیکی خود را و همچنین نظریّه های برآمده از ژرفای آنها را برای پاسخ دادن به مُعضلات کشوری از بُنمایه های فرهنگ و تمدّن مردم خود، اقتباس و استنباط و استخراج کنند و هنوز که هنوز است در دامنه ی کشمکشهای احزاب سیاسی کشورهای باختری می توان از نام و برنامه و اساسنامه ی احزاب و تشکیلات و حضور تعداد گرایشها و فراکسیونهای مختلف در دامنه ی دولت به ماهیّت احزاب پی برد. به عبارت دیگر؛ احزاب هر سرزمینی بایستی از بستر « فرهنگ باهمستان مردم »، ریشه بگیرند؛ نه از اراده ی قدرتپرست و جاه طلبیهای عدّه ای با تکیه کردن به نظریّه ها و ایدئولوژیها و تزهای آکادمیکی اساتید دانشگاههای باختر زمینیان و متفکّران حبل المتینی باختری مثل مارکس. حتّا جنبشهای رادیکالیستی و انقلابی آغاز دهه های قرن نوزدهم و بیستم، ریشه های خود را از اعتقادات گسترده در دامنه ی « فرهنگ و تحوّلات آن » می گیرند. این بود که جنبش رفورماسیون، بر بستر « هومانیسم و ارجمندی انسان » توانست نم نم، شکل به خود بگیرد و پیشزمینه های نو زایی فرهنگ و تمدّن باختر زمینیان را با اندیشیدنها و انگیخته شدنهای متفکّران و فیاسوفان و مُصلحان مذهبی و شاعران و هنرمندان و موسیقیدانان و نقّاشان در متاثّر شدن از اساطیر یونانی امکانپذیر کنند؛ به گونه ای که اوج جنبشهای « رفرماسیون و رنسانس » را می توان در تفکّرات و ایده های متفکّران ژرفاندیش جنبش روشنگری به عیان دید. تا همین امروز در اروپا تنها شناسه ی جنبشهای رفرماسیون و رنسانس و پروتستانیسم، همان « انگیخته شدن و تاثیر پذیری از هومانیسم ایتالیا و فلسفه ی رواقیون و اساطیر یونانی » می باشد که حقّانیّت باز اندیشیده ها و تجدید نظر کردنها را در مسیحیّت رسمیّت می دهند. برغم تاثیر و نفوذ گسترده ی افکار « مارتین لوتر ( 1483 – 1546 م. ) و فیلیپ ملانختون ( 1497 – 1560 م. ) و یوهان کالون ( 1509 – 1564 م. ) » در جنبشهای رفورماسیون، بایستی گفت که مردم باختر زمین، به راهی گام ننهادند که آنان نشان می دادند و مبلّغ آن بودند؛ بلکه از آرا و اقدامهای آنان استفاده کردند و راهی را پیمودند که « اراسموس فون روتردام ( 1466 – 1536 م. ) » با دلیری و گستاخی منحصر به فرد خودش، مشعلدار آن شده بود؛ یعنی « راه هومانیسم و ارجمندی انسان را ».
در این جا تاکید کنم که بر خلاف رویداد رفرماسیون در باختر زمین، آوازه گران جنبش مشروطیّت می خواستند با تاثیر پذیرفتن از مایه های فرهنگ سیمرغی ایرانی که با هویّت ایرانی ( = مهر و داد و راستی و قداست جان و زندگی ) اینهمانی دارد، رستاخیزی تازه را در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین بیافریند. این بود که زمین لرزه ی عمیق و بسیار ستایش انگیز جنبش « محمّد علی باب » که یک نابغه ی بی همتا و فرزند دلیر ایرانزمین بود با « رفورم در اسلامیّت » آغاز نشد؛ بلکه به حقّ و از روی رادمنشی و گستاخی بسیار ستودنی با « منسوخ کردن اسلامیّت » بود که ارزش و ژرفا رونده گی ریشه های درخت آزادی را با خودش به ارمغان آورد. جنبش مشروطیّت توانست تکانی به روان فروخفته ی ایرانی در سیاهچال وامانده گیها بدهد و تاثیر گذار باشد؛ زیرا آوازه گران مشروطیّت هیچگاه در فکر قدرت و حاکم شدن بر ملّت و چپاول ثروتهای ملّی نبودند؛ بلکه در فکر « آزادی و سر بلندی و باغبانی ایرانزمین و تاریخ و فرهنگ آن » بودند. به همین سبب نیز توانستند نقش عظیمی در تحوّلات اجتماعی و کشوری ایفا کنند. « جنبش محمّد علی باب » به دلیل خطا پنداری و فریب خوردن زنده یاد « امیر کبیر » به شکست انجامید و به خاک و خون کشیده شد؛ زیرا ارزیابی « امیر کبیر » از جنبش باب، بسیار ناپخته و ناسنجیده و حساب ناشده و آلوده به صدها اطّلاعات خبط می بود. در حالیکه جنبش باب، تکمیل کننده و زمینه پرداز و خاک مستعد برای تمام آن آرزوها و آرمانها و ایده آلهایی بود که شخصیّتی بزرگ مثل « امیر کبیر » بر آن بود در دامنه ی کشور داری به واقعیّت پذیری آنها همّت کند و امیدوار باشد. سرکوب جنبش باب، همانا ارّه کردن شاخه ای بود که « امیر کبیر و مرغ ایده آلهایش » بر آن نشسته بودند. پس از سرکوب جنبش باب و کُشته شدن امیر کبیر، راه برای فتنه گران جاه طلب و اسلامیستهای شمشیر اقتلویی باز شد و آن امکان را به دست آوردند که بتوانند تا همین امروز به سرکوبگیریها و کُشت و کُشتارهای خودشان ادامه دهند. پس از شکست جنبش باب، بازمانده گان و تاثیر پذیرنده گان چنان جنبشی در شکل گیری « انقلاب مشروطیّت »، نقش اساسی در پس پرده ایفا کردند. نامیدن و حتّا اتّهام بابیگری که به بسیاری از فعّالان و کوشنده گان جنبش مشروطیّت می چسباندند، فقط شایعه نبود؛ بلکه در بسیاری از جنبه ها، صحت نیز داشت. انقلاب مشروطیّت و جنبش محمّد علی باب اثبات می کنند که جامعه ی ایرانی، به رستاخیز عظیم فرهنگی در تمام عرصه ها نیاز مبرم داشت و همچنان دارد. این است که پوست انداختن و نو زایی فرهنگی، معمولا با گسستن از اعتقادات و « تجدید نظر کردن و سنجشگری مذاهب و سنّتها و میراث نیاکان و بازکاوی لایه های تاریخ و فرهنگ لت و پار شده ی مردم خود از بهر زایش خودی دیگر » به همّت « رادمنشان خویشاندیش و ایده آفرین و سنجشگر و شخصیّتهای مسئولیّت پذیر » همپاست که می توانند امکانهای تحوّلات اجتماعی و کشوری را در سراسر جزئیّات، ممکن کنند.
2- آقای میر فطروس بر این عقیده اند که: [ ….به جرأت می توان گفت که در سال 57 اگر شخصیّتی – مانند مصدّق – وجود می داشت، قدرت گیری «خمینی» بسیار بسیار بعید می بود. ]
اتّقاقا در همان اوائل کشمکشهای خیابانی و اغتشاشات آغاز انقلاب طاعونی با حادّ شدن مسئله و حضور تلویزیونی « محمّد رضا شاه و اعلان برکنار شدن داوطلبانه ی خودش از سلطنت و سپردن اختیارات به فرزندش و همچنین برگزیدن زنده یاد دکتر شاهپور بختیار به نخست وزیری » می شد طوفان ویرانگر و خانمانسوز و قدرتگیری طیف آخوند جماعت را کنترل و خنثا و متلاشی کرد. ولی دریغا که ذهنیّتهای فرو خفته تا خرخره در « باتلاق انترناسیونالیسم پرولتری و نوکری و متابعت کردن از برادر ارشد (= روسیه ) » که با کینه توزیهای متافیزیکی شده شان به « سیلاب آهن » تبدیل شده بودند و رفتارشان و گفتارشان، عدم گسستن ذهنیّت و روان آنها را از اعتقادات مذهبی / شیعه گری رسوا می کرد، به رادیکالیزده شدن شمشیر اسلامیّت شدّت دادند و ایرانزمین را به قعر قهقرایی فرهنگی و رسوایی جهانی فرو غلتاندند؛ یعنی فاجعه ای که عواقب آن، نه تنها دامن ایران و ایرانی را گرفته است؛ بلکه دامن جهانیان را نیز در بر گرفته است؛ طوری که خشونت بدوی و توّحش ددّ خویانه ی حُکّام و وابسته گانشان در هر گوشه ای از جهان، در حال توسعه ی سرطانی می باشد. من هرگز فراموش نمی کنم که زنده یاد « دکتر بختیار » در پخش مستقیم برنامه ای از تلویزیون ، خطاب به مردم گفت: ( آیا شما کتاب آقای خمینی را خوانده اید؟. آیا می دانید که او با حکومت اسلامی، چه چیزی برای شما در نظر دارد؟). مسئله این است که آن روزها، کدام گوش شنوا وجود داشت تا چنین هُشدار و فریاد جگرخراش و صمیمیّت ستودنی را بفهمد و دریابد؟.
3- آقای میر فطروس از « ناسیونالیسم ( !؟ ) ایرانی » نوشته اند. نکته ای که شایان تذکر می دانم، این است که « ایرانی » در طول تاریخ پر فراز و نشیبش، هیچگاه مُعضلی به نام « ناسیون » نداشته است. بحث « ناسیون و ناسیونالیته » از رویدادهای جوامع باختری می باشد و هیچ ربطی به واقعیّت « تاریخ و فرهنگ ایرانزمین » ندارد. اساسا وجود استانهای ایران با نام « اقوام (= کردستان / لرستان / بلوچستان / گیلان / آذربایجان و غیره ) » نشانگر آنست که در ایران، پدیده ای به نام « ناسیون » هرگز واقعیّت نداشته است و ندارد. پناه بردن و سنگر گرفتن بعضی از اقوام ایرانی به « قومـگرایی » از پیامد رفتارهای حکومتهایی می باشد که در تضاد و خشونت بدوی با « بُنمایه ها و پرنسیپهای فرهنگ سیمرغی باهمستان ایرانی » می باشند و حُکّام، تمام روشها و سیاستهای داخلی خود را به سرکوب و شانتاژ کردن و واپس راندن و قبضه کردن حقوق حقّه ی اقوام و اقلیّتهای ایرانی، منحصر و مختوم کرده اند.
آقای میر فطروس در جایی دیگر گفته اند: [ …. چيزي را كه ما – غالباً – فراموش كرده بوديم اين بود كه استقرار آزادي و دموكراسي به زيرساخت هاي اقتصادي – اجتماعي و فرهنگي مناسب و به ظهور طبقات يا اقشار معيني نياز دارد. به عبارت روشن تر: دموكراسي، همزاد سرمايه داري است. بهمين جهت است كه گفته ام: در يك جامعة فئودالي استقرار آزادي و دموكراسي غيرممكن است. ]
من مطمئن هستم که آقای میر فطروس هنوز تصوّر می کنند « زیرساختهای اقتصادی » هستند که تحوّلات فرهنگی را ایجاد می کنند. این نوع نگرش که یاد آور همان « با عینک ایدئولوژی دیدن » می باشد و حکایت از تز کاملا سطحی و نیندیشیده ی کارل مارکس ( = روبنا / زیر بنا ) می کند، هرگز روشنگر ایده ی « دمکراسی و آزادیهای فردی و اجتماعی بر آمده از آن در جوامع » نیست که نیست. مسئله ی آزادی و دمکراسی، بیش از آنکه به زیرساختهای های اقتصادی ( البته به تعبیر آقای میر فطروس ) تکیه داشته باشند به « فرهنگ باهمستان یک ملّت، منوط می باشند و به نگرشی بازبسته است که افراد از کار و تولید » دارند. اینکه انسانهای یک جامعه، جهان و حضور در آن را چگونه ببینند و بفهمند و ارزشیابی کنند، بالطّبع شیوه های کار کردن و تولیدات آنان نیز در « ساختمان سازی اجتماع و کشور آرایی و ارگانهای کارکردی دولت و پیوندهای بین المللی »، نقش کلیدی نیز ایفا می کنند. یک نگاه گذرا به آثار متفکّران برجسته ای همچون: « ورنر سومبارت [ 1863- 1941 م. ] ( که خودش یک سوسیالیست بود ) و ماکس وبر( 1864 – 1920 م. ) و ارنست ترولش ( 1865 – 1923 م. ) » و بسیاری امثال اینان و حتّا مطالعه ی عمیق تئوریهای اجتماعی کلیسای کاتولیک و پروتستان نشان می دهند که آزادیها و دمکراسی باختر زمینی از پیامدها و [ همزادان اقتصاد کاپیتالیستی ] نبوده و نیستند؛ بلکه از پیامدهای تحوّلاتی می باشند که در دامنه ی « فرهنگ مردم در معنای وسیع کلمه، بویژه اعتقادات مذهبی / دینی » صورت گرفته و سپس در ابعاد اقتصادی و کشور داری واتابیده شده اند. به عبارت دیگر؛ دمکراسی و آزادی از نتایج « گسستنها و سنجشگریها و نو زاییها و ایده آفرینیها و ابتکارات و اختراعات و اکتشافات و هنرها در گستره ی وسیع فرهنگ » می باشند که منش انسانها را « دمکراتیک » می پرورانند؛ نه اینکه از قبل، سیستمی ساخته و پرداخته وجود داشته و راسیونالیستی طرح ریزی شده باشد تا بتوان فقط برچسب « دمکراسی و آزادی » را بر پیشانی آن، آویزان کرد. ایده ی دمکراسی و آزادی را نمی توان از مناسبات کاپیتالیستی استنباط کرد؛ بلکه شیوع و نفوذ اقتصاد کاپیتالیستی از پیامدهای « گشوده دامن شدن فرهنگ زاینده و پوینده و کاونده ی یک اجتماع » می باشد که امکانهای رشد و بالنده گی رفاه اجتماعی و حتّا عوارض مخرّب و ناخوشایند و آسیب رسان به آن را نیز به همراه خودش می آورد.
از این رو، در جامعه ای که حکومتگرانشان به ثروتهای باد آورده ی منابع طبیعی و چپاول آنها متمایل بودند و هستند و همچنین در بطن اسلامیّتی که به « غارت و مصادره ی مقدّس » از روز تولّدش خو گرفته است، هرگز نمی توان « زایش و پدیدار شدن آزادی و دمکراسی » را توقّع داشت؛ زیرا در سیطره ی حکومتهای غارتگر و مذاهب ضدّ گیتایی و منحوس شماری زندگی و آزردن جان نمی توان نشانه ای از « پیوند انسان و جهان » را کشف کرد؛ طوری که افراد بخواهند و بتوانند برای « کار کردن و تولیدات مادّی و معنوی و پروراندن گیتی و زندگی » با بینشی شایسته و درخور « ارجمندی انسان » به آن، تکیّه داشته باشند. آقای میر فطروس عنایت داشته باشند که مسائل روان و ذهنیّت انسانها را نمی توان در یک « صفحه ی شطرنجی » گذاشت و در باره ی آنها نظر داد. انسان، پدیده ایست طیفی که در کشاکش سوائق مختلف به واکنشهای متفاوت نیز متمایل می شود. از این رو، تنها با تغییر « زیر بناهای اقتصادی » که گونه ای کلیشه پردازی و کلیشه نگری به « پیچیده گی بافت مناسبات اجتماعی و درهمتنیده گی روان و ذهنیّت انسان با محصولات ساخت انسان » می باشد، نمی توان به زایش و پرورش « آزادی و دمکراسی مختص اجتماع خود » دست یافت. کماکان که صادرات و واردات و گسترش محصولات تولیدی کشورهای صنعتی به سرزمینهای خاور میانه و مصرف کننده به طور کلّی هرگز نتوانست « منش و رفتار دمکراتیک مردم جوامع باختری » را به سرزمینهای مشرق زمین، اتوماتیک وار انتقال دهد. همانطور که مهاجرت طیف کثیری از مردم کشورهای وامانده در مُعضلات هزاره ای خودشان و گریز از ستم وحشتناک حُکّام بی لیاقت در حقّ آنان و جبر مهاجرت به سرزمینهای باختری نیز هرگز نتوانست مردم مهاجر را در مسائل آزادیهای فردی و درک آنها از تفکّر فردی و اجتماع دمکراتیک مددی کند.
ایده ی دمکراسی و چگونه گی واقعیّت پذیری آن از جامعه ای به جامعه ی دیگر، متفاوت می باشد. البته در « محتویّات » یکسان هست؛ ولی در صورتها و فرم واقعیّت پذیری اش می تواند فقط بر شالوده ی « بُنپارهای فرهنگ باهمستان هر ملّتی » پدیدار شود. بنابر این، جامعه ی ایرانی در عصر « شاهان پهلوی »، نه کاپیتالیستی / بورژوازی بود، نه فئودالیستی؛ بلکه جامعه ی ما، فرشی فرسوده و نخ نما شده بود که توانست با فروش منابع طبیعی و استخراج نفت، جانی تازه در رگهای فرسوده ی خود بگیرد؛ ولی هیچگاه خانواده های وابسته به دربار و همچنین خانواده هایی که به قشر تحصیل کرده و فرهیخته ی ایرانزمین متعلق بودند، نتوانستند به ایده ی « اقتصاد پروری »، انگیخته و در دامنه های مختلف تحقیقی و بازرگانی و تحصیل و پژوهش و فرهنگ و تفکّر و هنر و دانش ورزی و امثالهم سرمایه گذاری کنند. یک مقایسه ی ساده در شکل گرفتن « جوامع غربی برای برپایی اقتصاد داخلی و نقش کلیدی خانواده های برجسته و فرهیخته باختری در اقتصاد ملّی » با نقش خانواده های ایرانی از عصر قاجار تا رویداد انقلاب اسلامی در اقتثاد داخلی به ما می تواند نشان دهد که تفاوت ره از کجاست تا به کجا. حمایتهایی که خانواده های فرهیخته و نامدار باختر زمینی از متفکّران و فیلسوفان و شاعران و هنرمندان و توزیع و انتشار و پخش آثار آنها به عهده گرفته بودند، در متحوّل شدن اساسی اجتماعات باختری، نقش ریشه ای و آینده آفرینی داشت. در حالیکه بر خلاف باختر زمینیان، در سرزمین ما، تمام خانواده های ثروتمند و به قول معروف خر پول در کنار حُکّام بی لیاقت و فرّ به قلع و قمع کردن متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و همچنین لت و پار و گم و گور کردن آثار آنان، شبانه روز مشغولند و هنر و افتخار خود را در نابودی فرهنگ و تاریخ مردم سرزمین خود می دانند تا به آسانی بتوانند از توده ی مردم بی فرهنگ، اهرمی برای تسخیر دژ قدرت و غارت مملکت و سهیم شدن در تاراج کشور به دست آورند و بر لشگر سفیهان و کثیرالنّبشان و همعقیده گان دمساز و همدست با خود بیفزایند.
5- آقای میر فطروس، سپس در خاتمه ی مطلب خود نوشته است: [ …… اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوري نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»هاي ما با بازنويسي و بازسازي فلسفة اسلامي (شيعه)، عقل ستيزي خويش را در پردة غرب ستيزي پوشاندند و «انجمن شاهنشاهي فلسفه» نيز – كه با عنايت به «2500 سال شاهنشاهي در ايران» قرار بود فلسفه اي ايراني – مبتني بر انديشه هاي ايران باستان – تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كساني چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضي مطهري – عملاً – به تدوين فلسفة شيعي پرداخت. در هياهوي «روشنفكران» و «فلاسفه»ي تجدّد ستيزي مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داوري و شاگردان و مريدان ايراني هانري كُربن (دكتر سيد حسين نصر و دیگران) نه تنها نهال نورس تجدّد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از «متفكرين»، ميخ هائي بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدّد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نوري «همچون پرچمي» نه تنها بر بام «حوزه هاي علميه»، بلكه بر بلنداي دانشگاه ها و «حوزه هاي علمي» ما برافراشته شد. ]
صرف نظر از خلط معنایی و ترکیب بی قوّاره ی کلمات عربی و فارسی که هر کدامشان دارای « تجربیاّت دیگری » می باشند و دقیقا در تضاد و تقابل با هم هستند، بایستی بگویم که خطاب کردن نام « فیلسوف » به چیز نویسان و رتوشگران و بزک و دوزک کننده گان باتلاق اسلامیّت از فقدان اندیشیدن و دقّت هوشیارانه ی آقای میر فطروس در باره ی « واژه ی فلسفه و فیلسوف » ریشه می گیرد. فیلسوف به انسانی می گویند که « قائم به ذات و متّکی به مغز اندیشنده و استقلال فکر و رفتار رادمنش و گستاخ در عریانگویی و زُلال اندیشی » می باشد و در آغاز فلسفیدنهای خود، پروسه ی گسستن خودش را از تمام اهرمهای سیطره خواه مذهبی و ایدئولوژیکی و آکادمیکی و آراء آتوریته های زنگار گرفته، گام به گام در نوشته ها و تفکّرات و ایده های فردی اش نشان می دهد تا سپس در انتهای مرز بندی کردنهای خودش با دیگران به « زایش فردیّت و استقلال اندیشیدن و اوریژینالیته ی افکار و ایده های فردی اش » دست یابد. کسانی که به مذاهب و ایدئولوژیها و تزها و نظریّه های آکادمیکی وا می مانند، هنوز تابع و دنباله رو و معلّم و مدرّس هستند و هرگز به گستره ی فلسفیدن و فیلسوفان متعلّق نیستند؛ ولو شبانه روز با بوق و کرنّا به آنان، فیلسوف بگویند.
در پایان به طور خلاصه بگویم که ذکر آن شعر از زنده یاد « فروغ فرخزاد » با مقاله ی آقای میر فطروس برغم اشاره ی وی در پانویس، هیچ سنحیّتی ندارد؛ زیرا حضور تصویر « امام زمان » در شعر فروغ فرخراد، هرگز دلیل بر آن نیست که او به پیشوازی رهبر کانیبالیسم فقاهتی، شتاب شاعرانه و عارفانه و پیشگویانه داشته است. اساسا « امام زمان »، هیچ ربطی به اسلامیّت ندارد و تصویریست که از بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانزمین ریشه می گیرد؛ ولی متاسفانه در باتلاق اسلامیّت، تحریف و تقلیب شده است. « تصویر امام زمان »، همان « پرنسیپ امید » می باشد که در تاریکی رویاها و آرزوها و آرمانهای مردم ایران بسان ستاره ای انگیزنده می درخشد. نیک است قبل از به دور انداختن و خط بُطلان کشیدن بر بسیاری از جلوه های رفتاری و کرداری مردم سرزمین خود، نگاهی عمیق و کاونده به آنها بیندازیم؛ مبادا که خویشتن را ناخواسته نیز با آنچه که منفور ماست در کنار یکدیگر، به قعر نیستی و ذلالت نیندازیم.
آقای میر فطروس، شعری از « آقای نعمت آزرم » برای توبیخ و سرزنش نقش انسانهایی همچون او در مدّاحی کردن خمینی نقل کرده است. فقط فراموش کرده که اسامی دیگری مثل: « اسماعیل خویی / باقر پرهام / علی اصغر حاج سید جوادی / هُما ناطق / محمّد علی اسلامی ندوشن که آراء مارکس را از قرآن استنباط کرده بود! ( رجوع کنید به آرشیو روزنامه ی کیهان در اوایل انقلاب ) / ناصر پاکدامن و زنده یاد غلامحسین ساعدی و کثیری امثال اینان را نیز نام ببرد؛ یعنی اشخاصی که زنده یاد « کوروش آریا منش ( رضا مظلومان ) »، نقش مخرّب آنان را در پُشتیبانی کردن از مُلّایان و قدرتگیری ولایت فقاهتی و سقوط نظام سلطنتی، قبلا رسوا و آشکار کرده بود. من آن سالهایی که ایران بودم، یک سال بعد از انقلاب، کتابی دو جلدی و قطور به دستم رسید که شخصی نامعلوم، اسامی و گفتارهای تمام نویسنده گان و شاعران و سیاستمداران و استادان و امثالهم را از روزنامه های مختلف در ضدّیت با نظام سلطنتی و حمایت کردنشان از آخوندها، گلچین و گرد آوری کرده بود. فقط دریغا که چنان کتابی هرگز تجدید چاپ نشد و کتابخانه ی من نیز در هجوم شمشیر کشان الّله، به تاراج رفت و سر به نیست شد.
با این تفاصیل بر این مسئله، همچنان پافشاری و بازگویی مکرّر کنم. تا زمانی که مخالفان حکومت فقاهتی – مهم نیست به کدام عقیده و ایدئولوژی و نحله و مسلک، گرایش دارند و درکجا مقیم هستند – در فکر تسخیر قدرت و حاکم شدن بر سرنوشت و وجدان مردم ایرانزمین می باشند و بر آن نیستند که به روشنگری اذهان مردم و بال و پر دادن به آزادی، ارزش و اعتباری بدهند، هرگز و هیچگاه خللی نیز در حاکمیّت و آتوریته ی فقاهتی ایجاد نخواهد شد و مردم ما، قربانی سیستم ترور فقاهتی خواهند ماند؛ مگر اینکه قدرتی چپاولگر از بیرون مرزها بر آن بشورد و آن را در هم بکوبد و عواقب اعمال خود را نیز به عهده بگیرد و دل از این خوش بدارد که به منافع باد آورده ای دست یافته است. از این رو، تمام نیروهای مخالف حکومت فقاهتی که خود را بدون استثناء « خوبترین خوبان » نیز می دانند، پس از تقریبا سه دهه استقرار حکومت تروریستی مومنان به الّله بایستی اکنون و دقیقا همین اکنون و امروز بفهمند فقط زمانی می توانند « ایرانزمین و مردم ایران و خودشان » را از استبدادهای عجیب و غریب برهانند که همچون آوازه گران جنبش مشروطیّت در گستره ی « آزادی و آزادمنشی برای سرفرازی و شکوفایی میهن و مردم با انگیخته شدن از بُنمایه های فرهنگ سیمرغی ایرانزمین »، تلاشها و کوششهای بی دریغ کنند و تا می توانند از سمتگیریهای قدرت طلبانه با درایت و هوشیاری، فاصله بگیرند تا در فضایی که آفریده می شود، مردم بتوانند شایسته ترینها را بدون هیچ ترس و وحشتی برگزینند و اختیارات کشوری را رای ایجاد تحوّلات اساسی به آنان در دامنه ی دولت منتخب واگذار کنند. اگر باور و یقین به چنین آرزویی و حقیقتی در طیف مخالفان حکومت فقاهتی به وجود نیاید، مطمئن باشید که قرنهای قرن، آخوندها و فقها با کاربست انواع و اقسام خُدعه ها و ریا کاریها و تظاهر کردنها و حتّا به طور آشکار و پنهان با کاربست شمشیر اقتلویی الّله به حاکمیّت خود بر ایرانزمین، استمرار خواهند داد؛ ولو در حوزه ی بین المللی مجبور شوند که طعمه ی به غارت رفته ای به نام « ایرانزمین » را با گرگهایی غارتگرتر از خودشان در جاها و زمانهایی به طور موقّت تقسیم کنند. ///
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پانوشتها:
مقاله ی آقای علی میر فطروس:
https://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=19187&y=1
مدرنیته و جابجایی گرانیگاه ایمان:
https://archives.farhangshahr.com/antecedent_archive/issue_51062005.php
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.