داستان سوسك ها نوشته سيد ميثم رمضاني

ژانویه 122010
 
سيد ميثم رمضاني

بخارها كه ته نشين شد ٬ زن رديف سوسك ها راديد وجسد نيم خورده ئ مرد را. جيغ زد٬ جیغ زد٬ جیغ زد و پله هاي آپارتمان راهولي رفت پايين . مرد ولي آوازش هنوز بود
سوسك ها
زن داد زد : آروم تر …همسايه ها خوابن…
مرد پاي دوش ايستاده بود وهنوز آواز مي خواند : نبسته ام به كس دل …نبسته كس به من دل …
زن از لاي در سرك كشيد داخل حمام . سياهي اندام مرد را توي بخار ديد : با توام ! يواش تر …مردم صداشون در مياد آآ…
– چو تخته پاره بر موج …رها رها رها من…
– يه چن وقته ازتو كفشوي٬ سوسك هاي گنده ميان تو!
– زمن هرآنكه او دور …
– من كه ازشون خيلي مي ترسم !
– چودل به سينه نزديك …
– شما تو سربازي بهش چی مي گفتين؟… تاكسي قرمز ؟!
– به من هر آنكه نزديك …از او جدا جدا من…
– باشه خفه خون مي گيرم …توهم يه خورده ولوم شو بيار پايين…الانه که مامورا بريزن اينجا !!
زن برگشت توي آشپزخانه و ميز شام را چيد . منتظر كه شد ٬ مرد نيامد . كلافه سمت حمام رفت و در را تا انتها باز كرد . ذرات بخاررا تندی روي صورتش حس كرد و بعد بوي شامپوي پرتقال را .
– شام سرد شد …نمياي ؟!
مرد هنوز مي خواند : دلم گرفته ٬ اي دوست …هواي گريه با من …
بخارها كه ته نشين شد ٬ زن رديف سوسك ها راديد وجسد نيم خورده ئ مرد را. جيغ زد٬ جیغ زد٬ جیغ زد و پله هاي آپارتمان راهولي رفت پايين . مرد ولي آوازش هنوز بود . بلندتر از قبل :
ستاره ها نهفته اند… در آسمان ابري …دلم گرفته اي دوست …هواي گريه بامن …هواي گريه بامن …

سید میثم رمضانی – قم – تیرماه ١٣٨٨

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي