( 1 ) ماركسيسم و ديالكتيك لوچوكولتي ترجمۀ یدالله موقن
يادداشت مترجم
با فروريزي كمونيسم در اروپاي خاوري و شوروي پيشين بعضي بر اين تصورند كه عصر ماركسيسم- لنينيسم به سر آمده است. اما از ياد نبايد برد كه ماركس نمونۀ اعلاي يك مرتجع- انقلابي است؛ ومانند روسو و هگل، هم پدر توتاليتاريسم چپ است و هم توتاليتاريسم راست. موسوليني او را «فيلسوف بزرگ خشونت طبقه كارگر» ميناميد. و استالين و مائو،هيتلر وموسوليني و ديگر ديكتاتورهاي چپ و راست، چه مستقيم و چه غير مستقيم، از ماركسيسم- لنينيسم درسهاي بسياري آموختند و به كار گرفتند. وحشتناكترين ارمغان ماركسيسم – لنينيسم تقديس آدمكشي بود. نه تنها گروههاي چپ افراطي بلكه گروههاي راست افراطي نيز، هم از لحاظ ايدئولوژي وهم در تبليغات و سازماندهي، ماركسيسم- لنينيسم را الگو و سرمشق كار خود قرار دادهاند، زيرا با عقايد سنتي و كهن نميتوان تودهها را تحريك كرد و به جنبش درآورد. تكنيكهاي نو اسطورهسازي و تحريك تخيل تودهها و همراه با آن، سازمان دادن آنها از ابزارهاي لازم براي ايجاد جنبشهاي تودهاي مانند كمونيسم و ارتجاع فاشيسم در قرن بيستم بودهاند. تاریخ تروریسم از لنین تا بن لادن سر گذشتی شگفت انگیز دارد. باید منتظر ماند ودید که تروریسم پس از بن لادن چه تحفه ای از آستین بیرون خواهدآورد. ما اكنون در سطح جهاني شاهد نضج گرفتن دوبارۀ ايدئولوژيهاي راست افراطي هستيم. به همين دليل، شناختن انديشۀ پدران توتاليتاريسم(روسو،هگل و ماركس) لازم است.
مقالۀ زير به قلم لوچوكولتي يكي از برجستهترين فيلسوفان ماركسيست است. او رسالۀ دكتراي فلسفۀ خود را به سال 1949 دربارۀ منطق كروچه نوشت. سپس در سال 1950 به حزب كمونيست ايتاليا پيوست. در سال 1958 به همراه فيلسوف ايتاليايي دلاولپه،عضو هيئت تحريريۀ مجلۀ سوچيته Societe)) ، ارگان فلسفي حزب كمونيست ايتاليا شد. رهبري حزب،مجلۀ مذكور را در سال 1962 تعطيل كرد و كولتي نيز در سال 1964 حزب كمونيست را ترك گفت. كولتي چند سال پیش در گذشت. كولتي استاد كرسي فلسفه در دانشگاه رم بود. تخصص كولتي در مورد ارتباط انديشۀ ماركس با هگل و روسو است. او كتابها و مقالههاي بسياري نوشته است. دو كتاب زير از او به انگليسي ترجمه شده اند:
1. از روسو تالنين(لندن 1972)
2. ماركسيسم و هگل(لندن1973)
كولتي مقالهي«ماركسيسم و ديالكتيك» را پس از آثار فوق نگاشته و چكيدهي مطالعات اوست. كولتي با قدرت تحليلي انديشهاش كه در ميان ماركسيستها كمنظير است در اين مقاله، در واقع،جوانب مختلف انديشهي ماركس را به طور سيستماتيك بررسي كرده است، و بياغراق ميتوان گفت بهترين و موجزترين مقالهاي است كه تاكنون دربارۀ ديالكتيك و ارتباط آن با نظريههاي«باخود بيگانگي»(اليناسيون)،«بتشدگي» (فتيشيسم)، «ارزش» و«ارزش اضافي» نوشته شده است.
ترجمۀ فارسي اين مقاله از روي ترجمۀ انگليسي آن صورت گرفته كه در مجلۀ نيولفت ريويو، شماره93(سپتامبر- اكتبر1975،ص29-3) چاپ شده است. كولتي در اين مقاله،نخست فرق ميان تقابلِ واقعي و تناقضِ ديالكتيكي را شرح ميدهد، سپس اثبات ميكند كه در كتاب سرمايه،تقابلها از نوع تناقضهايِ ديالكتيكياند. به همين دليل،ماركسيسم بر خلاف علم، پايبند اصل امتناع تناقض نيست ونميتواند علم باشد.
مترجم فارسي، در مقاله هر جا ارجاعهایي به آثار كانت،هگل،ماركس وكاسيرر وجود داشت، ترجمۀ انگليسي را با متن اصلي آلمانيِ آثار فيلسوفانِ فوق (تاآنجا كه در دسترسش بود) مقابله كرده و از ترجمههاي انگليسي آثار هگل و ماركس، جز آنچه مترجم انگليسي به كار برده، سود جسته است؛ و چنانچه لغزشي در متن مشاهده نموده اصلاح كرده است. عبارات داخل كروشهها و پانويسهايي كه با علامت م. مشخص شدهاند همه از مترجم فارسي مقاله اند.
ماركسيسم و ديالكتيك
لوچوكولتي ترجمۀ یدالله موقن
Lucio Colletti : Marxism and Dialectics ,translated by Yadollah Moughen
در اين مقاله ميكوشم تا مسئلهاي را روشن كنم كه قبلاً در مصاحبه خود با مجلهي نيولفت ري ويو1 مطرح كرده بودم. بررسي اجمالي فرق ميان«تقابلِ واقعي» ( real opposition ) و «تناقضِ ديالكتيكي» dialectical contradiction)) بسيار دشوار است. هر دو، موردي از تقابلاند؛ اما نوع آنها كاملاً متمايز از يكديگرست. تقابلِ واقعي(يا تقابلهايِ سازشناپذير)، تقابلِ«بيتناقض» است واصل اين هماني و اصل(امتناع) تناقض را نقض نميكند؛ و به همين دليل با منطق صوري( ( formal logic سازگار است. اما برعكس شكل ديگر تقابل در بردارندۀ «تناقض» است و ازاين رو به تقابلِ ديالكتيكي ( dialectical opposition) ميانجامد. همچنان كه خواهيم ديد، ماركسيستها هرگز انديشۀ روشني دربارۀ اين موضوع نداشتهاند و در اغلب موارد گمان نميبردهاندكه دو نوع تقابل وجود دارند كه داراي سرشتي كاملاً متفاوتاند. در موارد نادري هم كه ماركسيستها اين موضوع را دريافتهاند پي به اهميت آن نبردهاند و «تقابلِ واقعي» را نيز به منزلۀ موردي از تقابلِ ديالكتيكي دانستهاند؛ گرچه تقابلِ واقعي،«تناقضي» در بر نداشته از اين رو تقابلِ غير ديالكتيكي است. پس نخست به اختصار چند كلمهاي دربارهي ساخت اين دونوع تقابل بگوييم.
تقابلِ متناقض يا تقابلِ ديالكتيكي
معمول است كه اين تقابل را با فرمول«A، نه-A»]«هست، نيست»[ بيان كنند. اين تقابل موردي است كه در آن هيچ تقابلي نميتواند بدون ديگري برقرار بماند(تقابلها متقابلاً همديگر را جذب ميكنند). نه-A، نفيA است. نه-A در خود و براي خود هيچ است؛ فقط نفيِ ديگري است، ونه چيز ديگری. بنابراين اگر بخواهيم براي نه – A مدلولي قائل شويم، بايد در همان حال بدانيم A چيست كه نه-A، نفيِ آن است. اما A نيز منفي است. همان گونه كه نه- A ، نفيِ A است، A نيز نفيِ نه-A است. چون به جاي A ميتوان نه – نه – A گفت. پس براي اينكه A مدلولي داشته باشد بايد به عنصري رجوع كند كه نفي آن است. بنابراين، هيچ يك از اين دو عنصر چيزي در خود و براي خودنيست. بلكه هر يك از آنها عنصري منفي است. به علاوه هر يك از آن دو، نسبتي منفي است. در واقع اگر بخواهيم بدانيم كه يكي از اين دو عنصر چيست بايد در همان حال بدانيم كه عنصر ديگر چيست كه عنصر اولي نفي آن است. بنابراين براي اينكه هر يك از اين دو عنصر وجود داشته باشد مستلزم نسبتي با عنصر ديگر است؛ نتيجه وحدتِ آنهاست(وحدتِ تقابلها)، فقط در قالب همين وحدت، هر يك از آنها نفي ديگري است.
افلاطون و هگل
منشأ اين ديالكتيك در آثار افلاطون است. هر دو عنصر اين تقابلِ ديالكتيكي، منفي هستند. بدين معني كه واقعيت ندارند، شيء نيستند بلكه ايدهاند. هگل با استناد به افلاطون ميگويد:«مفهوم ديالكتيك راستين نشان دادن حركت ضروري مفاهيم محض است، بي آنكه براثر اين حركت، نيست]يا هيچ و پوچ[ شوند. زيرا نتيجه، به بيان ساده، همين حركت مفاهيم است وامر كلي دقيقاً وحدت همين مفاهيمِ متقابل است».2
در واقع، حركت مفاهيم محض3 سبب تداخل آنها در يكديگر ميشود. يكي وارد ديگري ميشود، و دومي نيز به اولي وارد ميگردد. هر يك از آن دو فينفسه هيچ است. ذات آن، خارج از خودش و در مفهوم متقابلش قرار دارد. براي آنكه هر يك از اين مفاهيم برقرار بماند و به]خصلت[ منفي خود معنا ببخشد، بايد به سرشت مفهوم متقابل،كه خود نفي آن است، رجوع كند. به سخن ديگر، اين تقابل،تقابلي مجامع [يا با هم بودن (inclusive opposition) [ است. در اينجا به اختصار همۀ مفاهيم كليدي ديالكتيك افلاطوني وجود دارند: ارتباط متقابل ايدهها يا لازم و ملزوم بودن آنها نسبت به يكديگر، اجتماع طبقههاي عالي]منطقي[، و آنچه در ترمينولوژي هگلي به آن«مفاهيم محض» ميگويند. در اينجا مسئلۀ تقسیم به نوعها ]ي منطقي[ نيز موجود است.4
البته ما به آثار متاخر افلاطون استناد ميكنيم. شيوهاي كه وضعيت متاخر افلاطون را از وضعيت پيشين او جدا ميکند، در اين داوري ارنست كاسيرر به خوبي درك و بيان شده است:«دريافت اوليۀ نظريۀ افلاطوني ايدهها]= مُثل[، يك را از بسيار، و ايده را از پديدار جدا ميكرد، و به هر كدام جهاني تخصيص ميداد] عالَم معقول و عالَم محسوس[. بودن و شدن را نيز به شكل تقابلهايِ مانعه الجمع، در مقابل يكديگر ميگذاشت. اما اكنون انديشۀ افلاطون به مسئلۀكاملاً جديدي ميرسد كه بر اثر آن، شكلي از حركت كشف ميشودكه ديگر نه با پديدارها يا با جهان محسوسات بلکه با خود ایده ها ارتباط پیدا می کند. اگر پدیداری واحد در ايدههاي مختلف«مشاركت» داشته باشد و اگر اين ايدهها درون آن پديدار با يكديگر تداخل بکنند ،چنین آرایشی فقط در صورتی امکان پذیر است که ایده ها خود ، «اجتماع»ِ آغازيني5 داشته باشند كه بر اساس آن، يك ايده، ايدهي ديگر را متعين كند و به ايدهي ديگر تبديل شود؛ همانگونه كه افلاطون در اثر خود به نام سوفسطايي نشان داده است، اگر اجتماعِ ايدهها]= مُثل[ نبود، نه شناسندهاي بود ونه شناختي. شيوهاي كه «شدن» هم «هست» وهم«نيست» را به منزلهي عناصرِ ضروري در درون خود دارد از اين امر ناشي ميشود كه«نيستي» فاقد ذات نيست بلكه در ذات يا در خودِ ايدهي ناب است. بنابراين اكنون در تقابل با نظريۀ مكتب ايليايي (Eleatic doctrine) دربارۀ يگانگي اشياء و تحرك ناپذيري آنها،كه به تقابلِ مطلق ميان «هستي» و«نيستي» وابسته بود بايد اين گزاره را پذيرفت كه ميگويد:«هيچ قطعيتي در اينباره وجود ندارد كه نيستي چگونه هست و هستي چگونه نيست».6
بهتر است كه از موضوع دور نشويم و به اصل مطلب بپردازيم. آنچه در اين بخش موردنظر ماست ساخت تقابلِ متناقض است.] آنچه را تا كنون گفتهايم خلاصه ميكنيم:[ چون هر قطبي از تقابلِ متناقض7 في نفسه منفي است يعني نفي قطب ديگر است ، ذاتِ آن خارج از خودش و در قطب مقابل قرار دارد، پس اين نتيجه حاصل ميشودكه براي آنكه هر قطب خودش باشد بايد به رابطه با قطب مقابل، يا به وحدت خود با قطب مقابلرجوع كند و فقط در قالب همين وحدت، هر قطب نفي ديگري است.
نيكلاي هارتمان مينويسد:«در نظام هگل دو عنصر رابطۀ ديالكتيكي، مدلولي دوگانه به دست ميآورند؛ و اين مدلول دو گانه براي آنها اساسي است. هر يك از آن دو،نخست يكي از عناصر است و سپس وحدت هر دو ميشود».8 فلسفۀ هگل«نشان داد كه هر ايده، اگر في نفسه] و به طور منفرد[ در نظر گرفته شود، انتزاعي است. ايدهها، به طور كلي، فقط وقتي داراي اعتبارند كه با هم باشند؛ و در رابطهاي از اعتبارِ متقابل قرار گيرند. بنابراين اجتماعِ ايدهها يا وابستگي متقابل آنها،(تداخلِ متقابلشان) بر هر ايدهي منفرد مرجح است»9
بعداً دربارهي اختلاف ميان هگل و افلاطون سخن خواهيم گفت، زيرا در اينجا طرح بسيار مجمل شرح ما، مانع از چنين انحرافاتي ميشود. از سوي ديگر آشكار است كه هر بحثي دربارهي ديالكتيك افلاطون بايد با توجه به وضعيت ديالكتيكي مدرن هگل صورت گيرد، كه در واقع، موضوع بحث ماست.
اكنون به نوع دوم تقابل ميپردازيم؛ در اين نوع تقابل همه چيز متفاوت با تقابلِ نوع نخست است. فرمولي كه اين تقابل را بيان ميكند اين است :«A و B». هر يك از تقابلها، واقعي و مثبت است. هر يك براي خود وجود دارد. زيرا براي آنكه خودش باشد، نيازي ندارد كه به عنصر متقابل با خودش رجوع كند. در اينجا رابطۀ ميان دو عنصر، رابطه دافعۀ متقابل ( mutual repulsion ) است، اين تقابل، تقابلِ متنافر است. در مورد تقابل نوع نخست(يا تقابلِ ديالكتيكي) از جذب دو قطبِ تقابل سخن می گفتيم، ولی در اينجا از تنافرِ دو عنصر تقابل سخن ميگوييم.
ماركس وكانت
ماركس در بخشي از اثر خود به نام نقدي بركتاب فلسفه حقوق هگل، خصلتِ«تقابلِ واقعي» ونيز فرق آن را با«تقابلِ ديالكتيكي» به روشني بيان ميكند. وي مينويسد:
«قطبهايِ واقعي را نميتوان با ميانجي]با يكديگرمتحد كرد[، دقيقاً به اين علت كه آنها قطبهاي واقعياند؛ آنها نيازي به ميانجي ندارند، زيرا سرشت آنها كاملاً با هم در تقابل است. آنها هيچوجه مشتركي بايكديگر ندارند. آنها نيازي به هم ندارند ومكمل يكديگر نيستند. هيچ يك از آنها نه اشتياقي براي ديگري دارد و نه نيازي بدان، ونه در انتظار] وحدت با[ آن است».10
بنابراين قطبهايِ واقعي، ميانجي يكديگر نيستند. پس اتلاف وقت(و درواقع زيانآور) است كه از ديالكتيكِ اشياء سخن گوييم. قبلاً تقابلِ متناقض يعني تقابلِ ديالكتيكيِ«طبقههاي عالي» [منطقي[،ايدهها يا«مفاهيم محض»را بررسي كرديم و ديديم كه آنها همديگر را متقابلاً جذب ميكنند، به يكديگر عشق ميورزندو براي پيوستن به يكديگر و يگانه شدن با هم اشتياق دارند. اما در مورد تقابلهايِ واقعي نياز به ميانجيِ ديالكتيكي نيست: تقابلها تا آنجايي كه واقعياند «هيچ وجه مشتركي با يكديگر ندارند».11
در اينجا نميتوان اين موضوع را بررسي كرد كه ماركس دريافت خود را از تقابل واقعي يا تقابلهايي كه سازش ناپذيرند از كجا به دست آورده است. شايد به طور مستقيم از نظريه ارسطو دربارهي تقابلها گرفته باشد يا به طور غير مستقيم از فوير باخ كه در ميان خطوط آثار خود بارها به مسئلۀ تقابلها اشاره ميكند. ولي آنچه مسلم است اين است كه پدر نظريهي تقابلهاي واقعي كانت است. او نخست در اثرخود به نام: تنها شالودهي ممكن براي اثبات وجود خدا، و سپس مفصلتر در كتاب: كوشش در معرفي مفهوم مقادير منفي در فلسفه(كه هر دو در سال1763 منتشر شدند) و سرانجام در شاهكار خود به نام: نقد خرد محض، در صفحات درخشان ِ«نكتهاي دربارهي ابهام مفاهيم انديشهي بازتابي» به طرح آن ميپردازد.
چون بايد به اختصار سخن گوييم فقط به فصل نخست كتاب: كوشش در معرفي مفهوم مقادير منفي در فلسفه كه نمونۀ بارز متني ساده و روشن است، استناد ميكنيم. كانت در اين اثر، آنچه را در بالا گفتيم تاييد ميكند و موضوع را گسترش داده، روشنتر مينمايد. نخستين بيانيهي او مربوط ميشود به خصلت دوگانۀ تقابل. كانت مينويسد:«تقابل يا منطقي است كه در بردارندهي تناقض است يا واقعي است كه بيتناقض است». سپس ميافزايد:«تاكنون فقط تقابل اول، يا تقابل منطقي، بررسي شده است.»12
كانت ساختار تقابلهايِ واقعي و نيز تفاوت اساسي آنها را با تقابلهايِ متناقض بررسي ميكند. او می گوید تقابل واقعي:
«تقابلِ دو محمول يك شيء است ؛ اما نه ازطريق اصلِ تناقض…]مثلاً[ دو نيرو كه بر جسمي تاثير مساوي اما در جهات متقابل داشته باشند يكديگر را نقض نميكنند. آن دو، محمولهاي ممكن يك جسم واحدند. برآيند تاثير آن دو نيرو، تعادل(يا سكون) جسم است كه وضعيت فيزيكي مشخصي است. اين مثال نمونهي يك تقابلِ واقعي است. در واقع اثر يكي ازاین دو نيرو را(اگر جداگانه عمل ميكرد) نيروي ديگر نفي ميكند. ولي هر نيرو، محمولهاي حقيقي يك جسم واحدند و همزمان متعلق به آن».13
بنابراين در تقابل واقعي نيز نفي و خنثي كردن وجود دارد، اما از نوعي كه كاملاً متفاوت با تناقض است. تقابلهايِ واقعي، بر خلاف تقابلِ متناقض، فينفسه، منفي نيستند، و از اين روي فقط نفي عنصر ديگر نيستند. بلكه، برعكس، هر دو مثبت و واقعياند. در اين باره كانت مينويسد:«هر دو محمولA و B مثبتاند.»14
در اينجا هر عنصر، ديگري را به اين معني نفي ميكند كه آن دو، اثر يكديگر را متقابلاً خنثي ميكنند. خلاصه كلام اينكه در تقابل واقعي يا رابطهي تقابلها، قطبها، هر دو مثبتاند، حتي هنگامي كه يكي از آن دو را به منزلۀ تقابلِ منفيِ ديگري نشان ميدهند. به گفته كانت:
«در تقابل واقعي يكي از عناصر تقابل نميتواند تقابلِ متناقضِ عنصر ديگر باشد، زيرا در چنين حالتي،تقابل،خصلت تقابلِ منطقي را خواهد داشت.. در هر تقابلِ واقعي، هر دو محمول بايد مثبت باشند. بدين ترتيب آن محمولهايي كه به منزلۀ نفيِ يكديگر به شمار ميآيند، اگر فينفسه بررسي شوند، هر دو مثبتاند».15
]اكنون اين پرسش مطرح ميشود:[ پس مقادير منفي، يعني مقاديري كه در رياضيات با علامت منفي نشان داده ميشوندچيستند؟ كانت ميگويد كه نامگذاري آنها]اعداد منفي[ غيردقيق است. مقاديري كه منفي خوانده ميشوند، در واقع خودشان مثبتاند.
مقاديري كه با علامت منفي نشان داده ميشوند، صرفاً بدان علت است كه اگر آنها را با مقاديري مقايسه كنند كه علامت مثبت دارند، در تقابل با آنها قرار ميگيرند. ولي اگر مقادير منفي را در ارتباط با مقادير ديگري كه علامت منفي دارند قرار دهند، ديگر تقابلي وجود نخواهد داشت. بنابراين رابطۀ تقابل فقط به خاطر علامتهاي مثبت و منفي به وجود ميآيد. تفريق نيز حذف كردن است و فقط هنگامي رخ ميدهد كه مقاديري كه علامت متقابل دارند با هم در نظر گرفته شوند. واضح است كه در واقعيت، علامت منفي، برخلاف نظر عموم، علامت تفريق نيست بلكه تفريق را فقط با يگانه كردن دوعلامت مثبت و منفي ميتوان نشان داد. در نتيجه 9-=4-5- به هيچ وجه عمل تفريق نيست بلكه عمل جمع معمولي يعني بر هم افزودن مقادير متجانس است. از سوي ديگر4=5-9+ نشان ميدهد كه يك مقدار از مقدار ديگر كم شده است. به همين شيوه، علامت مثبت، اگر فينفسه در نظر گرفته شود،به معني جمع نيست. عمل جمع وقتي صورت ميگيرد كه يك مقدار كه علامت مثبت دارد با مقدار ديگري كه صريحاً يا تلويحاً همين علامت را دارد يگانه شوند. ولي اگر همين مقدار را]كه علامت مثبت دارد[ با مقدار ديگري كه علامت منفي دارد يگانه كنند، چون عمل يگانه كردن از طريق تقابل علامتها صورت گرفته است، عمل تفريق را نشان ميدهد: 5-=4+9- »16
تضاد و تناقض
به سخن ديگر ، درست است كه در رابطهي تضاد (contrariety ) كه تقابلِ واقعي را تشكيل ميدهد نفي وجود دارد، ولي در اينجا نفي به اين معني نيست كه هر يك از دو محمولِ نسبت، فينفسه، منفي يا غير موجود است. بنابر نظر كانت«وضع كردن يك چيز خاص و آن را منفي ناميدن، خطاست». در واقع«چيزهاي منفي، به طور كلي، بر نفي دلالت ميكنند واين به هيچ وجه مفهومي نيست كه ميكوشيم روشن كنيم». وي ادامه ميدهد:
«از نظر ما كافي است كه نسبتهاي متضاد كه كل اين مفهوم را ميسازند و شامل تقابلهایِ واقعياند توضيح دهيم. براي اينكه نشان دهيم در خود این اصطلاحات، يكي از دو عنصرِ متقابل،متضادِ متناقض عنصر ديگر نيست، و اگر عنصر نخست، مثبت باشد،عنصر دوم صرفاً نفي آن نيست بلكه خود عنصري مثبت است كه در تقابل باعنصر ديگر قرار گرفته است، از روش رياضيدانان پيروي ميكنيم و«غروب» را منفيِ«طلوع» و«سقوط» را منفيِ «صعود» و «آمدن» را منفيِ«رفتن» ميخوانيم. خود این اصطلاحات، بلافاصله روشن ميسازند كه مثلاً «سقوط» از «صعود» به همان شيوهاي متمايز نميشود كه نه-A از A متمايز ميشود، زیرا «سقوط» به همان مثبتي «صعود» است، و فقط اگر با«صعود» يگانه شود، فقط دراين حالت،علتِ نفي «صعود» را در درون خود دارد. البته به وضوح ديده ميشود كه هر چيز را ميتوان در نسبتي متضاد با چيز ديگري قرارداد. من همانقدر ميتوانم «طلوع» را منفي«غروب» بنامم كه «غروب» را منفي«طلوع» ؛ و به همين گونه«دارايي» نيز منفي«بدهي» است، درست همان گونه كه «بدهي» منفي«دارايي»است.اما حس مشترك ميگويد بهتر است كه اصطلاح منفي را براي مواقعي به كار ببريم كه بخواهيم تقابلي واقعي را نشان دهيم. در اين صورت بهتر است كه«بدهي» را منفي«دارايي» بدانيم نه برعكس. گرچه ميان عناصرِ نسبتِ تضادها فرقي نيست …» 17
نتيجه: چيزهايي كه في نفسه منفي باشند وجود ندارند. چون چيزهايي كه، به طور كلي، نفي باشند(تا آن جا كه به سرشت درونيشان ارتباط مييابد) فاقد وجودِ]حقيقي[اند. ] فقط مفاهيم محض ميتوانند في نفسه منفي باشند ونه اشيا و خواص فيزيكی.[ هر چيزي كه تاثيرات چيز ديگري را نفي يا خنثي كند، خودش«علت مثبتي» است. آن چيزهايي كه مقادير منفي خوانده ميشوند، نفي مقدار نيستند. به سخن ديگر، آنها نامقدار و از اين رو ناموجود يا نيستيِ مطلق نيستند. چيزها، اشيا و دادههايِ واقعي]فاكتي[ همه مثبتاند؛ وعناصري موجود و حقيقي هستند. آن چيزهايي كه در رياضيات، مقادير منفي ناميده ميشوند في نفسه مقادير مثبتاند؛ حتي هنگامي كه داراي علامت منفي باشند.]كانت ميافزايد:[
«نيوتن نيروي جاذبه را كه از دور عمل ميكند(همچنان كه اجسام به يكديگر نزديكتر ميشوند) و بتدريج به نيروي دافعه تبديل ميشود، به مجموعهاي مانند كرده است كه وقتي مقادير مثبت آن به پايان ميرسند مقادير منفي اش آغاز ميشوند.18 اگر دكتر كرسيوز مشهور تربيت]علمي[ مناسبي ميداشت و خود را با معنايي كه رياضيدانان به مفهوم مقادير منفي ميدهند آشنا ميكرد، هرگز اين نظر نيوتن را خطا نميدانست. چون در واقع يك مقدار منفي، نفي مقدار نيست(همچنان كه مشابهت در اصطلاح، دكتر كرسيوز را به اين تصور نادرست كشاند)؛ بلكه چيزي است كه فينفسه واقعاً مثبت است و فقط در تقابل با چيز ديگري قرار ميگيرد».19
آن چه را تا كنون گفتهايم جمعبندي ميكنيم:كشاكش نيروها در طبيعت و در واقعيت، مانند نيروي جاذبه/ دافعه در فيزيك نيوتني، مبارزۀ ميان تمايلات متقابل، مقابلۀ نيروهاي متضاد،همهي اينها نه فقط اصل امتناع تناقض را متزلزل نميكنند بلكه آن را تاكيد مينمايند. آنچه را تا اينجا بررسي كردهايم، در واقع تقابلهايي هستند كه به علت حقيقي بودنشان «بيتناقض»اند و از اين روي هيچ ارتباطي با تناقضِ ديالكتيكي ندارند. به قول ماركس قطبهايِ اين تقابلها«نميتوانند ميانجي يكديگر باشند» و «نيازي به ميانجي ندارند»؛ «آنها وجه مشتركي با يكديگر ندارند، آنها نيازي به يكديگر ندارند و بايكديگر يگانه نميشوند». به همين دليل اين سخن كهنه وبيمزۀ متافيزيكي(كه هنوز هم در جنبشهاي كارگري شنيده ميشود) كه معتقد است بدون ديالكتيك نه مبارزهاي هست و نه جنبشي، بلكه فقط جمود و بيتحركيِ مرگ است، يك بار ديگر مردود شناخته ميشود.
از لنين تا لوپوريني
پيش از اين گفتيم كه ماركسيسم گرچه همواره در قالب اصطلاحات تناقضها و تقابلها سخن ميگويد، اما هيچ انديشهي روشني در اين باره ندارد. در اغلب موارد ماركسيستها حتي گمان نميبردهاند كه دو نوع تقابل وجود دارند كه اساساً با يكديگر متفاوتاند. اكنون بايد اين ادعا را اثبات كنيم.
در آثار انگلس حتي يك كلمه دربارۀ فرق ميان تقابلِ واقعي و تقابلِ متناقض (يا ميان
تضاد وتناقض) وجود ندارد. در آثار پله خانف نيز يك كلمه در اين باره نيست، حتي در آثار لوكاچ فيلسوف حرفهاي كه ديالكتيك را نخودهر آشي ميكرد نيز مطلبي وجود ندارد. سرانجام، در اين مورد بر ذهن لنين نيز آشفتگي و سردرگمي حاكم است.
يادداشت لنين در: دفتر يادداشتهاي فلسفي زير عنوان« دربارهي مسئلۀ ديالكتيك» با يادآوري اين نكته آغاز ميشود كه فيلون يهودي، متكلم افلاطوني يا نوافلاطوني، مفهوم ديالكتيك را پيشتر برده است:
«تجزيهي يك كل واحد به دو پاره و شناخت اين دو پارهي با يكديگر متناقض، ذاتِ… ديالكتيك است.(بنگريد به نقل قولي از فيلون درباره هراكليتوس در آغاز بخش سوم«دربارۀ شناخت»؛ در كتاب لاسال دربارۀ هراكليتوس) هگل نيز سوال را به همين شيوه مطرح ميكند».20
پس در اينجا ديالكتيك وحدتي است شامل تقابلها و به آنها تقسيم ميشود. ما به حالتي بازگشتهايم كه قبلاً بحث كرديم: هر تقابلِ ديالكتيكي مستلزم رجوع به يگانگيِ تقابلهاست؛ و فقط در قالب همين يگانگي، هر يك از تقابلها، نفي ديگري است. ما به ديالكتيكِ افلاطون بازگشتهايم:«يك، دوبخش ميشود».(شعار معروف انقلاب فرهنگي چين!) هيچ زياني در اين نيست؛ هر كس حق دارد كه افلاطوني باشد!
لنين پس از مطالب فوق تعدادي از موارد ديالكتيك را برميشمارد كه در واقع تقابلهايِ واقعي يا تقابلهايِ نامتناقضاند، و از اين روي هيچ ارتباطي با ديالكتيك ندارند.]وي اين موارد را ذكر ميكند:[«دررياضيات: به اضافه و منها؛ ديفرانسيل و انتگرال،در مکانیک:عمل و عکس العمل،در فیزیک:الکتریسیتۀ مثبت و منفی و در شيمي: تركيب اتمها با يكديگر و جدا شدن آنها از همديگر».21
صدر مائو نيز در نوشتهي مشهور خود به نام: دربارهي تناقض همين مسير را ميپيمايد و همان مواردي را كه لنين نام برده است تكرار ميكند!22در اينجا هم مايل نيستم كه بيادب جلوه كنم، اما نظر صدر! مائو نيز خطاست. همه مثالهاي او از تناقضهايِ ديالكتيكي، در واقع، مثالهايي از تضادهايِ نامتناقض ( non-contradictory contrariety) اند.
اكنون به دستِۀ ديگري از ماركسيستها ميپردازيم كه از جمله افراد معدودي بودهاند كه از«تقابلِ واقعي» آگاه بوده و با نوشتههاي كانت آشنايي داشتهاند؛ اما با اين وصف تقابلِ واقعي را به منزلهي«تناقض»ِ ديالكتيكي تفسير كردهاند.
كارل كورش در نوشتۀ خود: تجربهگرايي در فلسفۀ هگل مينويسد:
«تقابلهايِ ديالكتيكي را نبايد به منزله تقابلِ مفاهيم دانست بلكه آنها را بايد به منزلۀ تقابلِ اشيا، و اگر بيان كانت را به كار ببريم، به منزلهي«تقابلهايِ واقعي» شناخت. تقابلهاي اين نوعي را نه فقط هگل،كه فيلسوف ديالكتيكي بود، بلکه همچنين متفكران ژرفنگر و تيزبيني مانند كانت و]برنارد[بولتسانو]1781-1848[، كه قطعاً هدفهاي ديالكتيكي آنهارا برنينگيخته بود، مورد بحث قرار دادهاند… تحليل اجمالي مفهومِ تقابل، بدان گونه كه كانت و بولتسانو تعريف كردهاند، نشان ميدهد كه نسبتهايي كه ميان چنين«تقابلهايي»برقرار ند و شكلگيريهايي كه از «وحدت» چنين تقابلهايي ناشي ميشوند، همهي آن خصلتهاي اساسيي را كه هگل به ديالكتيك خود داده است،دارا هستند».23
با اداي احترام به كورش، بايد گفت كه سخنان او نيز اباطيلي بيش نيست.
و سرانجام به مورد نهايي و به ايتاليا ميرسيم: سزار لوپوريني و كتابش به نام: فضا و ماده در فلسفۀ كانت؛ اثري كه حاوي مطالبي جالب و مفيد است. لوپوريني پس از آنكه بدرستي در مييابد كه ابهام مفاهيم انديشۀ بازتابي موضوع اصلي كتاب: نقد خرد محض است24، انتقاد كانت را از اصل لايب نيتسي امور تمايز ناپذير ونظريهي كانت را دربارۀتقابلِ واقعي(كه دوباره در شرح او بر« ابهام مفاهيم انديشهي بازتابي» گسترش يافته است) به منزلۀ«هستۀ» ديالكتيكِ ماترياليستي تفسير ميكند. اما هرمان لي بحق ايراد گرفته است كه تقابلِ واقعي را نميتوان به«تناقضِ ديالكتيكي» تحويل كرد. (ايراد
هرمان لي آشكارا درست است، زيرا تقابلِ واقعي، بيتناقض است؛ ازاين روي چگونه ميتوان آن را«تناقض»ِديالكتيكي دانست؟) لوپوريني، در پاسخ ايراد هرمان لي (H.Ley) در يادداشتي بلند كه آشفته و بيروح است تقلا ميكند تا دوباره مدعي شود كه در تقابلِ واقعيِ كانت «هستۀ ديالكتيكِ ماترياليستي وجود دارد».25
اگر اجازهي گفتن لطيفه بيگزندي را به ما بدهند، خواهيم گفت كه شاخ به شاخ شدن دو اتومبيل(كه نمونۀ نوعي يك «تقابلِ واقعي» از نيروهايِ متقابل است) تاييد هر روزهي ماترياليسم ديالكتيكي است!
ديالكتيك هگل
اكنون چند كلمه دربارۀ هگل بگويیم:خصلت خاص آثار هگل اين است كه براي او، ديالكتيك ايدهها]يا مفاهيم محض[ در عين حال ديالكتيكِ ماده نيز هست. در حالي كه در همپرسه]ديالوگ[ هاي متاخر افلاطون، جهان ايدهها و جهان اشيا از هم جدا نگه داشته ميشوند، در فلسفۀ هگل جدايي ميان اين دو جهان ناپديد ميشود. گرچه مايل نيستم حرفهاي خود را تكرار كنم26، امامجدداً بايد بگويم كه كليد همه چيز در شرح هگل بر ايدهآليسم، در كتاب يكم: علم منطق او قراردارد:
«ايده آليسم فلسفي عبارت از اين است كه امر متناهي را به منزلهي هستي واقعي نشناسيم».27 چون امر متناهي، واقعيتي از آنِ خويش ندارد بلكه بايد از ايده كسبِ واقعيت كند:«اين گزاره كه امر متناهي، ايدهآل]يعني فينفسه منفي يا غير واقعي[ است، اصل اساسي ايدهآليسم است». ضروري است كه«اين اصل در آنجا هم تحقق يابد.»28 يعني ايده بايد واقعيت شود.
اگر اين گزاره را بررسي كنيم بيدرنگ در مييابيم كه روابط متناهي/ نامتناهي، و هستي/ انديشه، از الگوي تناقض(A،نه-A) پيروي ميكنند. امر متناهي و امر نامتناهي،خارج از يكديگر، يعني خارج از وحدتشان، قطبهايي انتزاعي و غيرواقعياند.29 اگر امر متناهي را فينفسه در نظر بگيريم، هستي واقعي ندارد، ناموجود است. امر نامتناهي نيز به نوبهي خود خلا بالاست، فاقد وجود واقعي است، وذاتش خارج از خودش و در قطب مقابلش است.
اگر مسئلهاي در قالب چنين اصطلاحاتي مطرح شود، راه حل آن پيدا ميشود. اگر امر متناهی فينفسه يا خارج از انديشه، واقعيتِ حقيقي نداشته باشد، آشكار است كه آن را فقط ميتوان در رابطه با امر ديگري درك كرد، يعني در ارتباط با امر نامتناهي، يا خلاصه، در درون ايده يا خرد. بدين شيوه هر چيزي در وحدت «هستي» و «نيستي» (يا در ديالكتيك افلاطون:«اجتماع ايدهها») حل ميشود. در جايي كه قبلاً شيء بود اكنون تناقضِ منطقي قرار دارد. ديگر«هستي» و جود ندارد بلكه فقط «ایده» هست(يا«ايدهآليسم غير انتقادي» فلسفۀ هگل بنا به فرمول ماركس در دستنوشتههاي اقتصادي- فلسفي(1844).30 از سوي ديگر همان گونه كه امر جزئي يا امر متناهي در تناقضِ منطقي مستحیل شد، تناقضِ منطقي نيز به نوبۀ خود به درون امر متناهي يعني به درون عينيت انتقال مييابد. به سخن ديگر، تناقضِ منطقي، متجسد ميشود. تناقضِ منطقي از«فراسوي»ِ ايده به «اينجا و اكنون» يعني به اين جهان مادي انتقال مييابد. بنابراين اكنون هر موجودي آيت و بيان مثبت تناقضِ منطقي ميشود.(باز بنابر اصطلاحات ماركس در دستنوشتههاي اقتصادي- فلسفي(1844)،«پوزيتيويسم غير انتقادي» فلسفۀ هگل).
اين موضوع كه ديالكتيك ماده، ديالكتيك اشياء(يعني چيزي كه ماركسيسم مدعي ابداع آن است)، به طور كامل در آثار هگل موجود است با مطالعۀآثار او به اثبات ميرسد. ديالكتيك ماده با ايدهآليسم هگل نه تنها تناقضي ندارد بلكه ابزار و وسايل آن است. خود هگل در موارد متعدد نشان داده است كه منشا«ديالكتيك ماده» در شكاكيت متفكران باستان، در پيرونيسم Pyrrhonism)) ]منسوب به پيرون، فيلسوف يوناني،270-360ق.م كه او را پدر مذهب شك لقب دادهاند[ و سپس در پارامنيدس اثر افلاطون است.(رجوع كنيد به نوشتهي هگل با عنوان: رابطۀ شكاكيت و فلسفه31 و نيز در همۀ آثار دوران پختگی او.)
به نظر هگل، شكاكيت متفكران باستان رابطۀ اساسي پيرونيسم با فلسفه (= ايدهآليسم)است كه با همهي استعارههاي خود، ما را به مردود دانستن اعتقاد حس مشترك به وجود اشيا و به مادي بودن جهان راهبري ميكند. پيرونيسم يعني شك نسبت به وجود ماده. هگل ميگويد كه شكاكيت باستاني با معرفي ديالكتيك يعني با نشان دادن اينكه آنچه به نظر«چنين» ميآيد، هم«هست» و هم«نيست»؛
يقين حس مشترك نسبت به وجود اشيا را متزلزل و ماترياليسم را منهدم ميكند؛ و بدين شيوه، راه را براي فلسفۀ حقيقي باز مينمايد. هگل ميگويد كه محدوديت پيرونيسم فقط اين است كه پس از آنكه ماترياليسم را نابود كرد ]متوقف ميشود[ و به طور منفي به پايان ميرسد. در حالي كه فلسفۀحقيقي يعني ايدهآليسم پيشتر ميرود و امر متناهي را كه رد و منسوخ شده است، با ارائه آن به منزلهي عيني شدن «ايده» يا تجسدِ خرد(=لوگوسِ الهي در جهان) دوباره مستقر ميكند.
هگل در مقايسه با شكاكيت متفكران باستاني ،كه چون شك آنان نسبت به ماده است، پس شكاكيتي«فلسفی» است، شكاكيت هيوم و كانت را، به اين علت كه هنوز با اعتقاد به قطعيت حواس پيوند دارد(و نيز چون شكاكيت آنان با ماترياليسم حس مشترك اشباع شده است)«غيرفلسفي» ميداند. به علاوه ، اين حقيقت رابايد در نظر گرفت كه در حالي كه از نظر هگل امر متناهي، ناموجود است و اشيا هيچ واقعيتِ حقيقي ندارند، از نظر كانت،(حتي درچند صفحۀ معدودي كه نظر او را در بالا بررسي كرديم ]روشن ميشود[كه) ديدگاه مقابل درست است؛ يعني اشيايي كه في نفسه منفي يا به طور كلي نفي باشند وجود ندارند، و آنچه مقادير منفي ناميده ميشوند، نفي مقدار يا نيستي نيستند بلكه خودشان وجودي مثبت دارند.
كولاكوفسكي و پچي
درام ماركسيسم اين است كه در نقطهي معيني(و به دلايل بسيار كه همهي آنها را نميتوان در اينجا برشمرد، جز يكي كه بسيار مهم است و در زير به بررسي آن خواهيم پرداخت)«ديالكتيك مادۀ» هگل را موبهمو ميپذيرد(همچنان كه در ديالكتيك طبيعت اثر انگلس مشهود است) و آن را شكل عاليتري از ماترياليسم ميداند. شايد بتوان اعتراض كرد كه نه تنها انگلس،ماركس نيز ماترياليسم ديالكتيكي را پذيرفته بود. پاسخ من اين است كه حتي اگر اين موضوع تا حدودي درست باشد، باز نميتوان دليل قاطعي براي پذيرش ماترياليسم ديالكتيكي يافت. ميگويند يا بايد نشان داد كه ديامات]ماترياليسم ديالكتيكي[ هنوز معتبر است يا بايد هر دو بنيانگذار ماركسيسم را در پذيرش آن مقصر دانست.
من عبارت«درام ماركسيسم» را به كار بردم. در ذهن من هيچ شكي وجود ندارد كه اين درام، لااقل تا حدودي در رابطۀ ماركسيسم با علم، كه بويژه با رابطهاش با علوم طبيعي آغاز ميشود، تجسم مييابد. اين رابطه نه تنها مسئلهاي تئوريك ميآفريند بلكه مسائل استراتژيك و سياسي را نيز در بر دارد. بخش اعظم جهان مدرن را علم تشكيل ميدهد. ارزيابي ما از علم، پايه و اساس داوريمان دربارهي رشد اقتصادي و تعيينكنندهي رويهي ما نسبت به ايدئولوژيهاي «جهان سومي» است؛ و پاسخ ما را به كوهي از مسائلِ درهم و برهم عملي و اخلاقي معين ميكند كه طي چند سال اخير در جهان سياست پديدار شدهاند.
طرز تلقي ماركسيسم در اين مورد چيست؟ اين مسئله را پياپي به گونهاي ميپيچانند تا بتوانند پوزيتيويسم و علمباوري را هدف حمله قرار دهند. تاكتيك گروهي از«ماركسيستهاي جوان» اهل بري( (Bari{مركز يكي از استانهاي ايتاليا [همين است. اما چنين شگردهايي پشيزي ارزش ندارد. پوزيتيويسم و علم امري واحد نيستند. علم باوري را به باد انتقاد ميگيرند بيآنكه توضيح دهند كه از علم چه مفهومي در ذهن دارند؛ و اين، سياست خطرناكي است. نمونهاي از اين حملۀ به علم، كتاب تازهاي از لسك كولاكوفسكي دربارهي تاريخ پوزيتيويسم، از هيوم تا حلقۀ وين است. كولاكوفسكي علم را با پوزيتيويسم يكي ميداند. بدين سان علم را به ايدئولوژي تقليل ميدهد؛ ايدئولوژي ای كه بايد از ميان برداشته شود. عنوان كتاب كولاكوفسكي درچاپ آمريكايي آن، همۀ اينها را بيان ميكند: با خودبيگانگي خرد. علم، از خود بيگانگي خرد است. ازاين روي اتفاقي نيست كه برگسون،هوسرل والبته همراه آن دو، دیگر متعاليان transcendence نيز در بخش پاياني كتاب ظاهر ميشوند.
نمونهي ديگر، پيشگفتاري است كه انسو پچي در سال 1968 بر كتاب هوسرل به نام: بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي ترانساندانتال]فراباشي[نگاشته است. پچي نيز بر علمها و تكنولوژيهايي كه انسانِ زنده را به شيء يا مهرهاي در ماشين صنعت تبديل كردهاند، حمله ميكند؛ و نكتهي مهم اين است كه او پيشگفتار خود را با اعلام ابداع الهيات تازهاي به پايان ميرساند:
«حقيقت در جهان زندگي ميكند؛ اما به هيچ كس تعلق ندارد، به اين جهان نيز متعلق نيست، اين جهاني هم نيست. از اين روي الهياتي را كه در شرف ظهور است، به دلايل ديالكتيكي، آدم بينوا و سادهلوح قبل از آدم ثروتمند و فرهيخته و آكادميك درك ميكند. اين الهيات، پيام بسيار سادهاي دارد: خدا زندگي است، اما او واقعيتي ندارد»
بنابراين ما همه مخالف علم باوري هستيم. اما مسئله اين است كه چگونه مي توان بر ضد علم و پوزيتيويسم بود و در عين حال رابطه اي جدي و واقعي با علم داشت و از آنچه لنين«آيين كشيشي» مي نامد اجتناب ورزيد؟ ديامات ديگر مفيد نيست. آن كسي كه فيزيكِ ديالكتيكي يا شيميِ ديالكتيكي مي طلبد يا از لنين مي خواهد تا مسائل فيزيك نظري را حل كند(همچنان كه لودوويكو گي مونات با كمي عوام فريبي در خواست مي كند). چنين كسي يا رابطه اي بحراني و منفي را با علوم موجود مي پذيرد يا چنين رابطه اي را دامن مي زند. رابطه اي كه به طور عيني (چرا من نيز اجازه نيابم تا اين قيد حياتي را براي يك بار هم كه شده به كار برم؟) با الهيات تازه سازش مي كند: آن الهياتي كه مظاهر شيطاني علم را بر مي شمارد و انسو پچي بشارت ظهورش را داده است. ديامات هر آنچه را مي توانست به ما بدهد، با ليسنكو32 ارزاني داشت.
بحث]بر سر ماترياليسم ديالكتيكي[ در آلمان شرقي
شايد بررسيهايي كه تاكنون انجام داده ايم براي معرفي موضوع بحث] در آلمان شرقي[ مفيد باشد. بحثي كه به رغم محدوديتهايي كه ]به دلايل سياسي[ داشت مهم بود. اين بحث زماني نه چندان دور در ميان گروهي از فيلسوفان و منطقدانان (ماترياليست، اما نه ماترياليست ديالكتيكي) كه اهل لهستان و آلمان شرقي بودند و به طور جدي با مسائل علم مدرن سر و كار داشتند، صورت گرفت.
علم مدرن نه با ديالكتيك ماده آشنايي دارد و نه مي داند كه با آن چه كند. علم مدرن ماترياليسم ديالكتيكي را فلسفۀ رمانتيك طبيعت مي شناسد. مثلاً انگلس مي نويسد:ماه«منفي بودن» زمين است يا«همان گونه كه الكتريسيته و مغناطيس وقتي قطبي(=پلاريزه) مي شوند در جهات متقابل حركت مي كنند، انديشه ها نيز دقيقاً همين گونه رفتار مي كنند».33 يا اگر «كرمي را به دو نيم كنند» اين نمونهاي از «تبديل مثبت به منفي» است.34 دانشمند مدرن(به فرض اينكه هنوز هم سراغ چنين كتابهايي برود) از خواندن آنها خنده اش مي گيرد و به ياد]فلسفۀ طبيعت[ شلينگ و بادر ( Baader ) مي افتد.
علم نمي تواند طبق سه قانون عمومي ديالكتيك عمل كند. علم پايبند اصل (امتناع) تناقض است. اما اين اصل را«ماترياليستهاي ديالكتيكي»، اصل متافيزيك مي دانند، اما بر عكس، هر دانشمندي اصل امتناع تناقض را براي]شناخت جهان[ مادي اصل تعيين كننده مي داند كه در عين حال اصل استدلال همساز و سازگار نيز هست. (اين مطلب را نيز در پرانتز بگوييم كه در اين مورد ]يعني پايبندي به اصل امتناع تناقض[ موجبي براي ترس يا رسوايي نيست. نظريۀ لنين دربارهي «بازتاب»35 اگر به طور جدي دنبال شود به نظريۀ كلاسيك«تطابق»correspondence) ) باز ميگردد. نظريهاي كه اختلاف بسيار ناچيزي با علم مدرن دارد. در اين مورد مي توان از خود تارسكي دليل آورد. وي مينويسد:«مايليم تعريف ما دربارهي آن شهودهايي كه با دريافت ارسطويي حقيقت ارتباط دارند، منصفانه باشد».)36
پس دانشمندان و فيلسوفاني كه با علم ارتباط دارند بايد چه كنند تا با ماركسيسم رابطهاي زنده و ماندني برقرار نمايند؟ اين مسئله ، زمينهاي بود براي ارائۀ مقالههايي در بحثي طولاني(و روي هم رفته عبث) با عنوان«دربارهي مسائل منطق» كه از سال 1953 تا 1955 در «مجلۀ آلماني فلسفه» 37 منتشر مي شد. نويسندگان اين مقاله ها اقليت كوچكي بودند كه زماني كوتاه پس از انتشار مقاله هايشان با سر و صداي سخنگويان رسمي]ماركسسم – لنينيسم [ خاموش شدند، اما با اين وصف موضوع اين بحث در چند كتاب بازتاب يافت.38
اين بحث به كجا انجاميد؟ به بازگشت به تقابلِ واقعي كانت. اما نه آن تقابلِ واقعي كه لوپوريني در صدد اثباتش بود. يعني اثبات اين امر اثباتناپذير كه حتي در تقابلِ واقعي كانت«هستۀ ماترياليست ديالكتيكي» وجود دارد. چكيدۀ بعضي از اين مقالات اين بود كه نويسندگان آنها، با توجيهي بسيار بيشتر ، اعتقاد يافته بودند كه آنچه را «ماترياليستهاي ديالكتيكي» به منزلۀ تناقضات در طبيعت توصيف ميكنند، در واقع تضادها يا تقابلهايي هستند كه بی تناقضاند؛ از اين رو ماركسيسم ميتواند با اطمينان از نبردها و تقابلهاي عيني سخن گويد، بيآنكه مجبور شود به اصل(امتناع) تناقض اعلان جنگ بدهد و بدين طريق با علم قطع رابطه كند.
ولفگانگ هاريش(كه در پي شركت در اين بحث به دلايل سياسي به ده سال زندان محكوم شد) بحث خود را با تاكيد بر اين نكته آغاز مي كند كه :
«از زمان هگل سوء تفاهمهايي در مورد اصطلاح«تناقض» ايجاد شده است كه مستقيماً با خصلت ايدهآليستي ديالكتيك هگل ارتباط دارد… اگر واژۀ «تناقض» به معناي علمي آن گرفته شود و اگر منطق معناي ديگري براي اين واژه]جز همان معناي علمي آن[ قائل نباشد، پس تناقضها صرفاً به قلمرو داوري تعلق دارند، وفقط در«انديشه و زبان» كساني ظاهر مي شوند كه سخن يكديگر را نقض مي كنند.«از سوي ديگر، اگر آنچه از تناقض مستفاد مي شود چيزي متفاوت با معناي محض و سادۀ واژه باشد، مثلاً منظور برخورد يا مبارزۀ ميان تقابلها،كهنه ونو، و تقابل ميان دوسوي يك شيء باشد» پس در واقع،مقصود تقابلِ واقعي است»]نه تقابلِ ديالكتيكي[39
پل لينكه از ينا به پشتيباني هاريش(و نيز به منظور از ميان بردن بعضي آشفتگيها و ترديدها در نوشتۀ او، كه بي شك ناشي از احتياط سياسي بودند) وارد بحث شد. مقالۀ لينكه همان قدر مختصر بود كه قاطع ومنسجم. نخست او بر اهميت عيني و ماترياليستي اصل امتناع تناقض تاكيد مي ورزد.(«… سازگاري منطقي هر چيزي كه وجود دارد و ناممكن بود تناقضات در واقعيت؛ چون در تحليل نهايي، قوانين منطقي، قوانين هستي شناختي هستند…»)، سپس او به اين«عقيدۀ سطحي كه هم در شرق و هم در غرب رايج است و معتقد است كه تناقضات در واقعيت وجود دارند» مي پردازد40 كه اگر اين عقيده درست مي بود، اين معنا را مي داشت كه «منطق ديالكتيكي خاصي» ضروري است كه از منطق رايج و «منطق صوري» برتر باشد. سرانجام لينكه نيز با بازگشت به كانت بحث خود را پايان مي دهد. او پس از ذكر اين نكته كه «هگل اصطلاح تناقض را چنان در ابهام فرو برده است كه اثر آن تا امروز مشهود است» نتيجه گيري مي كند كه «واژه تناقض را نبايد براي موقعيتهايي به كار برد كه در واقع چيزي كاملاً متفاوت را ميرسانند؛ مثلاً مبارزهي ميان تقابلها را. در واقع آنچه را كانت تقابلِ واقعي مي نامد،مفهومي است كه هيچ ارتباطي با تناقضِ منطقي ندارد.»41
در اينجا نميتوان بر ساير اشاراتي كه در پايان مقالۀ لينكه آمده اند و استلزامهاي منطقي مهمي را در بردارند مكث كرد. وي در ارتباط تنگاتنگ با مسائلي كه در بالا مطرح شد سيري اجمالي در تاريخ]اثبات وجود خدا از طريق[برهان هستي شناختي مي كند، تا يادآوري نمايد كه چگونه اين برهان در فلسفۀ مدرن احيا و اعاده شده است:«از اين لحاظ دكارت، سپينوزا و تا حدودي خود لايب نيتس نامهاي مهمي هستند». از سوي ديگر:
«هيوم نخستين فيلسوف مدرني بود كه نبرد با اين برهان را آغاز كرد، يا لااقل ابزارهايي براي جنگ موثر با آن ابداع كرد، ولي اين كانت بود كه در اين نبرد كار اساسي را انجام داد. اما بر پايهي نظرياتي كه چنين بحثانگيز بودند، جانشينان كانت توانستند دوباره اين نظريهي خاص را،كم و بيش به شكلي مبدل، برقرار كنند تا اينكه هگل آن را به شيوهاي كاملاً صريح و آشكار اعاده كرد».42
نظر آژدوكيويچ دربارۀ تناقضِ ديالكتيكي
اكنون ميتوان موضعي را كه ك.آژدوكيويچ43، منطقدان ماترياليست برجستهي لهستاني، نسبت به اين مسئله اتخاذ مي كند، بررسي كرد. وي كه در بحث« مجلۀ آلماني فلسفه» نيز شركت كرده بود، در كتاب خود به نام: كليات منطق مي نويسد:
«اصل امتناع تناقض اين امكان را مردود مي داند كه دو گزاره ي متقابل و متناقض بتوانند همزمان درست باشند. به همين شيوه نيز اين اصل،اين امكان را نيز مردود مي داند كه در واقعيت، امور واقع ارائه شده متناقض باشند، يعني چيزي «چنين» باشد و در عين حال«نه- چنين باشد».
آژدوكيويچ ادامه مي دهد:
«اين مطلب قطعاً به اين معني نيست كه اصل امتناع تناقض، وجود تناقضات را در واقعيت مردود مي داند، به اين شرط كه مقصود از «تناقضات»،گرايشهاي متقابل يا نيروهايي باشند كه عكس يكديگر عمل مي كنند. رابطهي عمل و عكسالعمل، يا رابطهي اثر واثر معكوس،همان رابطهاي نيست كه ميان «يك وضعِ واقعي، هست و هم نيست» يا«يك شيء هم هست و هم نيست»] A،نه-A [ وجود دارد. عكس العمل به معني نيستي عمل نيست و اثر معكوس به معني نيستي اثر نيست. كاملاً برعكس، اگر عمل يا اثر، يك نيرو باشد، عكس العمل يااثرِ معكوس نيز يك نيروست؛ نه آنكه به معني نيستيِ نيرو باشد. اگر آنچه «چهارمين اصل ديالكتيك» ناميده مي شود، يعني اصل مبارزهي تقابلها و وحدت آنها(كه بيان مي كند همهي اشياء و پديدارهاي داراي«تناقضهاي» دروني هستند و مبارزۀ ميان اين تناقضها، نيروي محرك اصلي پيشرفت و تحولشان است) به شيوهي بالا تفسير شود در تقابل با اصل امتناع تناقض قرار نمي گيرد. اين«تناقضهايِ دروني» در واقع تناقضهايِ منطقي نيستند، بلكه نيروهاي متقابلاند؛ يعني نيروهايي هستند كه در جهت هاي متقابل عمل مي كنند. به سخن ديگر، چهارمين اصل ديالكتيك، معناي ديگري براي واژۀ متناقض قائل است نه معنايي كه معمولاً در اصل امتناع تناقض وجود دارد».44
براي آوردن اين نقل قول طولاني پوزش مي طلبم، اما احساس مي كنم كه خوانندۀ باريك بين اهميت آن را دريافته باشد. بر فراز و بالاي سر ادامۀ موضوع بحث در« مجلۀ آلماني فلسفه» عنصر تازۀ نظام سياسي]مستقر در اروپاي خاوري و شوروي[سايه افكنده بود كه اهميت آن، كمتر از موضوع مورد بحث نبود.
آژدوكيويچ آنچه را هاريش و(بعد از او، وبهتر از او) لينكه بيان كرده بودند، در هستۀ مركزي مقالهاش تاييد مي كند. اصل ارسطويي امتناع تناقض وجود تناقضات رادر واقعيت ممتنع نمي داند« به اين شرط كه مقصود از تناقضات، گرايشهاي متقابل باشد». به اين شرط كه منظور از «تناقض»، نه تناقض بلكه تضاد،عدم تناقض يا «تقابلِ واقعي» كانت باشد. هر آنچه را آژدوكيويچ متبحر ، در مورد عمل/ عكس العمل،اثر/ اثر معكوس مي گويد، در واقع بازگويي موبه موي بحث كانت است در مورد صعود/ سقوط، طلوع/ غروب، و به طور كلي، آنچه مقادير منفي ناميده مي شوند.کانت می گوید:«سقوط نیز به همان شیوه ای متمایز نمی شود كه نه –A از A؛ بلكه سقوط نيز به همان مثبتي صعود است. مقادير منفي، نفي مقدار نيستند.» آنها نامقدار و ازاين رو ناموجود يا نيستي نيستند؛ بلكه خود مقاديري مثبتاند.
در اينجا هر چيز طبق قاعده ونظم است ومسئلهاي در بين نيست. اما مسئله هنگامي پيدا مي شود كه عنصر «سياسي» خود را نشان مي دهد. هنگامي كه آژدوكيويچ آنچه را بايد بگويد گفت، ادعا مي كند كه انديشههايش با آنچه او به طور غريبي چهارمين اصل ديالكتيك- اصل ديالكتيكي مبارزهي تقابلها و وحدت آنها- مي نامد، سازگار است.(همان گونه كه همه مي دانند انگلس فقط سه اصل بر مي شمارد.)45
اگر اين حقيقت را نيز در نظر بگيريم كه آژدوكيويچ با اين جمله بحث را پايان مي دهد كه در اينجا«تناقض» را بايد به معناي استعارهاي تفسير كرد(به سخن ديگر نه به معناي تناقض) بلكه به معناي تضادِ نامتناقض. روشن است كه او آدم بسيار دقيق و زيركي است؛ پس اين عبارت، نوعي باج دهي سياسي است كه به اجبار وارد متن شده است، ولي آيا او آزادانه اين باج را داده يا به زور از او گرفتهاند، معلوم نيست.
موضوع ديگري كه بايد بررسي كرد، پژواك بحث« مجلۀ آلماني فلسفه »در كتاب گئورگ كلائوز به نام: درآمدي بر منطق صوري است. دربارهي اين كتاب بسيار به اختصار سخن مي گوييم. مهمترين مطالب آن، كه با مسئلۀ مورد بحث ما ارتباط مي يابند؛ عبارت اند از:
1- تاييد مجدد كاربرد عيني وهستي شناسانهي اصل ارسطويي امتناع تناقض. كلائوز ميگويد: «منشا اين اصل، قانون بنيادي واقعيت است كه در ذهن ما به منزلهي اصل امتناع تناقض بازتاب مي يابد.»46
2- تكرار اين اتهام كه هگل اصطلاح «تناقض» را با درآميختن آن با اصطلاح «تضاد» مبهم كرده است. گرچه كلائوز در صفحات بعد با بحث كردن درباره كتاب آبي به نام : قدرت روح بر واقعیت در اين مورد د چار پريشان گويي مي شود.47
3- كاربرد سياسي- استعارهاي اصطلاح«تناقض» كه عیناً همانند مورد آژدوكيويچ در بالاست.
آثار دلاولپه
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.