میتراگراف—-

 شعر
دسامبر 052007
 
null

شش دانه موی سفید
که تاب می خورد روی شقیقه ام


لپ هایم

تندی رنگ می بازد

قلبم

سگرمه هایش را

در هم می کشد

عقلم

بالای منبر

گلو صاف می کند

و پاهایم

با دهانی باز

مدام به عقب نگاه می کنند

می ماند

روحم

که بستنی قیفی اش را

بآهستگی لیس می زند

و با چشمانی براق

و لبی چسبناک

شکلکی در می آورد

و می گوید :

“…من تمامش نکرده ام …”

و

ذره

ذره

جسمم را

آزار می دهد ….

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي