پیروز شریف

ژانویه 052007
 

ره نمودهايي براي خويش انديشي
بر اساس ديدگاه فلسفي استاد منوچهر جمالي
پیروز شریف
از ایران
در اين نوشته خلاصه اي از ديدگاههاي فلسفي استاد منوچهر جمالي با اقتباس از كتاب ايشان تحت عنوان ” نعش ها سنگين است ” ارائه شده است . هدف از اين كار تشويق خوانندگان به خواندن مجموعه آثار استاد جمالي است تا از اين طريق بذرهاي ايده هاي نوو انقلابي استاد در باره فرهنگ اصيل ايراني ( فرهنگ سيمرغي ) هر چه بيشتر در خاك ضمير ايرانيان افشانده شود. اميد است
كليه نيروهاي سياسي كشور اعم از برون مرز و درون مرز و هواداران صادق آنها روح جوینده گیها و تلاشهای استاد منوچهر جمالي را دريابند و در سمت و سوی « بازگستری تخمه های فکری ايده فرهنگ سيمرغي ” هرچه در توان دارند انجام دهند.

تفکر واقعی از “کاشتن بذر یک ایده در ما” شروع می شود نه از انتقال “درختان تنومند دستگاه های فلسفی”.

کاشتن بذر یک ایده

• افکاری که در ما ریشه خواهند دوانید و جوانه خواهند زد و با ما و در ما زندگی خواهند کرد و تنومند خواهند شد و ما را تنومند خواهند کرد، افکاری هستند که مانند “بذر” در ما کاشته شوند. اگر افکاری که در فرهنگ های دیگر، درختان تنومند شده ا ند، ما به سرزمین فکری خود بیاوریم، غالبا ً بعد از مدتی خشک خواهند شد یا هیچ گاه در ما ریشه عمیق پیدا نخواهند کرد. فکری از ماست که در ما روئیده باشد و رشد کرده باشد. “افکار جا به جا شده”، افکار بی ریشه و بی تاریخی هستند. هر فکری که در ما بروید و در ما تاریخ روان و فرهنگ ما را تشکیل بدهد، به ما استقلال خواهد داد. فکر ریشه دار، فکریست که تاریخ دارد. حتی تاریخ یک فکر تازه، تاریخ عصیان و مبارزه و نفی فکر گذشته است. فکر تازه، قدرت خود را در ریشه کن ساختن فکر کهنه باید نشان بدهد. فکر تازه، باید همه ریشه های فکر کهنه را تا گوشه های روح و فرهنگ دنبال کند و از جا بکند تا خود استوار بشود. بنابراین یک فکر تازه، با ریشه کن کردن فکر کهنه، ریشه دار می شود

• برای “سرچشمه فکر خود شدن”، باید تمایز میان “بودن” و “داشتن” داد، و لذت “بودن” را بر لذت “داشتن” ترجیع داد. ما با “داشتن” افکار، متفکر “نیستیم”، و “متفکر نمی شویم”. تفکر، توجه به “بود خود” است. از خود اندیشیدن، از خود بودن است. موقعی ما به فکر خود می رسیم که ما “خود” “هستیم”.

• تتغییر درانسان، احتیاج به “شکاف در انسان” دارد. هر تغییری در انسان، دو شخصیت در انسان به وجود می آورد. انسان در زمان واحد، هم شخصیت گذشته اش هست و هم شخصیت آینده اش. انسانی که تغییر می کند “شخصیت موجود” ندارد. انسان، از طرفی شخصیتی را از دست می دهد که تابع عقیده و فلسفه گذشته اش است و از طرفی شخصیتی پیدا می کند که تجسم عقیده و فلسفه تازه اش خواهد بود.

• تغییر پذیری، موقعی راه ساده و طبیعی خود را طی می کند که از شخصیتی به شخصیت دیگر برود و با نوسانات تناوبی فاصله دو شخصیتش را به تدریج از هم کم کند.

ولی مسئله ما در شرق، چنین نیست، ما نه تنها در مقابل افکار مختلف (از کشور های مختلف معاصر) قرار می گیریم بلکه در مقابل “افکار مختلف در زمان های مختلف دنیای غرب” قرار می گیریم و هر کدام از این افکار و ادوار، تغییر خاص خود را از شخصیت ما می طلبند. در مقابل شخصیت واحد ما که میل به ترک آن و نفرت از آن در ما پدیدار شده، از هر گونه تمایل تازه به تغییر، شخصیت جداگانه ای در مقابل همان “شخصیت ترک شدنی و منفور” قد بر می افرازد. در مقابل “یک شخصیت ترک شدنی”، “چندین شخصیت مطلوب” قرار می گیرد که ما را به خود می کشند ولو آن که ما دقیقا ً خودآگاهی از آن ها نداشته باشیم. بدین سان نوسانات میان این شخصیت های مطلوب و شخصیت واحد ترک شدنی و جذب آن در این شخصیت های مختلف مطلوب که هر کدام مختلف و بالطبع نوسانات مختلف با شخصیت سابق دارد، بسیار سخت اتفاق می افتد. شدت و پیچیدگی و اضطرابات و سردرگمی این تغییر چند بعدی و چند شخصیتی، برای ما به اندازه ای شدید و زیاد است که ما را به شدت به شخصیت اولیه باز “می افکند”. ما ارتجاع به معنای “بازگشت” نداریم. بلکه “ارتجاع” در جامعه ما همیشه ضربه وار و با شخصیت فوق العاده به صورت “باز افکنده شدن” است. ما به گذشته و شخصیت گذشته خود “پرتاب” می شویم. ما به گذشته “نمی رویم”، “بر نمی گردیم” بلکه به گذشته “پرتاب می شویم”. حتی “ارتجاع ما” یک “انقلاب” است.

حل مسائل اجتماعی احتیاج به تغییر بدیهیات اجتماعی دارد
یک مسئله اجتماعی را نمی توان فقط با “رو به رو شدن مستقیم با آن” و اندیشیدن دائم در آن، حل کرد. هر دردی تمام حواس ما را متمرکز نقطه دردناک می کند ولی چاره این درد، تنها با مرهم گذاشتن بر روی این نقطه نمی شود. حل یک مسئله اجتماعی، حل بسیاری از مسائل را می طلبد که هنوز حتی به عنوان “مسئله” برای ما طرح هم نشده اند. بسیاری از “بدیهیات اجتماع” را باید تغییر داد، تا آن مسئله اجتماعی حل یا رفع گردد. ولی خصوصیات یک “بدیهی” این است که آن قدر مسلم است که حتی انسان وجود آن را نیز حس نمی کند. پیدایش یک مسئله از آن جاست که آن چه “بدیهی” می شماریم و به عنوان بدیهی دست به آن نمی زنیم، باید تغییر داده بشود. ولی هیچ کس نمی خواهد در بدیهیات خود شک بکند و بدون قدرت شک در بدیهیات، بدیهیات قابل تغییر نیستند.

• خلق یک فکر متضاد در خود، سبب می شود که انسان بستگی مطلق خود را با یک فکر یا حقیقت از بین ببرد و از وفاداری مطلق و ابدی نسبت به یک فکر دست بردارد. کسی که در کوره افکار تضاد خود گداخته و ذوب شد، می تواند هر فکر متضادی از شخص دیگری را تحمل کند بدون آن که دشمنی و نفرت به شخص او پیدا کند. هر انسانی برای آن که فکر دیگری جز من دارد، دشمن من نیست و چون من فکر دیگری غیر از مردم دارم، دشمن آن ها نیستم. برای تحمل افکار دیگران باید قدرت خلق افکار متضاد در خود و علیه افکار خود داشت.

• آمادگی برای آبستن شدن
انسان همیشه آمادگی آبستن شدن از یک فکر را ندارد. ما باید عشق ورزی خود را با یک فکر آن قدر تکرار کنیم تا از آن آبستن شویم. فکری هست که با همان برخورد اول، ما را به خود آبستن می کند. فکری نیز هست که بارها باید با آن آمیزش داشت، و فکری نیز هست که هیچ گاه ما را به خود آبستن نخواهد کرد. کسی که می خواهد آفریننده فکری باشد، باید شامه برای زود شناختن افکار عقیم داشته باشد. تنها “احساس لذت از یك فکر”، قدرت بارآور بودن آن را تضمین نمی کند، همین طور “عظمت یک فکر” دلیل بارآور بودنش نیست. ولی غالب مردم عادت دارند که بهترین افکارشان را در پشت در اتاق خوابشان می گذارند و بدون هیچ فکری می خوابند. با افکار، تماس دارند ولی با هیچ فکری آمیزش ندارند. هنوز “عطش و سائقه مادر شدن” ندارند. و حتی نفرت و اکراه از مادر شدن دارند. ولی “خلاقیت درمعرفت” فقط با “قدرت مادر شدن” بستگی دارد. زائیدن افکار تازه، ترکیب منطقی افکار نیست، بلکه احتیاج به قدرت بارآوری دارد. اندیشیدن، زائیدن است. فکری که زائیده شد ضعیف و نا توان است و سال ها عذاب و رحمت و پرستاری لازم دارد. فرد ضعیف، نمی تواند به یک فکر ضعیف ببالد و غرور داشته باشد. احساس و بینش مادری لازم دارد تا قدرت آینده را در کودک ضعیف خود حدس بزند.

خطر کاربرد اندیشه ها

“کاربرد یک اندیشه” به خودی خود، اندیشیدن نیست. تفسیر و تأویل یک اندیشه یا دستگاه فکری به منظور حفظ ابدیت آن نیز اندیشیدن نیست. انسان موقعی در یک اندیشه، می اندیشد که فراتر از آن اندیشه برده شود کاربرد یا تفسیر و تأویل یک ایدئولوژی (دستگاه فکری)، انسان را به یک مشت افکار عادت می دهد و هر چه عادت های اندیشیدن بیشتر شود، جنبش اندیشه کمتر می شود. اندیشیدن در یک اندیشه، همیشه تلاش برای در هم شکستن و لبریز شدن از آن اندیشه، و فراتر رفتن از آن اندیشه است. تفاوت عقیده با اندیشه آن است که انسان می خواهد در عقیده بماند ولی از اندیشه می خواهد فراتر برود. هدف عقیده، سکون انسان در آن عقیده است. هدف اندیشه فراتر رفتن انسان از آن اندیشه است. ارزش یک اندیشه در آن است که به ما نیرو بدهد تا او را ترک کنیم. ارزش یک عقیده در آن است که از ما نیرو را بگیرد تا نتوانیم آن را ترک کنیم.

تفکر درباره “زیبا و زشت” باید به جای تفکر درباره “نیک و بد” بنشیند. آدم، به جای آن که از درخت “معرفت نیک و بد” بخورد، باید از “درخت زشت و زیبا” بخورد. خدا، در بهشتش زشت و زیبا را نمی شناخت که حتی اسمش راببرد تا چه رسد به آن که آن را قدغن سازد. موقع آن رسیده است که دنیا را زیباتر سازیم. زندگانی را زیبا تر سازیم. خود را زیباتر سازیم حتی افکار خود را با معیار زیبائی و زشتی بسنجیم نه با معیار نیکی و بدی. یک فکر زیبا برای من ارجعیت به یک فکر نیک دارد. تفکر انحصاری در نیکی و بدی، دنیا را زشت کرده است.

• سرچشمه استبداد
تا تصاویر یا مفاهیم حقیقت و خدا، خالی از استبداد نشوند، مبارزه با استبداد، به نتیجه ای نخواهد رسید. تمام عناصر استبداد را باید از حقیقت و خدا زدود تا کسی برای استبداد نتواند متوسل به خدا یا حقیقت شود. همین که خدا و حقیقت، واحدند، همیشه سرچشمه استبداد باقی خواهند ماند. استبداد، بدون مفهوم وحدت نمی تواند پیدایش یابد و پایدار بماند. کسی که هنوز در نیافته است که سرچشمه استبداد همان “حقیقت واحد” و “خدای واحد” است، راه پیدایش بزرگ ترین استبداد را در تاریخ می گشاید. نه تنها “خدای قدرت”، خدای مستبد است بلکه “خدای محبت” نیز خدای مستبد است، چون هم خدای قدرت و هم خدای محبت، خدای “واحد” است

این مفهوم ما از حقیقت است که استبداد در آن ریشه می دواند. آن که ایمان دارد که فقط “یک حقیقت” وجود دارد و او آن حقیقت را می داند (یا می داند که در کجا نزد چه کسی این حقیقت هست) پایه پیدایش استبداد را گذاشته .

• چگونه انسان فاقد نیروی شک ورزی می شود
شک ورزی، جهت ثابت و معینی ندارد. شک ورزی همیشه به سوئی جهت می گیرد که فکری، سنگ می شود و بستگی مطلق از انسان می طلبد. نباید گذاشت که شک ورزی فقط منحصر به یک جهت بشود و فقط به یک چیزیا عقیده شک ورزیده شود.عقاید و ایدئولوژی ها، قدرت شک ورزی را بدین روش از پیروان خود سلب می کنند که شک آن ها را در یک جهت یا جهات مشخصی، ثابت و متمرکز می سازند. پیرو، باید فقط در “فکر دشمن” شک کند. این شک ورزی، دیگر تبدیل به “بدبینی” شده است. از مرز تفکر گذشته و وارد دنیای اخلاق شده است. برای شک ورزی، فکری که مورد شک قرار می گیرد. “بد” نیست. او معیار اخلاقی را به عنوان معیار فکری به گار نمی گیرد. “بد ساختن و شوم ساختن یک فکر”، شک ورزی را از بین می برد. آن چه را در این مورد، شک ورزی می خوانند چیزی جز “بدبینی” نیست. پیرو یک عقیده یا ایدئولوژی، نمی تواند شک کند. او همه قدرت شک ورزیش را تبدیل به “بدبینی به فکر دشمن” کرده است و جهت شک ورزیش را به خارج ازعقیده خود تثبیت کرده است. در حالی که شک ورزی باید باهمان “عقیده خود” شروع شود. کسی که خود، عقیده (فکر ثابت شده ای که از او بستگی مطلق می طلبد) دارد، باید شک ورزی را به سوی خود متوجه سازد. معتقد به فکر دیگران بدبین است نه مشکوک. “منحرف ساختن شک از عقیده خود”، سبب “مسخ شدن شک به بدبینی” می گردد. او قدرت شک ورزی را از دست داده است و به عقاید و افکار دیگر “بدبین” شده است. از این رو نیز نمی تواند درباره افکار و عقاید دیگر، بیندیشد چون در افکار و عقاید دیگر نمی تواند شک بکند

افکار آدمخوار

باید این فکر در اذهان رسوخ داده شود که قربانی همه بشریت نیز یک جو به ارزش یک فکر نمی افزاید. معیار اهمیت یک فکر، مقدار انسان هائی نیست که ما برای آن قربانی می کنیم. بیائید این افکار خونخوار و آدمخوار خود را دور بریزیم. شروع تفکر از دوره آدمخواری بوده است. فکری که آدم می خورد، مهم و با ارزش است. فکر، برای اعتبار و اهمیت خود قربانی می طلبد. ما آدمخواری را رها کرده ایم، اما افکار خود را آدمخوار کرده ایم. ولی فکر، چون کلی و مجرد و عمومی است شکمش را با یک انسان نمی شود پر کرد، بلکه اگر همه بشریت را بکشیم و در او فرو بریزیم باز خالی می ماند. یک فکر به همان اندازه که فراگیر و جهان گیر است، به همان اندازه نیز می تواند انسان ها را بخورد

• میان “آن که فکرش مرده است” و “آن که نعش افکار مرده را می کشد” باید تفاوت گذاشت. آن که نعش افکار مرده را “می کشد” به علت همان “کشیدن” و ” رنج بارکشی” خود را زنده می داند. اندیشیدن، باید “زحمت کشیدن” باشد، تا ارزش پیدا کند

• نعش فکر مرده، سنگین است و کشیدن بار آن، رنج دارد. از این لحاظ کسی که رنج کشیدن نعش افکار مرده را به خود تحمل کرده، این فداکاری و زحمت در او، احساس وفاداری و دلبستگی نسبت به آن افکار مرده می کند. او از ترک و طرد افکار مرده اش به عنوان “بی وفائی”، صرفنظر می کند. او نمی تواند از افکار مرده اش دست بکشد. از این رو او در پی کسی می رود که این افکار مرده اش را زنده کند از این رو نیز او منتظر رستاخیز است. افکار مرده او باید از سر زنده شوند، نه آن که افکار زنده تازه ای بیایند. رستاخیز، همیشه “تجدید حیات افکار مرده” است. بدین علت است که آن ها در پی تفسیر گران و تأویل گران افکار مرده ولی مقدس خود هستند، نه در پی متفکرین تازه و افکار تازه. هر فکر تازه ای نباید با هیکل خود ظاهر شود، بلکه باید در نعش افکار مرده بخزد، چون اغلب مردم نعش کش افکار هستند. فکر تازه باید “گند کهنگی” بگیرد و سنگینی مردگان را پیدا کند تا برای نعش کشان قابل کشیدن باشد. فکر تازه ای که هنوز بر پای خود می ایستد و میرود، احتیاج به کشیدن و کشیده شدن ندارد. برای نعش کش فکری، ارزش هر فکری در همان سنگینی است که باید کشیده شود و باید از آن رنج کشیده شود. ولی ما رستاخیز افکار مرده را نمی خواهیم بلکه خلق افکار زنده تازه را می خواهیم

• فلسفه و انقلاب
انقلاب بارآور، محصولی است که از کاشتن افکار فلاسفه عاید می شود جامعه ای که خودش متفکری ندارد خودش هم انقلاب نخواهد کرد. انقلاب هم می تواند کالای وارداتی باشد. انقلاب، موقعی انقلاب واقعی است که “انقلاب اصیل” باشد. یک انقلاب اصیل را نمی توان صادر کرد. همان طور که نمی شود وارد کرد. انقلابات صادراتی و وارداتی، مانع درک و پیدایش “انقلاب اصیل” شده است. انقلاب هم جزو کالاهای مد مصرفی شده است. انقلابی صادر می شود که در آن جامعه اصالت ندارد. بدون پاشیدن بذر افکار فلسفی متفکرین یک جامعه در آن جامعه نمی توان به یک انقلاب اصیل رسید. استقلال ملت، استقلال تفکر آن ملت است. ما با وام گرفتن فکر دیگری، به استقلل نمی رسیم. با گرفتن افکار و وارد کردن افکار، هیچ ملتی خلاق نمی شود


“فکر پاشیده شده”، موقعی انقلاب می کند که در آرامش و دور از دیده، ریشه هائی در عمق مردم دوانیده که دیگر قابل کندن نیست
امروزه می پندارند که یک فکر، موقعی انقلابی است که بلافاصله مردم را تحریک کند و بشوراند و مضطرب سازد. مفهوم امقلاب، همان مفهوم مواد مخدره است. از این رو افکار مخدر (نشئه آور، سرمست کننده، هیجان آور، شورانگیز و شورش انگیز) به جای “افکار ریشه دار” برای انقلاب های صادراتی و وارداتی به کار گرفته می شود. قدرت تخدیر یک فکر را باید بالا برد تا آن فکر، ارزش انقلابی داشته باشد. و در افکاردینی، قدرت تخدیری شدیدی نهفته است که به آسانی می توان آن را کشف کرد و به کار برد. به کار بردن یک فکر (فلسفه) برای تخدیر، نفی یک فکر با فکر است. فلسفه هیجان آور و شور انگیز همان ارزش دین را پیدا می کند. عقل وسیله برای نابود سازی عقل می شود

• بندگی از واقعیت
واقعیت گرائی این نیست که ما بندگی واقعیت را بکنیم. برای آن که “بندگی واقعیت” را پذیرفتنی و قابل افتخار و دارای حقانیت بکنیم تئوری های واقعیت گرائی می سازیم. واقعیت تا آن جائی برای انسان پذیرفتنی است که هنوز قدرت مقابله با آن و غلبه بر آن را ندارد. این ضعف ماست که حاضر به تسلیم به واقعیت می شود. “قبول واقعیت” با “بندگی واقعیت”، دو چیز مختلف است. واقعیت، هیچ حقانیتی ندارد و پذیرفتن واقعیت، هیچ فتخاری ندارد. واقعیت، مرزهای قدرت ما را می نماید. و انسان خطوط مرزهای قدرتش را هیچ گاه ثابت نمی سازد. از این رو واقعیت دیروز من، خرافات و پنداشت های امروز من است

• هر انسانی و هر جامعه ای، واقعیتی دیگر دارد. جائی که قدرت یک اجتماع پایان می یابد واقعیت آن اجتماع شروع می شود


آن چه برای مردم پاکستان واقعیت است برای مردم فرانسه واقعیت نیست. همین طور ایده آل و رؤیا به نسبت واقعیت و بر ضد واقعیت هر اجتماعی، پیدایش می یابد. برای شناخت واقعیت در هر اجتماعی، باید ایده آل ها و رؤیاهای آن اجتماع را شناخت. بدون ایده آل و رؤیای یک اجتماع، نمی توان واقعیت های آن اجتماع را شناخت. آن که بنده واقعیتش است، بنده رؤیا و ایده آلش نیز هست
وقتی واقعیت، یک انسان یا جامعه ای را بنده خود سازد، ایده آلی یا رؤیائی که از آن واقعیت و بر ضد آن واقعیت سرچشمه می گریزد، به مراتی بیشتر آن اجتماع و انسان را بنده خود خواهد ساخت. بنده واقعیت، بنده رؤیا هم هست

• دوره گریز از دین
بعد از انقلاب فرانسه، دوره رهائی از عقل پرستی شروع شد، چون انقلاب بر پایه عقل و برای عقل بود. بعد از انقلاب ایران دوره رهائی از “دین پرستی و ایمان پرستی” شروع خواهد شد. مردم ایران از دین و ایمان همان ترسی را خواهند داشت که فرانسوی ها بعد از انقلاب فرانسه از عقل. هر چه را انسان بپرستد (چه عقل باشد چه دین) خونخوار و درنده و وحشتناک می شود

از بالا رفتن ارزش فکر در جامعه
برای تفکر مستقل در ایران باید “قدرت گذشت” بیشتری داشت. محمد برای افکارش، اجر نمی خواست. از گرفتن قیمت کار و اندیشیدنش صرفنظر می کرد. امروزه در ایران باید اندیشید و از جیب خود چاپ کرد و به مردم بخشید. این هم علامت آن است که جامعه ما ترقی کرده است و فکر، ارزش بیشتری پیدا کرده است! فکر را نباید داد (در مقوله اجر برد) فکر را نباید هدیه کرد (در مقوله بخشیده برد) فکر را باید “ریخت”، حتی باید “دور ریخت”، فکر، مزرعه ندارد (حرف مسیح). جائی که بذر یک فکر مستقل سبز خواهد شد، مشخص نیست. یک متفکر باید افکارش را دور بریزد. هزاران افکار او خواهند خشکید و پایمال خواهند شد و در شوره زار نابود خواهند شد تا یک فکر او به حسب تصادف در جای حاصلخیزی بیفتد. افکار یک متفکر باید برای او بی ارزش و “با ارزش منفی” بشوند تا بتواند دور بریزد. برای بسیاری، افکارشان چنان پر بهاست که موقعی به دیگران می دهند که چندین برابر قیمت اصلی اش را دریافت دارند. برای بعضی، فکرشان آن قدر ارزش دارد که حاضرند جان خود را برای آن فدا کنند و فکرشان برای آن ها آن قدر ارزش دارد که حاضرند جان همه بشریت را برای آن فدا کنند. از این لحاظ بود که محمد به عمل خود افتخار می کرد چون حاضر شده بود که فکرش را بدون دریافت اجر به دیگران بدهد (در واقع بیش از اجر می خواست. از هر مؤمنی می خواست که جان و مال و خانواده اش را برای آن ها فدا کند). هنوز روزگار فروش و یا “فروش مفت- بدون اجر” یا روزگاز “بخشش” افکار نشده است. ما هنوز در دوره “دور ریختن افکار” هستیم. متفکر باید نه تنها ارزشی برای افکارش قائل نشود بلکه باید آن ها را تحقیر کند تا دور ریختنی بشوند. اگر افکار، دور ریختنی نبودند (ارزش دور ریختن را نداشتند) در جامعه متفکر بیشتر پیدا می شد. روزی که فکر در جامعه بازار پیدا کند (فکر، ارزش پیدا کند) تولید کنندگان فکری نیز زیاد خواهند شد. ما برای افکار، ارزشی قائل نمی شویم چون همه این افکار”افکار دور ریختنی اند”. افکاری که دور ریخته نیستند بسیار گرانند. چنین افکاری را فقط به قیمت جان ما به ما می فروشند. مردم افکاری را که به قیمت جانشان می خرند، آسان تر می خرند. افکار را باید به قیمت جان فروخت تا خریدار پیدا کند. گران فروشان فکری، همه نقد مردم را از مردم می گیرند.

دین و آخوند
تا دین قدرت دارد، آخوند نیز حکومت خواهد کرد. وجود دین بدون حکومت آخوند ممکن نیست. تغییر شکل و نام آخوند، از بین بردن آخوند نیست. دین بهترین امکان قدرت است،حتی موقعی که قدرت را منفور می دارد. قدرت، هیچ راهی مطمئن تر و بادوام تر از دین نخواهد یافت. تا قدرت را می خواهند، نخواهند گذاشت که دین از بین برود. “هر چه قدرت می دهد”، پاسدار (محافظ) دارد. قدرت دینی احتیاج به “دستگاه و سازمان حکومتی” ندارد. دین، پیش از ایجاد دستگاه حکومت، حکومت می کند

و بالطبع همین طور بعد از نابود ساختن دستگاه یک حکومت دینی، بدون هیچ دستگاهی، حکومت می کند. دین را نمی توان از سیاست جدا ساخت. چون سیاستمدار در دیانت، مجرائی برای رسیدن به قدرت می یابد. سیاستمدار تا موقعی با دین مخالفت می کند که سد قدرت یابی اوست. کسانی که جدائی دین را از سیاست می خواهند، کسانی هستند که می خواهند ایجاد فضای قدرتی ماوراء دین بکنند. مبارزه آن ها با دین، مبارزه آن ها با قدرتی است که از دین سرچشمه می گیرد نه با دین. این است که هیچ گاه عمق مبارزه با دین را درک نمی کنند. از این رو به محضی که باز دین امکان تحقق قدرت آن ها را به آن ها بدهد، حاضر به مصالحه و عینیت دادن خود با دین می شوند.

بدون گناه، خدائی نیست
اگر انسان گناهی نمی کرد، خدائی وجود نداشت و بدون قدرت بود چون عفو گناه و زدودن گناه، ایجاب بزرگ ترین قدرت را می کند. بدین سان می باید شیوه ای پیش گرفت که انسان گناهی بیشتر بکند یا همیشه خطر لغزش و دچار شدن به گناه را داشته باشد، انسان گناهکار، وجود و قدرت خدا را تحکیم می کند. انسان باید گناهکار باشد چون خدا به آن احتیاج دارد.

• نصفی که بیشتر از یکی است
خدا، نصف انسان است چون فقط صفت های خوب انسان را دارد. وقتی نصفی، بهتر از نصف دیگر است، از “نصف بودن” نمی افتد. انسان، از نصف بهتر خود، خدایش را ساخته و از خود جدا کرده و با نصف بدتر خود، همیشه زیسته است. جائی که بدی ها و نیکی ها از هم جدا ساختنی هستند، انسان، دو نیمه می شود. ولی بدی از نیکی جدا ساختنی نیست . همان چه بد است استحاله به نیکی می یابد وبالعکس همان چه نیک است، استحاله به بدی می یابد. ایجاد یک “خوبی مطلق” که هیچ گاه قابل تغییر و استحاله به “بدی” نیست (نمی تواند بد بشود) وجود انسان رانامفهوم و بی ارزش می سازد. وقتی “خوبی مطلق” ساخته شد، دیگر، خوبی و بدی قابل تحول به هم نیستند و قدرت اخلاقی انسان که همین “تحول خوبی و بدی به همدیگر” است نابود ساخته می شود. هیچ گاه نمی شود خوبی رابه جائی رسانید که قابل تحول به بدی نباشد و بدی را به جائی رسانید که قابل تحول به خوبی نباشد. اهریمن و خدا، بدی و خوبی، از هم پاره شده و غیر قابل تحول بهمند. خدائی که شیطان نمی شود،علامت پارگی وجود انسان هستند. اخلاق، با خوبی و بدی جدا از هم سرو کار ندارد بلکه اخلاق، تفکر در باره “تحولات خوبی وبدی به همدیگر” است جداساختن و پاک ساختن خوبی از بدی، خوبی را تثبیت و محکم و ابدی نمی سازد. انسان، همیشه خوب نمی ماند، بلکه بدی باید همیشه تحول به خوبی بیابد و همان طور بالعکس خوبی همیشه تحول به بدی می یابد. چه مقدار ازعالی ترین تقواهای انسانی در تاریخ ،شرارت ها و فسادهائی را پدید آورده اند که بدون آن تقواهای عالی امکان نداشتند. کسی که تقوی تازه ای پدید می آورد باید بداند که خطر تحول این تقوای تازه به شرارت و جنایت های غیر منتظره و نشناخته چیست. راه تحول تقوا رابه شر نمی توان مسدود ساخت. نمی توان خدائی ساخت که امکان استحاله به شیطان رانداشته باشد. خدا، نصف مصنوعی انسان است، همان طور که شیطان نصف دیگر مصنوعی اوست. این پارگی انسان سبب پیدایش تقواهای عالی تر و به همان ترتیب سبب شرارت های خبیث تر می گردد. وقتی نصفی از انسان، تحول به خدا یافت، خواه ناخواه نصف دیگر او تحول به اهریمن می یابد و اهریمن و خدا در وجود انسان همیشه وحدت خود را حفظ می کنند. آن که “اناالحق” می گوید بی خبر از آن است که “انا الشیطان” هم هست. از وحدت انسانی دو وجود متضاد و آشتی ناپذیر که دشمن مطلق با هم دارند به وجود می آید.

• من می اندیشم، پس من هستم “دکارت”
چون من می اندیشم، من، به عنوان “یک فرد”. هستم، آن چه من می اندیشم و می توانم بیندیشم برای این که من به عنوان یک فرد می اندیشم، هست. بدین سان “تقدم وجود فرد ” برهرچه می اندیشد، و اولویت اندیشه فردی، پیدایش یافت. هر چه من به عنوان فرد می اندیشم، “هست”. و هر چه من به عنوان فرد نیندیشم، “نیست”. انکار کردن هر چیزی، با “نیندیشیدن” میسرمی شود. “اندیشیدن فرد”، حق وجود به “هر چیزی” می داد. چنین فردی لازم بود تا از گیر عقاید مطلق رها بشود، چون دیگر او احتیاج به مبارزه با آن ها و رد کردن آن ها را نداشت. او فقط در باره آن عقاید نمی اندیشید و از اندیشیدن در باره آن ها صرف نظر می کرد. چیزی که او نمی اندیشید، برای او نبود. و چیزی که اجتماعی از این افراد در باره اش نمی اندیشیدند، برای آن اجتماع “نبود”، مبارزه با حقایق مطلق، لازم نیست و انسان را پا بست و آلوده می سازد.

برای حرکت دادن،باید سیلاب شد
یک فکر برای این حرکت نیست چون خودش تغییر می یابد، بلکه یک فکر همین طور حرکت است چون فکر دیگری را تغییر می دهد، و همین طور حرکت است چون با برخورد به فکر دیگری، خودش تغییر داده می شود. بدین سان یک جریان فکری در مغزها ایجاد می شود. جائی که یک فکر، ثابت و سفت و منجمد می شود این جریان، به هم می خورد. یک مغز که در اجتماع نمی اندیشد (ولی فقط به یک عده افکار ثابت معتقد و مؤمن است ) تفکر اجتماعی را باز می دارد. چون حرکت فکری یک مغز، نمی تواند در مغزهای دیگر جریان یابد.فکری که از یک مغز جریان یافت و به “مغزهای سنگشده” برخورد و بازگشت، متوجه می شود که برای “حرکت دادن” باید سیلاب شد

• در انتظار امام غایب
کسی که برای اصلاح جامعه “در انتظار آمدن خدا” یا “درانتظار ظهور امام” می نشیند ، جامعه را فاسدتر و بدتر می سازد.”نشستن در انتظار”، ایجاد “عدم علاقه در تغییرات جامعه به سوی بهزیستی” می کند. من منتظر خدا یا امام هستم، چون “ایمان به قدرت و عقل خودم” برای حل مسائل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ندارم. اگر چنان چه من به حالت “انتظار کشیدنم” ادامه بدهم ولی علی رغم این انتظار، در تغییرات اجتماعی نیز کوشا باشم تا جامعه حد اقل فاسدتر آن چه هست نشود یا جامعه از فساد کنونی اش بکاهد ، انتظار کسی را می کشم که دیگر به او احتیاج ندارم. چون انسان، وقتی می تواند از”فاسد ترشدن جامعه” ممانعت کند، می تواند جامعه را نیز اصلاح کند و کسی که می تواند خود، جامعه را اصلاح کند دیگر در انتظار کسی نمی نشیند. نمی شود هم انتظار یک مصلح را کشید وهم خود در خود قدرت اصلاح داشت. آن که انقلاب می کند، ایمان “به قدرت خود در اصلاح کردن جامعه ” دارد.انتظاریک مصلح اجتماعی را کشیدن، همیشه علامت یأس از قدرت خود به اصلاح است. در گذشته “اصلاح جامعه ” کار خدا و نماینده خدا بود. از این رو می باید منتظر خدا یا نماینده اش شد ولی حالا دیگر اصلاح جامعه، کارانسان شده است. باید به خود ایمان داشت، آن که منتظر خدا یا امامش می نشیند به خودش و عملش ایمان ندارد.

• کسی به خدا حقی ندارد
انسان می تواند حقش را از انسان دیگری بگیرد اما انسان نمی تواند از خدا، حقش را بگیرد چون به خدا کسی حقی ندارد. از این رو هر حکومتی که با مفهومی از خدا پیوند یافت، انسان نخواهد توانست از چنین “حاکم” و” حکومتی” حقش را بگیرد.چون خدا، حق است و حکومت خدائی، حکومت حق است. باید کسی حکومت بکند که انسان بتواند براو حق داشته باشد و بتواند حق را از او بگیرد. حق، همیشه گرفتنی است. انسان آن قدر حق دارد که می گیرد. از این رو است که حکومت نباید عینیت با حق یا با حقیقت پیدا کند. از چنین حکومتی نمی توان حق را گرفت. حق، تعادلی است که میان “گیرندگان حق” حاصل می شود.حکومت هم باید حقش را از مردم داشته باشد. حکومتی که مردم به او حق نداده اند، هیچ حقی ندارد.

• راه منفجر ساختن اجتماع
بزرگ ترین کشف عصر حاضر، کشف “راه منفجر ساختن اجتماع” است. تبدیل قوای انفجاری انسان ها به یک دینامیت، اصل مسئله انقلاب است. انسان، بزرگ ترین ماده انفجاری است. کشف انسان و جامعه به عنوان “ماده منفجره”، مهمتر از کشف “ماده منفجره” بوده است.

• بیائید زلزله بیندازیم
تفکر، اضطراب آور، ناراحت سازنده، متزلزل سازنده، و ناخوش آیند است. فلسفه ای که خوش آیند ما و دوست داشتنی و اطمینان بخش و تسکین دهنده باشد، پشتیبانی از خرافات و منافع و امیال ما می کند. فلسفه ای که خوش آیند و طبق ذوق ماست، فکر ما را به جنبش نخواهد انداخت.متفکر، افکاری که خوش آیند خوانندگانش باشد نمی نویسد. فکر، به ما حرکت نمی دهد بلکه زیر پای ما زلزله ایجاد می کند و هر زلزله ای، دلهره دارد. حرکتی که تفکر می آورد، یک حرکت دلهره آور است. خیلی از افراد می توانند حرکت را دوست داشته باشند، اما هیچ کس زلزله را دوست ندارد. زلزله، دوست داشتنی نیست. یک فلسفه واقعی، همیشه زلزله اندازنده است.ما زلزله فکری لازم داریم. زمین افکاری که ما بر روی آن ایستاده ایم باید از هم شکافته شوند. بیائید بیندیشیم، بیائید زلزله بیاندازیم، بیائید به خود زلزله بیندازیم

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي