پو يا عزيزي
از من خواسته شد تا بيوگرافي بنويسم من نيز همت گماردم كه بنويسم اما از آن جا كه من آن چنان در باره ي خود نمي توانم بينگارم حاصل اش مي شود اين كه مي بينيد . :
سوم اسفند ماه سال هزار و سيصد وشصت و سه بود كه در شهر كوچكي به نام فارسان كه محصور است در ميان كوه هاي زاگرس از توابع چهارمحال و بختياري در خانواده اي به گفته ي ديگران سرشناس به دنيا آمدم . اين سرشناسي در حد و مرز بيش تر به خاطر پدر بزرگ و پدرش و ديگر پدرانشان بود كه گويا كدخدايي را پيشه داشته اند . اما پدر و عموها و دايي ام هم چريك بودند وبعد ديده كه باز كردم ديدم از نسل بعد از چريك هاي عاشقم . بعدش كمي كه بزرگ تر شده بودم نمي دانم چرا هيچ كدام از اين ها كه مي گويم را به ياد نمي آورم شايد اين ها تمام آن چيز هايي ست كه برايم گفته اند به اضافه ي خيلي چيز هاي ديگر كه شرح و تفصيل اين مقال را جز جز افزوني اثري ديگر ندارد . با اين اوصاف طي دوره هاي تحصيلي را در دبستان و راهنمايي و دبيرستان در همان شهر گذراندم و بعد از آن هم نمي دانم چه طور شد و يا چه دست هايي در كار بود يا نبود كه ادامه ندادم تحصيل را و حالا هم كه شايد مي شود ادامه داد انگار همان دست ها هستند كه نمي گذارند از خدمت بي مصرف سربازي معاف شويم و بگذريم.دو سالي هم در تهران امرار معاش كرديم و كار و حسابداري و نشد كه بعد بمانيم .
شعر را كلاس دوم دبيرستان بودم كه شروع كردم و بعد با دوستي كه همكلاس ام بود و او هم مي گفت رفتيم به جلسات شعري به نام جلسات شعر انجمن رودكي فارسان و از آن جا بود كه بعد به طور كلي با شعر اشنا شدم و شعر شد زندگي من . دوستاني مثل مجيد فروتن ، علي اخگر ، حميد باقري ، ليلا ناظمي ، ليلا غفاري و مهدي جعفري را آن جا يافتم و بي شك اين دوستي ها و مهر ورزي ها و اين سماجت خودم هم بود كه رساند ما را به جايي كه شعر شد زندگي مان . كتاب علامت بوسه مي بارد را منتشر كرده ام . چند كتاب ديگر هم در ترجمه و نقد و شعر دارم كه ايران به دليل شرايط خاص اش مجوز نمي دهد .
بيش تر ازين هم مهناز عزيز نگارش فكر مي كنم كمي طولاني و بي دردخور شود .
اما شعر :
در ، چشمي اگر داشت خودش را مي بست
چشمي به در داشتيم …….زندگي را توي پاچه مان كردند
………….پاچه مان پاپوش بود ………بر داشتيم
از هر دري بت تُو در آمديم از تو#………..بيرون در بوديم …..آن تو #
سر به تنم نبود مي خواستند …………..بود
اين درخت ها كه شاخه ها راست كردند ، هيچ كدام شان آغوش خوابي نبود
دري به داربود ………دري به همسايه …………صاحب خانه بود………..مرغي كه يكپا غاز
توي سريم ………..در گم ……………..گم ايم
صدا كه مي آيد …………توي سر صدا كه مي آيد …….مي جُميم
……………………………………….-بجمب!
……………………………………….- دِ ركاب بزن دِ لعنتي !
دنبال ديالوگي از ژان لوگ گدار
فيلم مان كردند ؟! ……….نه ؟!
…………………………………. بي گدار زديم به آب ………………به هم زديم
دارم به بدي حال مي دهم ……………ام را …………….به هر چه خراب …………….مي خورد به هم حالم
حال مي دهم به گند ……………فاضلاب مي شود ……………مي خورد به هم حالم
به عشق حال مي دهم ……………..به اجتماع ………….گند مي شود حالم
…………………………..از توي هم ايم غرق …………………..توي هم همه ايم !
………………………………………………….من در تو ………………………..او
………………………………………………….تو در ما …………………………يله ايم
اجتماعي توي هر يكي از ماست ……………غرق ايم
اجتماعي از تن ها ……………گله ايم ، تنها ……………..توي گند گل داده ايم…………….تنها
…………………………………………………………………….تازگي ها شده ام ………خانه ام دوشم
گور ، خودم بودم ………………..تابوت ديگري …………….. تابود
دري كه به هيچ كجا باز بود …………..باز مي شد تا ………….مي شد تو #
تا توي خودش بي توي خودش آن توي خودش از بود # …………پشت ميز :
………………………………..- بايد به رخت خواب ِ خودت برگردي و به اين خوب فكر كني
………………………………..كه زندگي آيا به اين كه وقت ات را صرف مبارزه كني مي ارزد ؟
……………………………….. و آيا وقت براي ِ زنده بودن آن قدر نيست كه مرگ ات را عقب نيندازي ؟
حالم خوش نيست ………كورم كه چرخ دور ِ خودم
توي ِ خودش تاب دارد چرخ …………..مي خوريم !
پاي ِ گور را رسانده اند لب ِ روز …………جان ِ گور را لب ِ سنگ ……….. در بايد برويم
تا جمهوري ست فكر رفتن از سرم در نمي رود ……….از در نشد …….. از ديوار ……مي پريم !
اين روزها با خودم نمي بالم …………..بالم از پَر خالي ست ………..مي زنيم !
………………………………………………………….- زنيم !؟
هرچه ايم ،كم ايم ………..مي ركابيم و هرچه زور از سري كه بالا مي رود ……….نمي كشيم
سر براي ِ بالايي ست كه آن بالاست ………….آن تو# …………ما نمي دانستيم
هيچ كس نگفتآن سر ها كه آن بالاي پشت ديوارها ميزها …….. زندگي را چگونه كردند
…………………………………………..سر در گم كجاست ؟……………..هيچ كس كو
سوال هاي بسيار داشتيم …………..جواب ها ……………خواب ها ………….آغوش نيست !
…………………………………………………………………….مغزم فرار كرده …………….تنم تنهاست
در خواب بود كه نا خودآگاهم با گاوي رفت كه در خود آگاهم نيست
بايد به رختخواب خودم برگشت …….خوابيد
از آب خواب را برداشت و نقش سرابي روي ديوار كاشت…………در ، نيست
در نيست مرزهايي هست كه هيچ كس ندانست چيست
……………………………………………..در مرز……………..روي مرز……………..در نيست
در من گاوي هست كه روي پوستم پالتويي چرمي ست
به گاو كمي شير بدهكارم ……………به علف كمي دندان
………………………………………….از خانه بيزارم ………………از خياباني كه توي كارتن كرد مرا
………………………………………………………………………علي را كرد توي ِ كما
باني ِ خير ، خيابان بود
از زير گذري مي رفتم كه رو گذر از رو مي رفت……………….پل آن بالا هوايي بود
…………………………………………………………………..من اين پايين
.
.
.
.
در اجتماع
دارم به كوچه برگشت مي خورم ، به راه پله به در …………. صاحب خانه نيست
به مبل ها سلام مي دهم …. پرده ها كشيده مي شوند خانه توي ِ خودم كرد مرا)
به تخت جواب مي دهم……… خواب ها رسيده مي شوند
از هر دري ……..فرار ………..فرار……فرار……فرار…….فرار…………فرار
در خواب و رويام جز فرار هيچكس نيست
كشيدن تن ………….رسيدن تن ………….به خوب
…………………………………………………….در فراريدن تن از به اين اجتماع ست .
6 دیدگاه به “پو يا عزيزي”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
ایکاش فقط سطر پرخون اول بود وبس
گروه هیچکس میخواند یا فلاکت برادر
برگرد و به شعوری که پشت گوش انداخته ای بنگر
هرکی به هرکی هست اما حساب و کتابی دارد
جایی که شترنعل میکنند پشه لنگش را هوانمیکند
به خودت که نمیتوانی دروغ بگویی
با پوزش ازتندی
لطفا نظر بدهید
سلام
خوندم
بيوگرافيتون رو كه ميدونستم
شعر جالبي بود لذت بردم
دارم به كوچه برگشت مي خورم ، به راه پله به در …………. صاحب خانه نيست
يا علي