عـابـر آواره / راحله یار

 شعر
ژانویه 272010
 

چـنـد روزی می شـود سودایی سودای ام
در دلِ شـب های من غوغایِ بیداریست باز

عـابـر آواره

خونِ داغِ عشقِ در رگ های من جاریست باز

لــب فـروبستن، سکـوتِ تلخِ، اجباریست باز

چـشـم هـایم از دلِِ پـایـیـز بـارانی تــر اسـت

عـابـرِ آواره ی شـعــرم پیِ زاریـسـت بـاز

اتـفـاقـی از کــنـاری جـنگلی رد می شــدم

باد را دیـدم که سـرگـرمِ ستـمگاریـسـت باز

چـنـد روزی می شـود سودایی سودای ام

در دلِ شـب های من غوغایِ بیداریست باز

سـرکشی دارد زبانِ شـعــرِِ بی پـروای من

دسـت های بـسته ام دستانِ دلداریست باز

بـر سرم بارانِ پـایـیـزی قـیـامت می کـنـد

ابـرعـاشـق پیشه در حـالِ غـزلـباریست باز

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي