نصرت اله مسعودي—-هم دهان ِگنجشك وفواره در بهار
هم دهان ِگنجشك وفواره در بهار

مي شنوي
از دور دست ِدل است
دور ِهمان ميدان
كه حالا
سالهاست بي تو و فواره گل
در من مي چرخد و
موج ِسرگيجه مي شود
اما هنوز
تا كه نيفتم
يكي – دو درخت
شانه به شانه ام مي دهند
ويادگاري هاي شان را
از لاي پوست هاي قديمي
بيرون مي كشند
تا برايم تعريف كنند.
همان ميدان
كه روزي فكر مي كردم
كه گاه
ماه ،بي تاب تر
در آن مي تابد
وآفتاب
بي آستين ِبالا زده
از آن نمي گذرد
وچه مرده باد وُ
زنده بادها
خاك كفش شان را
در آن نتكانده اند
وآخرِبازي شان
تنها غباري بود
كه در جشم من وُ ميدان وُ رفتگران
لايه لايه تاه خورده است
تا شب ها ماه را
اگر بشود
شطرنجي ببينم
و روز
زلال آب ها را
خاك بر سر.
مي شنوي
اين صداي دستكاري شده ي شعبان است
كه بيخ گوش بهارستان
به گل وُگياه
گير داده
و دراعصاب ِفواره
چنان فرو رفته
كه آب
از خواب ِ خفگي مي آيد.
من اين صدا را
كه صد بار
از دهان ِآجر وُسنگ
پريده
فراموش نمي كنم
وماه
كه اين صدا را
بهترازخاك وُصخره وُسنگ
مي شناسد
تا آسيب نبيند
سر، درمزارع پنبه
فرو برده
وآبها
تا خاك بر سر نگذرند
زلال شان را
در پستوي سنگ و ُشن
پنهان كرده اند
و من هم
يخه ي پيراهنم را
با سنگ ِدگمه ها
چنان بسته ام
كه باد
از بيخ گلويم
با سر ِشكسته بگذرد
تا مباد بگويند
با باد سروُسرّي دارم
و يااز سينه ي من
رازي مگو را
كش رفته است.
گوش كن
اگر چه عربده هايش
فيت چاله ميدان است
اما اين شعبان
YESرا
چنان تلفظ مي كند
كه انگار
لهجه ي باران هاي لندن
سال هاي سال
بر چتر ِهميشه باز او
غليظ باريده است.
وقبول كن
كه اين ميدان دور گرفته در من
كه با خاك وُ كاغذ ِباطله وُ بلا
چرخ مي خورد
تنها روزي روي ريلي
كه مي خواهم مي ايستد
كه من راحت
هم دهان ِفواره وُگنجشك
با ياد تو
توي همين ميدان
بي هيچ مُرده بادي
آواز بخوانم
وهمسرايان ارديبهشتي
ريتم رفتارشان را
با خلخال ِرقص ِكوليان ِكوچ كرده
ميزان كرده باشند.
نصرت اله مسعودي
3 دیدگاه به “نصرت اله مسعودي—-هم دهان ِگنجشك وفواره در بهار”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
گفتي مي شنوي
آنهم از دور دست دل
و ان سر گيجه اي كه بي مجال از من و آن فواره ي گل
تو را آبستن گيجي راه كرده است
گفتم : تا همين درختان بي سار و بي سايه مانده اند
هيچ رهگذري از اين همه خاطره ي تلخ
بي شانه به شانه ي درخت نخواهد افتاد
و هيچ ماهي از تب اين همه تاب
و هيچ آفتابي بي هراس از نگاه اين همه عابر
راه خود را گم نخواهد كرد
هر از آن همه مرده باد و زنده بادهايي از اين گذر
جز غباري بر كفش هاي اين همه عبور ، چيزي نمانده است
حالا بيا ، بي ياد آن همه گذشته ي پاك هم كه شده !
اين ماه و اين آفتاب را در نقاب شطرنجي روزگار به تماشا بنشينيم
تا ديگراني كه لهجه شان را دراوريلي نيامده از اين همه تلفظ ناب
لهجه مادري خويش را از ياد برده اند
هي بي بهانه به اين همه گل و گياه گير ندهند
بگذار ، بي گفتن رازي از مگوي آن سالها
طوري از كنار اين همه باد بگذريم
تا هم صحبت ارديبهشتي كه قرار ديدارمان است رهايمان كند
و اين بار تو بي هيچ مرده بادي
آرام و بي صدا
ريتم كوليان كوچ كرده را چنان بنوازي
كه آفتاب و ماه راه خود را پيدا كنند.
باز هم دستان پر احساستان را مي بوسم.