زندگی پیراهنش بوی چرک می داد : مهناز بدیهیان

 شعر
اکتبر 142006
 
 self-نقاشی از »- بدیهیان

نه رویایی بود
نه رستگاری خیال
واقعیت تلخ بود و
ذایقه ی مادر مرده ی ما
که بدان خو گرفته بود
زندگی پیراهنش بوی چرک می داد
و باد های نا مجاور تفرقه
که از نشخوار حسادت پا گرفته بود
در فضای نگون بختی ما می پیچید.
چه بوی گندی داشت این رابطه ها.
دشمن حسادتش به خورشید بدانجا رسیده بود
که بر سیاهی سجده می کرد
و لاشه ی گندیده ی مردارخواران
را بر تخت عبادت نشانده بود و
همه ی وحشتش از صبحدمی بود
که خورشید پر غرور، خرامان ،
با تیغه های نور
از پس کوه و کتل، از دل تاریکی
قد علم کند..پدیدار

  2 دیدگاه به “زندگی پیراهنش بوی چرک می داد : مهناز بدیهیان”

  1.  

    دشمن حسادتش به خورشید بدانجا رسیده بود
    که بر سیاهی سجده می کرد
    و لاشه ی گندیده ی مردارخواران
    را بر تخت عبادت نشانده بود و
    همه ی وحشتش از صبحدمی بود
    که خورشید پر غرور، خرامان ،
    با تیغه های نور
    از پس کوه و کتل، از دل تاریکی
    قد علم کند..پدیدار
    تمام حسادتش باور کن همین بود و دیگر هیچ ! شادیانه ی روز های دیگرت باشد شعر !

  2.  

    khaanom doctor shearetaan mahshar bood.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي