نصرت الله مسعودی / بگذار بوزد این باران

آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه هفتبگذار بوزد این باران
آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه هفت
که هفتصد سال پیش هم
با من
منزل به منزل
سوخته است.
بازهم که لج می کنی
با آن ابروهای سربه هوا!
گفتم که من نه سیاوش ام ونه…
وَ برای گذرنکردن ازناف آتش
کی بوده که بال بال نکرده باشم
وَشده این باران وُ آن پیراهن هم از من
دست کمی داشته باشند؟!
…………………..
وَ بازکه چترت را ناگشوده نگذاشه ای
لااقل درانتهای این ایستگاه
که ریل هاش
خسته ازپرتی نا کجا آبادهای هرروزند.
وهنوز این لج لعنتی را
بی تعارف رو می کنی
تا من وُ پیراهن وُ باران
تا آخر ِهیچ خطی نتوانیم
قیامتمان را برپاکنیم.
چه تاریک می زند این چتر
وَگواه ما
کورسوی تلخ آن پیراهن
که از دست تو کفری ست.
به استخوان رسیده این همه ناز
دیگر باید من وُ این باران
گِل دیروزی آدم را
به سیل ببندیم همین امروز
که بی راهی این همه نا کجا آباد
گیجمان کرده است.
نصرت الله مسعودی
3 دیدگاه به “نصرت الله مسعودی / بگذار بوزد این باران”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
بخشهای بسیاری از شعری های مسعودی آنقدر با عاطفه ی خواننده درگیر می شوند که برای همیشه درجان آدم باقی می مانند." به استخوان رسیده این همه ناز" من روزگاری تحت تاثیر همین این شعرها چهل وشش طرح گرافیکی راکشیدم ودر جاهای متعددی از جمله دانشگاه لرستان ومجتمع هنری خرم آباد به نمایش گذاشتم ودر هر کجا دیدم که این تاثیر گذاری صورتی عام دارد.ناگفته نگذارم که طرح کنار این شعر که به احتمال بسیار زیاد باید کار شاعر ونقاش معاصر خانم دکتر بدیهیان باشد هم بسیارزیبا است وبا فضای شعر همخوانی دارد.ودر آخر به مسعودی عزیز که مدتی است از او بی خبرم سلام می گویم وبرای بدیهیان نیز آرزوی سربلندی دارم.
دیشب تازه فهمیدم که هنوز کودکم…
که میتوانم عاشق شوم…
که جاذبه را هنوز کشف نکرده ام…
امروز تمام مدت بدنبال تو میگشتم…
چشمهایت را برایم بفرست
برای کشف جاذبه سیب لازم نیست…
همین!