دروغگو / عباس موذن
من با دروغ گفتن به مردم، خودم را ارضاء مي کنم. یعنی از درون شاد می شوم. ابتدا مومورم ميشود، احساس ميكنم جريان خونم منقبض شده، يك هيجان مرموز و
دوست داشتني در قلبم شروع ميكند به زوق زوق كردن. بعد آن دروغي كه آماده كرده ام و نقشهاش را از قبل كشيدهام را به زبان ميآورم. اين مستلزم آن است كه به او بباورانم خيلي با هوش است. پس از این کار، مثل انداختن يك قلاب طلايي براي گرفتن يك ماهي كوچكي كه به هوش خودش خيلي اعتماد كرده، منتظر عكسالعملش ميمانم. نمي دانيد چه لذتي دارد وقتي احساس ميكنم مثل يك شكار در مانده مي توانم با او بازي كنم! اگر هم متوجه بشود، هيچ اشكالي ندارد چون فقط با يك خنده ي محكم به او ميگويم، شوخيكردهام، همين!
از كودكيام تا حالا كه مرد ميان سالي شدهام، پدرم به من ميگويد، هنوز كه هنوز است نتوانستهام تو را بشناسم! حتا وقتي براي خواستگاري همسرم رفته بوديم، اين مطلب را البته به شوخي، جلو خانوادهي او به زبان آورد! طفلك، مرضيه فكر ميكند از بالا و پايين من خبر دارد. ميگذارم دلش خوش باشد. تصور ميكند، در دانشگاه تحصيل ميكنم. چه ايرادي دارد؟ همين كه راضي و خوشحال مي بينمش، برايم كافيست. من هميشه آن چيزي را به زبان ميآورم كه جزو آرزوهايم به حساب ميآيند اما نتوانستهام به آنها دست يابم. كيست كه از تحصيلات عاليه خوشش نيايد؟ به او گفتهام، در بانك مسكن حساب پس انداز باز كردهام و تصميم دارم براي او يك خانه دست پا كنم. ميدانم كه با حقوق كارمندي تا آخرالزمان هم نميشود صاحب خانه شد ولي خب، اعتقاد دارم، هميشه زنها بايد به مردهاي خود متكي باشند و اين كار هم بستگي به اعتماد آنها دارد. چرا بايد نا اميدش كنم وقتي با يك دروغ ميتوانم او را در خانه شاد و سرزنده نگه دارم؟ چه اشكالي دارد پدرم را از شرمندگيِ اين كه نميتواند به من كمك مالي كند، برهانم؟ به نظر من دروغگويي، خيلي هم بد نيست. تمام بختكهايي كه به اسم فرهنگ و تمدن بشري، اطراف ما ساخته و نوشته شدهاند، حرفهاي مرا تصديق ميكند چون به ذات آدمهايي شهادت ميدهند كه با خود فكر ميكردند، با درستي و پاكدامني زندگي را سر ميكنند. به عنوان نمونه،كدام يك از اعمال ما مثل نصيحتهاييست كه شيخ اجل، جناب آقاي سعدي، در گلستانش به مردم گوشزد كرده است؟ كجاي تهران شبيه ميدان نقش جهان اصفهان ميماند؟ اصلاٌ، اگر اين موجود دو پا درست زندگي ميكرد اكنون ما نميتوانستيم ادبيات و معماري به اين زيبايي داشته باشيم. بزرگترين رمانها، همينطور آثار ادبي و فرهنگي جهان در فضاي اختناق و ديكتاتوري نوشته و خلق شدهاند.اگر آدمي بر صداقت و راستي تكيه كند، كم ميآورد چون، روشنايي فقط از آن خداست. طبيعت، چشمان اصلي آدمي را كور كرده و به جاي آن فقط دو چشم دست و پا شكسته به او داده است. پس اعتماد به هر نصيحت شش دانگي، خود دروغ بزرگيست كه جزو آرزوهاي آدمي بوده ولي هيچوقت نتوانسته به آن عمل كند. درنتيجه، آنرا درون قالب زبان و معماري ناب زندانيكرده تا جلو چشمانش باشد و براي اينكه وجدان درد نگيرد، به فرزندنش ديكته كرده اما هميشه سر بزنگاه دوباره همانرا به دروغي متفاوت تبديل و او را به زندگي«عاقلانه» راهنمايي كرده است!
نميدانم كي و از كجا به زندگيام عاقلانه فكر كردم ولي ميدانم آدمهاي پيرامونم باعث شدهاند تا به اين موضوع پي ببرم كه هيچ وقت نبايد تمام اسرارم را به ديگران بگويم. مثلاٌ، هيچكس نمي داند سن ام چقدر است، یا این که کارم چیست و چقدر درآمد دارم! به هركس يك عدد ميگويم چون زبان را خدا به خاطر اين از عضلهي قوي ساخته وپرداخته است كه بتوانيم در وقت خطر، آن را به هر طرف كه خواستيم بچرخانيم! يك جايي خواندم، نويسندهي كاركشته كسي است كه بتواند خوب دروغ بگويد، طوري كه ديگران باورش كنند. حتا شهرزاد قصهگو هم به خاطر اين كه سرش را به باد ندهد، دروغ هايي سر و هم كرد و گفت كه«شاه زمان»، خوشش بيايد. هر چند كه، شاه، اين را خوب ميدانست ولي دوست داشت قصه هاي شهرزاد را باور كند چون باعث ميشد از كابوسهاي زندگي گذشتهاش كمتر عذاب بكشد و آرام آرام به ديگران اعتماد كند. اعتمادي كه زاييدهي قصهها بود! شايد اين هم يك دروغ ديگريست كه به خودم ميگويم اما فكر ميكنم بتوانم از مصيبتي كه ننه حوا بر سر پدر جدمان يعني حضرت آدم آورد و باعث شد تا از بهشت تبعيد گردد، خلاص بشوم! باعث ميشود فكر كنم، هنوز داخل بهشت به سر ميبرم. شايد به همين خاطر است كه ميكنم يك اتفاقي افتاده اما چه اتفاقي، نميتوانم بفهمم!
انگار چيزي گم كردهام. نكند دلهرهي آينده است؟ نميتوانم براي خودم و خدا نقش بازي كنم. در تَه تَهاي درونم، چيزي آنجا منتظر است تا سهميهاش را از دنياي بيرون بگيرد.
چه كاري را انجام ندادهام؟ صبحانه، نهار و شام را خورده، نماز و روزه را هم كه ميگيرم. نكند خسته هستم! اما خستگي را احساس نميكنم. مرضيه با خودش حرف مي زند! بيشتر اوقات آشپزي كه ميكند افكارش را هم به زبان ميآورد. ميگويد:
«اگه ديگه صداي اذاني نياد و هيچ موذني اجازه نداشته باشه توي مسجد اذان بگه، چه اتفاقي ميافته؟»
آهسته ميروم و بين چارچوب آشپزخانه ميايستم. ميگويم:
«رحمان، كي رفت؟»
نگاهم ميكند:«وقت خاك كِشان.»
« چرا اينقدر زود!؟»
« صبح زود مسافر بيشتري گيرش مياد.»
گفتم:« آهان، كارمندان صفر كيلومتر!»
با تعجب گفت: «حميد، تو اين يكي دو روز گذشته صداي اذان را شنيدي؟»
نشنيدهام. شايد هم حواسم نبوده. ولي او هميشه قبل از اذان بيدار ميشود و مرا بيدار ميكند. اعتقاد دارد: «بايد صداي اذان را بشنوي بعد نماز بخوني. صداي اذان يك نشانه است. دليل اينكه خدا هنوز زنده است!»
اذان صبح را نگفته بودند. در خواب، ماندم. امروز آفتاب نيست. شايد هوا شرجيست. هوا كه شرجي باشدآفتاب هم كم جان ميشود. از خانه كه بيرون ميروم، خاك آسمان را گرفته است. ظهر هم صداي اذان را نميشنوم، كم كم دارد دلم ميگيرد! چه شده؟ گوش هايم به شنيدن آهنگ گلدسته ها عادت كرده است. يعني امكان دارد خداوند بندههايش را به شنيدن اذان معتاد كرده باشد، آن هم اعتيادي كه خود از آن بيخبريم؟ بانگ سه بارهي موذن در ناخودآگاه روحم حك شده است. چشمهاي از هارموني و تناسب در جان ناسوتيام مرا تا لاهوت ميبرد و با صداي هر بانگ، ميتوانم از دريچهي قلبم تا آخرين شهادت موذن، به تماشاي جبروت بيانديشم. بيانديشم؟ جبروت را فقط ميتوان با انديشه ديد.
بر روي پشت بام ميروم تا با ديدن غروب به «فجر» اطمينان كنم.آسمان، سبز است و در افق، چند لايهي مه، به رنگ زيتون روي هم ميلولند.غريب است!
خورشيد در خاك نشسته ولي هنوز اذان نگفته اند.گوشهايم را تيز ميكنم. نه، نيست. گلدستهها نَم پس نميدهند. انگار، من مردهام!
اين خون سبز مال كيست؟ با خود فكر ميكنم، شايد پايان دوران فرا رسيده!؟ چشمانم را باريك ميكنم اما در خورشيد شمشيري نميبينم، دارد آب ميشود و در خاك فرو ميريزد. از لشكر«آرماگِدون» هم خبري نيست. در شهر صداهايي پيچيده، دقت ميكنم. خدايا، صداي اذان، اين صداي اذان نيست، فغانو واويلاي مردم است كه در آسمان«افتاده». گناه معلم، مدير، درشكه هاي باربر و اتولهاي مسافربري، گناه بازاريان كم فروش، اين گناه مردم است؟ نميدانم. شايد، مكافات گناهِ گناهكاران است! اين مال ديروز بود.
در خيابان هستم. از سر كارم بر ميگردم. امروز بخشنامه كردهاند كه تعديل نيروست. در اين بخشنامه آمده است، اگر كارمندي تا پايان وقت اداري روز سي و يكم همين ماه، داوطلبانه براي بازخريدياش اقدام كند، يك ماه اضافه بر سوابقش به او تعلق ميگيرد، در غير اينصورت فقط با يك ماه حقوق در سال بازخريد مي شود! باز هم دلهره. يك سال پس اندازم را ميتوانم در مدت دو ماه بخورم. بعد بايد چه كار كنم؟ رحمان! ماه ديگر بايد برود دبيرستان و ثبت نام كند. باز هم خدا را شكر كه لااقل دست پسرم توي جيب خودش است. ميتوانم دوباره كار پيدا كنم؟ اصلاٌ ، در اين سن و سال برايم كاري پيدا ميشود؟ اگر قرعه به نام من افتاد و از اداره تعديل شدم با موتور رحمان كار ميكنم؟! پسرم هنوز جوان است، ميتواند برود و در مغازهاي شاگردي كند. شايد من بتوانم پس اندازم را نگه دارم تا بعد از مرگم، او به ارث ببرد و امورات زندگياش بهتر از من بگذرد.
لبهايم خشك شده، چشمانم روي پارچهاي رنگارنگ آبميوه فروشيهاي ايستگاه مريخ، سُر ميخورد. از كجا معلوم مرا باز خريد كنند؟ شايد اين هم يكي از عوارض نشنيدن اذان است! بعله، حتمان همينطور است. فكرهاي منفي به من هجوم آوردهاند. مگر ميشود در پايان اين قرني كه بشريت به آن افتخار ميكند، كسي بيكار باشد؟ مدرسه ها و دانشگاه ها كه رايگان است! مدارس غير انتفاعي كه اصلاٌ وجود ندارد! پس اين چه فكر و خيالهاي باطليست كه بر من هجوم ميآورند!؟ خدا لعنت كند كسي را كه حكم تعطيلي مساجد را امضاء كرد.
چند ترمز شديد و سپس، گوروووپ … شَتَرَ قققق… پوووووق… اسب، شيههِ ميكشد.
پير مرد ميگويد: هرررر…هُش ش ش شَ…
يك ماشين، با درشكهي مسافركش برخورد كرده است. اسب پيري، وسط خيابان نشسته و صاحبش، رانندهي ماشين را نفرين ميكند. آقاي راننده توي ماشين نشسته و لبخند مي زند، با خونسردي فقط كارت بيمهاش را به پير مرد اشاره ميكند. درشكهچي كمي آرام ميشود. كارت را ميگيرد و با چوب دستي زير شكم اسب ميزند. اسب، جستي مي زند و دو باره سر و پا ميايستد. حيوان هم حيوان قديم! اگر خيابانها را خط كشي ميكردند اين اتفاقات نميافتاد. درشكهها ميتوانستند در محل مخصوص به خودشان حركت كنند. مثل مترو. سابق از اين، فقط براي ترن، ريل وجود داشت ولي حالا ريلهاي هوايي و زير زميني مخصوص موتور سيكلتها هم ساختهاند. باز خدا را شكر كه درشكه هوايي، بر روي اسب سقوط نكرد! گوشه گوشهي اين شهر لكهنتي پر از تخيل طاعون زده است! از دو روز گذشته تا حالا، شهر شروع كرده به كثيف شدن. آسفالت خيابانها مثل بُز گري شده كه از تشنگي لَهلَه مي زند. قيمت مصالح ساخت و ساز سير سعودي دارد. بيشتر مردم، مستاجر اقليتي از آدمها هستند. شايد خدا را فراموش كردهاند و رودهي راستشان را از شكمشان بيرون كشيده، انداختهاند جلو شيطان. ترجيح دادهاند فرزندانشان را به جاي درس خواندن به بازار كار روانه كنند. بعضيها هم بچههاي خود را به قيمت ارزان مي فروشند. اعتياد به مواد مخدر سرسام آور است و كنترل آن از دست مسئولين خارج شده است. به جز اين هم نميشود انتظار داشت چون نماز كه نباشد، جوان ها به ترياك پناه ميبرند. مردم از فرط ناچاري، انتظار ميكشند تا يك نفر بيايد و دستشان را بگيرد و مثل يوسف از چاه خود بيرونشان بكشد. اينها همه از وقتي شروع شده كه مسجدها را خراب كردهاند. خدايا، نماز بدون اذان چه معني ميدهد؟ وزارت امنيت ملي مقصر است كه اعلام كرده، اذان گفتن ممنوع بشود. مردم اذان و نماز ميخواهند. ترك عادت موجب مرض است، خب. مگر امكان دارد در قرن الكترونيك و اطلاعات، يك مرد به خاطر كم آوردن رزق و روزي، خانوادهاش را قتل عام كند!؟ در قرن اطلاعات، بايد نيازهاي ابتدايي بشر به اتمام رسيده باشد. شايد هم من اشتباه ميكنم. شايد خوردن سه وعده غذا و ثبت نام در مدرسه و داشتن سقفي كه بتوان به وقت باران و تگرگ زير آن پناه برد وكمي هم استراحت كرد، جزو معضلاتيست كه تا آخرالزمان ادامه دارد. اما، با منطق جور در نميآيد چون ابتدا بايستي بشر اين نيازهاي پيش و پا افتاده را پشت سر گذاشته باشد بعد به فكر بيافتد تا كامپيوتر بسازد و در فضا راه پيمايي بكند. يادش به خير آقاي رؤيايي، استاد جامعه شناسي مان ميگفت، بايد خدا را شكر كنيم كه در اين دوران زندگي ميكنيم چون انسان، براي ساختن اين دهكده در طول تاريخ، قربانيان زيادي نثار كرده است! اطلاعات، بايستي به نسبت نيازهايي متفاوت و مدرن، به روز شود، نيازهايي مثل عبور از آسمان. براي رفتن به آسمان نيرويي يزرگ و كامل لازم است. اين را پيامبران گذشته هم گفته بودند. اين نيرو به دست نميآيد مگر اينكه، لااقل اول شكمت سير باشد و دغدغهي كرايه خانه و بيكاري و يا اسبابكشي نداشته باشي. ما كه خوب زندگي ميكرديم! در دهكدهي من همه چيز سر جايش بود. نه فقري، نه مستاجري، نه بيسوادي، نه بيكاري، نه ترسي. همهي مردم خوب و خوش زندگي ميكردند. دستمان توي جيب همديگر بود و هميشه حواسمان را جمع ميكرديم تا خداي نكرده در موقع خوردن يك نهار و شام لذيذ، بوي آن بچه هاي گرسنهي چهل همسايهي آن طرفتر را نيازارد.
مرضيه گفت: اشتباه ميكني، بايد مطمئن باشيم تا چهل همسايه آن طرفتر سير باشند و الا، خوردن و خوابيدن برايمان كراهت دارد. خدا قهرش ميگيرد!
اين ديگر بدتر است. يا بهتر است؟!
به مرضيه گفتم:« رحمان كجاست؟»
گفت: «زبان بسته هنوز از سركار نيامده.»
با خودم ميگويم: «چه پسري؟!»
مرضيه گفت:« ميخواهد پول جمع كند تا در يكي از دانشگاه هاي مريخ ثبت نام كند.»
« حالا چرا مريخ؟»
« اعتبارش بيشتر است.»
چه فرقي ميكند؟ انسان، مدتهاست كه بربريت را پشت سر گذاشته، اگر در خورشيد هم درس بخواند باز هم بايد خدمتش براي بشريت باشد. مهم اين است كه يادمان باشد از گذشته مان جدا نشويم. نميداني امروز در خيابانهاي دهكده چه خبر بود! از وقتي كليسا ها و كنيسهها، به خصوص، مسجدها را تعطيل كردهاند، انگار كه مردم ديوانه شدهاند. همه، گيج ميزنند. نميدانم سياستمدارن در كدام سياره درس ميخوانند!
مرضيه گفت:« رحمان ميگويد، در هيچ سيارهاي سياست درس نميدهند!»
آبي به دست و صورتم ميزنم. چشمانم باز ميشود.ميگويم: «چه خبر؟»
مرضيه گفت:« اول صبحي، ميخواي چه خبري باشه؟»
گفتم:« از اذان چه خبر؟» گفت:« منظورت چيه؟»
گفتم:«امروز اذان گفتند؟»
خنديد و گفت:«مگه قرار بود نگن؟»
گفتم:«خودت گفتي چند روزه كه مساجد را تعطيل كردن.»
گفت:«خواب ديدي؟خير باشه! هي بهت ميگم اينقدر با شكم پر نخواب.»
گفتم:«چي داري ميگي؟»
گفت:«ادارهات دير ميشه.»
وقتي از خانه بيرون ميرفتم مرضيه گفت:«بعد از اذان صبح، با قرآن استخاره زدم. اسم پسرمون را مي زاريم، رحمان!»
گفتم:«ديشب خوابشو ديدم!»
همسرم خنديد و گفت:«اينقدر دروغ نگو! خير پيش…»
شهريور 86
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.