علیرضا کبگانی/بندر گناوه

صلح بود
کفش نداشتیم و گندم کاشتیم
جنگ شد
کفش پوشیدیم و گندم داشتیم
1
جنگ بود
نه کفش داشتیم و نه گندم
2
بوسه ام را عریان ببوس
– دارم از یک روز برفی حرف می زنم وقتی نیستی-
وقتی هیجان
با دست های تو
روی موهایم پخش می شود
با من بزرگ می شود
و من در دست هایت
حنجره ام را جا می گذارم
**
سخت است
وقتی با چشم های قرمز می خندی
و ما
ساعات مشترکمان را
در پیاده رو درد می کشیم
و من دارم شک می کنم
وقتی به تو نزدیکم
کدام طرف خیابان ایستاده ام
**
تو با دست هایت
شکل برگ های زرد را در می آوری
و من
در دست هایت حنجره ام را جا می گذارم
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.