نر گس اليكايي

مارس 102007
 

این ماجرای کسیست که در پاورقی اندیشه اش زندگی می کند

.خدایان عشق بر پنجره های بلند می نشینند تا قامت عشق ارتفاع گیرد

پرسیذم فقر یعنی چه؟
گفت: یعنی که هیچ چیز این جهان مال تو نیست
. جز جانی که امانت است
او همه را از یاد برده بود
حتی مرا
که سالها پیش از خاطرش رفته بودم

ریز ریز خٌرده میشویم و شادیم که سبُک بالیم

پرسیدم: چگونه بی خانمان شدی؟
گفت: شهروند چشم های تو بودم
که در نگشودی

با چشمهای قطبی به رنگها نگاه نکن. فصلها در درون ما آفتابی میشوند

.اگر از دستهایت متولد شوی در هیچ چشمی گُم نخواهی شد

کلمات برده هایی هستند که در شعر آزاد میشوند

من از نسل سیبم که یک اشتباه کوچک را به یک گناه ابدی مبدل کرد

خواستم از دلوی زندگی را بنوشم تا چاهی را نیازم نباشد
بگذریم اگر رسنی گسست و دلوی گسیخت

روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاست
روز سوم خودش را به دار آویخت

پشت شاخه های شکسته اگر پناه گرفتی
یادت باشد این زاویه های خسته تو را فرو می برند

مس ها رنگ باختند و لولای وجودم گداخت بی آ تشی

بهار برهنگی اش را پنهان نمی کند تا جوانه ها پا به ماه متولد شوند

نرگس ها از زمستا ن گریختند به قابی تا مگر بهاری شاید

——————————————————————————–

بخشی از زندگی هستیم وقتی پیام را دریافت نمی کنیم یا واکنش نشان نمی دهیم

این خانه با عصر های تو رنگ می گیرد
وقتی از زیبایی خود بر می گردی

با تو دهانم کامل می شود وقتی سوار بر کلمه هایی هستی
که هیچ زنگوله ای را به گردن نمی گیرند

ازعشق زاده میشویم چیزی به نام جنگ ما را می خورد

نمی توانست خوابش را تعبیر کند چرا که آنها را در خانه همسایه دیده بود

پرسیدند: اجداد شما با چه زبانی گفتگو می کردند
گفتم از چشمه می نو شیدند و با داس درو می کردند

پرسیدم جهان چگونه بزرگ شد
گفت :وقتی آسمان سقفش را گشود ما به لا یتناهی رسیدیم
آنجا که همسایه ها فاصله هایشان را با سال های نوری اندازه می گیرند

من به زبان خودم میگویم
تو به زبان خودت می گویی
دستت را بده که عشق به تمامی زبانها آشناست

———————————————————————-

تراژدی وحشت زمانی آغاز شد
که فهمیدم
که جا برای همه هست
اما نمی توان پیدایش کرد.

من از نسل سیبم
که یک اشتباه کوچک را
به گناهی ابدی مبدل میکند.

روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاسی
روز سوم خودش را به دار آویخت

اگر سقوط کنیم
به آسمان خواهیم رفت
خلاف قاون جاذبه است اما
می گویند اتفاق می افتد

در خیال مرداب آنقدر پرسه زد
تا نیلوفر ها بر فرقش روییدند

نگاهی به دریوزگی نگاهی
به کوچه نشست

تا دهلیز های خلسه می رویم و
واژه های سرد را
در حس های گرم می پیچیم

اگر از دست هایت متولد شوی
در هیچ چشمی گم نخواهی شد

برگها وقتی فرود می آیند
هیچگاه به اوج نمی اندیشند
چرا که متهم به خیالبافی خواهند شد

سفید

با این شکوفه ها
که بر پیراهنم روییده
زیبا نمی شوم
آن لباس سفیدم را بدهید
می خواهم در پیراهنی تمام شوم
که زیبا تر از من است

سنگ و سقوط

گنجشک شده ایم
که این همه از سنگ و سقوط می ترسیم و
در روز های مرده به تفال می نشینیم
شاید این کتاب ها به اندازه کافی خاک نخورده اند
تا خود را بتکانیم و
از تندیس خود در آینه آشنا زدایی کنیم و
به خود بازگردیم

تبانی تاریخ و زبان

در چهره هم ایستاده ایم
نشانه در چشم های ما جا گرفت
کدامیک اول شلیک کرد؟
نمیدانم!
با هم سقوط کردیم
وقتی حتی یک ثانیه بین ما نبود
دستها و دهانمان به سوی هم می آمد
و کسی که یک تابوت داشت
ما را که یک نفر بودیم
با خود برد
می گویند زنی از تاریخ بار بر می دارد
و ما به دنیای خود باز می گردیم
که دنیای ما نیست
ما روحی سرگردانیم
که از تبانی تاریخ و زبان آمده است

هستۀ خیال

پرنده را که دیدم
پرواز در خیالم نشست
ریشه به سنگ شدنم خواند و
خاک به نیاکانم دعوت کرد
با همه اینها هسته خیالم رسم شد و
عصیانم شکل گرفت
دیگر به عبور از حیطه خود متهم نمی شوم
چرا که انکار حقیقت
نابخشودنی تر از عصیان از بی عدالتی است
چرا که من از اول پرنده بودم
تخم مرا که زود شکستند
پرواز را نیاموخته
به دنیا آمدم

دیروز امروز آینده

پا نگشوده به پایم چسبید
در آغوش گرفتمش
گریبانم را چنگ انداخت
شیرش دادم
گریست نوازشش کردم
خندید
قهقه زدم
بزرگ شد
راه رفت
دوید
فرار کرد
به دنبالش دویدم
بی قرار بود و زیبا
و از زنجیری ک در آغوشم بیدار نشسته بود
ترسید
آن روز ها را بن یادش انداختم و
گریبانم را
قطره اشکی از چشم هایش با من حرف زذ و
قطزه اشکی از چشم هایم خندید
من جا پایم را پی گرفتم و
او به نرفته ها رسید

برزخ

در حاشیه ام راه نروید
که خونتان دامنم را می گیرد
با مردانی که بهشتشان اعتمادم را برید
به دنیایی از برزخ سقوط کردم
حالا که نه جهنم را می خواهم و
نه بهشت جای من است
به چشم هایم بر می گردم
خانه امنی که تنهایی ام را معنا کند

سلولهای زمین

لبخند در سلول های زمین نشست
تکثیر شدیم
از آب به آیینه
از آیینه به آب
میلیون ها سال از ما گذشت
یکی از ما وزغ شد
یکی پرنده
من ماهی شدم
و تو دیروز به نیای خود رسیدی
حالا من من هستم
تو تو
آنها نیز خودشان
شیرازه چشم هایمان را که ببندیم
جهان به پایان خود رسیده است
و این هیچ ربطی
به فتوای هیچ کس
در هیچ جای جهان نخواهد داشت
این آیین از مدار خاموشی به فراموشی می رسد
پله هایی که به تانی در لحظه های ما شناورند

چه ساده می شود رقصیدن

برای جنگنده ای که به جنگیدنش
افتخار نمی کند
تسلایی نیست سلاح را از دوشم بردارید و
کمرم را از محاصره فشنگ ها رها کنید
این گل یاس به قلبم منتهیست
بگذارید بماند
کلاهخود را بر سر او بگذارید
همان که شیپور را می نوازد
با این کفشها نمی توان چرخید
چه ساده میشود
رقصیدن
وقتی تمام صدا های جهان
به نتهای موسیقی مبدل شوند

او که می داند

خط حادثه تکرار می شود
دیگر مجال رقصیدنم نیست
مرا جرعه ای می سازد و
ویران می کند
تا از خطی سپید عبور کنم
از دهان کسی که پیر نیست
جوان نمی ماند
کسی که خبر آمدن سیل را
با سیل آورد و
مرا با خود برد
او که می داند
این سطر ها
با کدام قافییه بسته خواهد شد

تماشاخانه

اینجا یک تماشاخانه است
گوشه ای یک نفر موش می دواند
گوشه ای دیگر کسی با دهان پر حرف می زند
در آن سوی پنجره مردی که دهانش خالیست
گربه ای را دم حجله کشته است
و زن کفش هایش جفت شده
دامنش تا آن سوی شهر تاب بر می دارد
حالا او مجسمه ای زیباست
کودکی را در آغوش فشرده
انگشت های برهنه مردش را هزاران بار شمرده است
تو از من می ترسی؟-
بیهوده است-
او مجسمه ای زیباست
که دامنش تاب بر می دارد
!گربه ها را فراموش کن
نترس
با استکانی چای بیا
و پیراهنت
بیهوده است
او مجسمه ای زیباست
که چشم هایش بوی غربت گرفته است

  یک پاسخ به “نر گس اليكايي”

  1.  

    اینا بیشتر داستانه تا شعر یهخورده بیشتر به شعریت توجه کنید.

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي