نوروز —-حسن بصیری

 شعر
مارس 182007
 

نوروز

null

چگونه سیاهی را از خانه بیرون کنم

که اینگونه بنیانش

نگون بختی خدا گونه
بر سر شکسته ام

سرشکسته فرو ریخت

آفرینش

خوب و بدش دریغ که نمی ارزید

بهای بودن چه گزاف شد

در کیف خالی سفره شهر

میهمان پستوی بی خبری های مادر بزرگ

شکمی نو می زآید

دیگری آمده

و تو آمدی

در شعر های سپیدم لانه کنی

بمانی

برای آنانکه شاید هیچ گاه نخواهند بیایند

حالا منم و یک خاطره گمشده

که دور نیست

دست نمی رسد حتا اگر درازش کنی

نانی بگیری

گرسنگی دخترکی که مرا خدا می شناسد

خواستن خواهشی نیست

در هیچ کجای پستوی هجویات پدر بزرگ نمی کنجد

آه پرنده

می گویی: پرواز مردنی نیست

چگونه نبودنش را نمی بینی

بگو فروغ کجاست

نوروز

شرجی سبز زمین جنوب

دامنه جنوبی زاگرس

چشم هایمان را می بندیم

آرزو می کنیم

ریشه در خاک

هوای گرگ و میش

بوسه های داغ یک بعد از ظهرتابستان

بر سینه شجاع غروب

آزاد

بی آنکه مرزی ما را جدا کند

آنوقت کیهان گر می گیرد

ببین آدمها همه عاشقند

گاردن پارتی , پرام

می رقصی مثل فرشته ها

دامنی گل زرد و صورتی

در ارتعاش موزون اندامت هزار بار

مرگ می شکند

آینه نیستی

نگاهی

برایت شاخه ای شقایق می آورم

شهید عشق می شویم …

حسن بصیری

2007-02-21

  یک پاسخ به “نوروز —-حسن بصیری”

  1.  

    nemidanam chera shuma khodetooono sheri midoonid ke ba beham rikhtane kalamt shaer mishavid.man asaretoono motale kardam
    shoama hatman khudetoono be ye ravan shenas mojarab moarafi konid.man khodam dr ravanshenasi daram nemishenasametan.ama chizi gharib zamire nakhodagahetan ra ranj midahad ye .nemikhaham nagaranetan knam
    ama be nazar bimar miresid ,,,hataman yek teste roshakh berid azetoon begiran

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© 2025 MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي