همیشه عینک / سامان بختیاری

و انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است .
ما که هیچ
بماند برای شاملوهای قد و نیم قد که شاعرند.
… همیشه عینک
می توانید بنشینید
مهم نیست هر صندلی خالیی که دیدید .
دارد شروع می شود .
لطفا بنشینید
کجا ؟
همین جا
هااا آه همین کنار
برای شنیدن یک شعر همیشه عینک نمی خواهد.
کمی بوی تند لذت کافیست . داشتم میگفتم . می گفتم ؟
از خداحافظ که پیاده شدیم
قطار سرنوشت خودش را رفت و ما خودمان
تو سی خودت رفتی و من سیمرغ چه می دانستم .تا راهی بشوم به وادی کلمات .
گفتم که برای نوشتن یک شعر عصرانه ای کافیست . در چشمهات قهوه ای تند بخار می شد و
وردی که ته می کشید در من
چه کلماتی که رژه میرفتند.
فوت کن پسر فوت . اجی مجی لا جهنم هنوز که پا برجایی
هر چه بود قهوه ای تند مهارش نکر این سرنوشت سگی را .
همه چیز مهیاست ، فنجانی که بر جاذبه ی میز لم داده
و انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است .
ما که هیچ
بماند برای شاملوهای قد و نیم قد که شاعرند.
با این همه واژگان مسلح باید خودمان را گیر نمی دادیم
که زندگی رنگ دیگری می شد
ببخشید برای دیدن این شعر بلیت دارید؟
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.