غار فلاطون – ثریا کهریزیS- Kahrizi

آدم ها تاريك مي پوشند گاهي
بودن را چيزي مي دانم موهوم در آن غريبه اي ست
سايه به سايه ام قدم مي زنيم در خود
كسي را نمي شناسم حتا تو
كه در انتهاي عرياني ام خودت را صميمي مي داني احساسي سخت دارم به اعتمادي كه هر بار ديگر بارديگر بارديگر بارديگربار
گوشه ي دنيام گرهي ست كور
دست هيچ برهوتي به آن نرسيده نمي رسد هرگز !
گره خورده ام انگار به چيزي دور اين نزديك
كوچه اي تنگ
روز هايم را زنجير كرده راهي نيست
1
دستي بر سرم بكش زيبا
ديوانه ي نگاهي ساده ام
راهي به سرزمين آسمان بايد جست حرف بايد گفت دروغ
بايد گفتگو ندارم ولم كنيد !
از آداب تان بيزارم
هيچ معنايي در نگاه تان گل نمي كند پستانش در باغ
پشت در راهي نيست تا ديوار
خستگي خط انداخته بر چهره ام مثل شما آهني شده ايد نمي شوم
بيا بر گرديم زيبا !
راه زيادي از خانه دورمانده ا
حقيقت امانم نمي دهد اما
توي عصري سر در آورده ام مصنوعي
آه مي كشم فكر مي كنند آروق مي زنم
آدم ها در آمد و رفتند روي پل كسي به كسي نيست
آخرين حرف بشر ماشيني بود آمد و همه را بار زد و برد
شال گردني برايم بباف زيبا سردم است !
پيغمبري نمي كنم ديگر گوسفندان مهر بانم كو ؟
كجاست ني لبكم ؟
وزيباست ني لبكم
وزيباست گوسفندان من
وزيباست
وزيباست
وزيباست …
یک پاسخ به “غار فلاطون – ثریا کهریزیS- Kahrizi”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
دو بند اول خوب در آمده …