نصرت اله مسعودي—ته ِ نه ايستاد ن هاست

 شعر
آگوست 182007
 
null

…….
وساده تر ازگيسوي شانزده سالگي ات
در نازِ باد وُباران
بگويم:
كه حاشا اگر تو همه ي بهار نبوده باشي

ته ِ نه ايستاد ن هاست

براي پارميدا كه نيامده رفت

از كناره هاي هميشه بيرون زده اي

آخربا آن نگاه

هميشه

كه حجمي نداشت.

ونه كه نگاهت

دست بر نمي داشت

من درهرچه كه كلاس و هر چه كه درس

جز برق آن نگاه

كه درسي پس نمي دادم

وچه كه نگاهت سربه هوا شده است درته ِاين روز

مگربه ماتي دهان ِهيچ شاگردي

از من

پاسخي جز حاشا

شنيده اي!

چقدر چنگ مي زني به دلم

كه صداي در آمدنش را

سالهاي سال پيش از تو هم گم كرده بود

وحال

دراين بي حالي نه ايستادن ها

با آن سر انگشت

كه هرگز

حساب ِهيچ چيز را نداشت

با نوازش ِحرف هاي آن كي بورد

چيزي بنويس

كه دراين نفس هاي سايه به سايه ي نبودن ها

سربر سينه ي سنگينم بگذارد

تا دراين جمله ي آخر

دست از آن همه حاشا بردارم

وساده تر ازگيسوي شانزده سالگي ات

در نازِ باد وُباران

بگويم:

كه حاشا اگر تو همه ي بهار نبوده باشي

نصرت اله مسعودي

14 مرداد 86

  5 دیدگاه به “نصرت اله مسعودي—ته ِ نه ايستاد ن هاست”

  1.  

    افسوس كه تمام شانزده سالگيم در هراس موشك و جسد گذشت .افسوس كه گيسوانش در آتشي سوخت كه ةخر نفهميدم كبريتش را كدام دست روشن كرد.هنوز برق نگاه برق گرفته اش را از ياد نبرده ام آنگاه كه تابوتش را روي موج اشك بدرقه مي كردم. كاش شانزده سالگي ام را ندزديده بودند. كاش انروز باران آتش نباريده بود تا صداي آمدنش را مي شنيدم.تا با تو همسفر ان سالهاي دلسپردگي مي شدم..

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي