نصرت الله مسعودی / بگذار بوزد این باران

 شعر
فوریه 072008
 

dress yelo

آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه هفتبگذار بوزد این باران

آن چتر را برندار

بگذاربوزد این باران

برآن پیراهن یخه هفت

که هفتصد سال پیش هم

با من

منزل به منزل

سوخته است.

بازهم که لج می کنی

با آن ابروهای سربه هوا!

گفتم که من نه سیاوش ام ونه…

وَ برای گذرنکردن ازناف آتش

کی بوده که بال بال نکرده باشم

وَشده این باران وُ آن پیراهن هم از من

دست کمی داشته باشند؟!

…………………..

وَ بازکه چترت را ناگشوده نگذاشه ای

لااقل درانتهای این ایستگاه

که ریل هاش

خسته ازپرتی نا کجا آبادهای هرروزند.

وهنوز این لج لعنتی را

بی تعارف رو می کنی

تا من وُ پیراهن وُ باران

تا آخر ِهیچ خطی نتوانیم

قیامتمان را برپاکنیم.

چه تاریک می زند این چتر

وَگواه ما

کورسوی تلخ آن پیراهن

که از دست تو کفری ست.

به استخوان رسیده این همه ناز

دیگر باید من وُ این باران

گِل دیروزی آدم را

به سیل ببندیم همین امروز

که بی راهی این همه نا کجا آباد

گیجمان کرده است.

نصرت الله مسعودی

  3 دیدگاه به “نصرت الله مسعودی / بگذار بوزد این باران”

  1.  

    بگذار ببارد اين باران
    تا عبور كند
    اين زمستان از باورتو
    تا كلاغ مرثيه ي خط خطي دلش را از بر نخوانده
    بي تعارف بگو:
    اين بهار كي از راه مي رسد
    حالا تمام چترهاي ما نذر آمدنت
    كه اين مه از پيراهن ناز تو دست بر نمي دارد
    بگو:
    چندمين ريل اين اين قطار را بايد سوت كشيد
    تا از برق نگاهت در امان باشم .
    با شرمندگي هر چند كه نفهميدم چه نوشته ام به حساب اشعار زيبايتان بگذاريد همين كه با خود زمزمه مي كنم يادم مي رود چي فكر ميكردم و چه نوشته ام
    فرصتي پيش آمد تا با خواندن شعر زيبايتان حس زيبايي داشته باشم، سر بلند باشيد.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي