نگاه عاشق پل خواجو- مهناز بدیهیان

 شعر
اکتبر 182006
 

نگاه عاشق پل خواجو

بد جوری است.
این سوی پل
روی دیوار حادثه
جای پنجه های آرزو
قرمز و مختصر بجا مانده است
و می خواهند آسمان ما را
با خورشید ساخت ” یو- اس- اس- ا
روشن کنند!!
و دل ما آنسوی پل
در شب یلدای غربت کلافه است
و صدای تیک تیک آرزوها را
که دارد از گلویمان با کف دهان
جاری می شود را می شنویم

ما را بحال خود بگذارید این سوی پل
تا هر جوری شده از ستار ه و
و کرم شبتاب که خورشید کوچکی
در تفکر ساکتش دارد ، نور بگیریم

و با یک اشاره از
نفس های جادویی زاینده رود
ودهان عنابی و گل ریز چهار باغ
و فریاد بی امان داماد دلنوازچهل ستون
در حیرت هندسی منار جنبان
هزار هزار ماه و خورشید و ستاره و لاله
در آستانه سبز شود

ما که دیریست این سوی پل
در غم یک لقمه نان مرده ایم
امشب اما از هراس چشم بیگانه دست در دست هم
باتولدی دیگر زیر نگاه عاشق پل خواجو
زنده می شویم و دستار های کهنه را
که بر سر و دهانمان بسته اند را پاره می کنیم

محبوبم فراموش نکن فردا به وقت طلوع
زیر پل خواجو، گیسوان بانوی نصف جهان
در انتظار نوازش است…
قبل از غروب سری بزن به ماهی ها

مهناز بدیهیان

  12 دیدگاه به “نگاه عاشق پل خواجو- مهناز بدیهیان”

  1.  

    باسلام خدمت سرکارخانم بدیهیان واحترام به حس قوی شاعرانه اش
    به قول پویای عزیزماکه عمریست این سوی پل گرسنه ایم نه مرده ایم که درخودنفس می کشیم شاید !!!
    به گفته حمیدرفیعی پیشداد:چون آهن گداخته بی شعله می سوزیم وپشت به انتظارداده ایم .
    این شعرهاهم برای سایت ماه مگ :لطف فرمائید شعرهاراباهم روی صفحه اصلی نگذارید.متشکرم بااحترام فرزادشجاع

    1

    شبی درنگاه توجا مانده ام
    برای سکوتت صدا ما نده ام
    بیا درنگاهم سما عی برقص
    که من ازخدایم جدا مانده ام
    پرازگریه ام توبرایم بخند
    من ازخنده هایت سوا مانده ام
    نگاهت پرازرویش لاله است
    برایت خدایا خدا خوانده ام
    صدایت همیشه به من می رسد
    من هم گریه های تو را خوانده ام
    برایم کمی ازمحبت بگو
    کجای دلت ؟ من چرا مانده ام !
    من وتو همین یک نفرآ دمیم
    من اما درون توما ما نده ا م
    اگرشب به پایان رسد من یقین
    شبی درنگاه توجا ما نده ام .

    فرزاد شجاع
    2

    خواب دیدم روزهایم ازتو خالی می شود
    شب زرویا های تو حالی به حالی می شود
    اشکهایم پشت پرچین قدمها یت شکست
    روزها یم چون شبت هم نقش قالی می شود
    خوابهای من پرازلبخند های بی صداست
    من درون خود نشستم چند سالی می شود
    روزهای با توبودن را نمی خواهم ولی
    شب که می آیی به خوابم بازخالی می شود
    باید ازدریا بپرسم ساحل فردا کجاست ؟
    بی تو بودن با توبودن هم سئوالی می شود
    آسمان چشم من بارانی است
    روزگار با تو بودن هم خیالی می شود .

    فرزاد شجاع

    3

    درشبهایت به پایان می رسم
    ازخواب خالی و
    خود را ازتوبیرون می اندازم
    به من فکرنکن
    تا بیرون ترازفکرهایم
    کسی را ببینم
    که با آ رزوهایم بزرگ می شود
    ومن
    ازحجم بی حساب حرفهایش
    عبور می کنم
    تا پشت چشمهای شیطا نی عشق
    کسی به تمسخردنیا نیاید .

    شاید عبورم ازخود
    حادثه ای باشد
    که بعد ازاین
    درکسی اتفاق بیفتد و
    پاییزرا رنگ تونقاشی کنم
    آنجا که
    درخت حادثه ای می شود
    برای باغبانی که
    به پیشواز تبر می رود
    تا ریشه های پلید و
    پوسیده بوسه ها !.
    روزهای دوباره را
    درکدام شب ضرب کنم
    که سرشارباشد از خدا .؟

    1/7/85 کنگان

  2.  

    ماه مگ عزیز
    آیا از طرح مترو و عبور نامیمونش از مسیر چهار باغ و همه ی آن گذشته های عزیز می دانی و چنین خوشبینانه دم از اتحادوویرانی گذشته با دستهای بیگانه میزنی؟
    شکایت از که داریم که غمازمان خانگی است همین جا در همین مملکت دارند تیشه بر ریشه ی هر چه گذشته و حال و آینده مان می زنند چه باک از بیگانه؟

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي