یک شعر از سپیده رسولی
اکتبر 292006
حالا آوازی بخوان
بازخوانی تبسمی این چنین تلخ
چندان ساده نیست
واژه های ساکت به برف نشسته ی من
پاهای ترا می طلبد
برقص
بر این توهم سفید
مغرورانه برقص
□
طعم گس قهوه را می دهی
وقتی لبانت
بر تمام تنم سنگینی می کند
و دردهای برآماسیده
شبانه مسری می شوند
□
آوازی بخوان
دارم بزرگ می شوم
دارم بر خرابه های ممنوعه ی تو
بلند می شوم
□
ورق هایت را بور بزن
زودباش لیلاج
قماری دیگر است
و آسیه تنها همان دختری است
که آس می آورد آس آس…
4 دیدگاه به “یک شعر از سپیده رسولی”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
شعر خوبی ست . شاعر خوبی هستی . جاوید شاد!
شعر خیلی خیلی جالبی بود هم شاد است و غمگین این بندرت در شهر ها نمود پیدا می کنند.شعرهای دیگرت را برایم بفرست