متنی از آدونیس / ترجمه : حمزه کوتی
. بادی پنهانی از جانب یونان همراهیام میکندکنسرتوی 19Wallotstrasse ، برلین
شعر : آدونیس ( علی احمد سعید )
ترجمه : حمزه کوتی
(1)
صبح گاهان
از 19 والستراس بیرون میآیم . بادی پنهانی از جانب یونان همراهیام میکند. دست بر شانهام میگذارد . بادی که حافظه دوستاش میدارد .
در گردش صبحگاهی به یقین برخوردم . تنها بود به مَثَلِ دریوزه ای که آسمان را در کتابی به حجم تورات حمل میکرد .
زیر قدمهاش ، ناقوس جهان طنین میاندازد ، و یا اینگونه تصور کردم .
من این راه را نمیشناسم
اما بیگمان این راه من است .
(2)
قهوهخانه
دوست ندارم از در سمت راست وارد قهوهخانه شوم . که در برابر آن درختی قد کشیده و ریشه در آبگیر خاکی دوانده که از زبالههایی آکنده است که محیط زیست انکارشان کرده ؛ و اگر آن خانم ، صاحب این سگ سفید قشنگ ، که الان دارد رد میشود ، بشنود اینگونه دارم سخن میگویم ، حتماً عصبانی میشود.
گرد درخت را نوری زرد احاطه کرده . بر روی آن ابری بیباران . همانگونه که ابزار فلک پیشبینی کرد .
روز میخرامد با درشکهای از تصاویر که دست خیابان میکشدش .
از در سمت چپ وارد قهوهخانه میشوم . دستکم هیجان تنم آرام میگیرد . مِهربانی صندلی. شفافیّت جام . عطر ـ بویی خوش .
در قهوهخانه ، جهان از بخار شدن باز نمیایستد .
و میدانم : که این دقایق و ساعتهایی که در این قهوهخانه سپری میکنم ، در هیچ دفتری که گذر زمان را ثبت میکند؛ ذکر نمیشوند .
تاریخ ، برف انبوهیست که علف و گل را فرومیپوشاند . چه شفاف باشد ، چه نرم .
معمولاً جز آن دوردستِ خشک بیحاصل رخ نمینماید .
(3)
زنی ـ در شُرُف تبدیل شدن به قهوهخانه .
اجسام مادینه ، خود به تنهایی حرکت و کار را میگردانند . مردان در سایهی آنها قرار میگیرند .
دختری (میگوید که کوباییتبار است) کار میکند به مَثَلِ گیتاری در دست وقت .
(4)
رنگ بنفش از کجا میآید ، و چگونه می پوشد پنجرهی خاکستری را که من در برابرش نشستهام و از لای آن افق را مینگرم که بر مفرش حافظه حمل شده است؟
ـ ببخشید ، گمان کردم شما کسی دیگرید . زخمهای حافظهی این شنگ را ببخشایید .
(5)
پَرهونی از روشنایی بر گرد قهوهخانه گشت میزند . انگار همین حالا از اشعّهای ابهامآگین بیرون آمده . در برابر تکتک تابلوهای آویخته بر دیوار میایستد و سر تکان میدهد . تابلوهایی که به مَثَل ِ سوزن در چهره فرو میروند . حق با حواس است که به شیوهای که میخواهد ، انگیزشگر طوفان غضبی میشود برای پرتاب کردن خود به بیرون .
در آن وقت ، بیحجابیِ دیوارها چه زیبا میشود .
و خلأ چه بهیگونه !
(6)
در قهوهخانه ـ فلنشتاین ، خیابان کرفرستندام ، برلین ، چنین به نظرم میرسد که کودک و سیاستمدار صرف و نحو آلماناند ؛ و نان و ورزش در رأس فرهنگ نوین قرار میگیرند .
و وقتی این را میگفتم ، اینگونه در نظرم آمد که سایههایی گرد من جمع میشوند و جام را با زور از من میگیرند . شراب من لب پُر از حبابهاییست که میکوشند درِ غیب را نیمشکافته بگذارند و مجهول یکی از نگهبانان آن باشد .
اما اینها واژههاییست که من با دهان غیب میگویم .
(7)
موسیقی ماشینها ، این آلات ـ تندیسها همچنین به قهوهخانه وارد میشوند . از پنجره ، آسمان را بر روی آنها میبینم که پستان بند خود را میگشاید . ابر را میبینم که ترشرویتر میشود .
برای خورشید چه پیش میآید؟
(8)
در قهوهخانه یا در 19 والستراس ، تصور کن که رو بهروی یک کلیسا یا پشت یک کنیسه ، توپبازی میکنی .
و در وقت خواهی دید که جهان شکاری است به شکل یک شکارگر ، و یا شکارگری به شکل شکار
و تراژدی که با گیلگامش آغاز شد ، با برتولد برشت پایان نگرفت .
(9)
آهنگی از لای قدمهای ابزار بیرون میآید .
و در این ابتذالی که هیچ ملول نمیشود ، چه رازی هست؟ تکرار میشود ، قهوهخانه را پر میکند ، زینتش میبخشد ، و با همان تکرار کردن ، گرما به نیمکتها افزون میکند .
این مبتذل ابهامآگین!
(10)
باید بیاموزم
چگونه سخته میشود
آن آزادی که بر آستانهی قهوهخانه مینشیند .
(11)
این جهان چه میبود اگر نمیتوانست به هیئت یک قرص نان یا توپی درآید؟
(12)
از راه رسیدهای در قهوهخانه ـ
بعید میدانم سلیمان پیامبر باشد
اگر چه چهرهاش یادآورد هدهد است .
نمینشیند
به چپ و راست نگاهی کرد
قهوهخانه را در چشمهاش نهاد و بیرون شد .
در قهوهخانه جایی برای پیشگوییها نیست .
(13)
وقتی که شعر دوستام ، توماس ترانسترومر را میخواندم به یاد آوردم :
چند قصیده از المتنبّی ـ دوست دیگرم ، برای کاویدن آزادی
در سرزمینی که تعلق به آن دارم ؛ فرستادم .
(14)
نبوّتی آمرزشگر و عاشقیپیشه .
(15)
تخیّل دوست دارد پیکرهای برای لبهای این زن بتراشد ، که قهوه را به سازی مینوشد که انگاری آب عشق است .
(16)
بر نیمکتهای قهوهخانه جایی برای مرالان نیست .
مکان همگی بهر خرسیست که در شکل و رنگهای بسیار تناسل میکند ، و به میل خود آنها را برمیگزیند : فی البداهه روشن .
(17)
پروانهای کنار میزم . سؤال نمی کنم چگونه آمد . در آن نگاه میکنم . بالهایش را میکشد . بهکندی میجنبد . تو گویی مرگ ، او را به سینه میبردش، و او با جان کندن تلاش میکند به سمت سینهی دیگری برود .
اوه، پروانه [جان]
در توان بالهای من نیست که تو را برای پرواز برکشانند .
(18)
وقت میگذرد در قهوهخانه
شاریده به مَثَلِ رودی روان .
(19)
قهوهخانه از مشتریانی سخن میگوید که عصر میآیند وسرشارش میکنند .
از عروسی خود و خیابان میگوید .
با این حال دخترکان پیشخدمت ، هر یک با لباس مخصوصی ، ناف خود را نمایان میکنند و به گشودن سینه های خود در جهت کواکب ِ نزدیکتر به مدار چشم ، ادامه میدهند .
(20)
شامگاه زاده میشود . برمیخیزم و قهوهخانه را ترک میکنم .
حالیا بهشت کجاست؟
ـــــــــ
ماخذ : پیش گویی کن ای نابینا ، آدونیس ، ترجمه حمزه کوتی ، انتشارات افراز ، چاپ اول ، تابستان 1389 تهران .
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.