نرگس زهره نسب

مارس 092007
 
مرجع تقلید

فراموش کرده بودم زادگاهم را
جنوب را

فراموش کرده بودم
لباس های یکدست تیره رنگ را
دکه های چند منظوره را
کار کردن تا دیر وقت را

فراموش کرده بودم

سیگار کشیدن را در قهوه خانه های ترک

و نوشیدن را

که چیزی جز چایی چندبار دم نبود.

فراموش کرده بودم

راه رفتن در تاریکی نوعی شجاعت است

گریز است.

من فراموش کرده ام.

باز شب است

تنم می لرزد

از این همه درخت تنک

اینجا باد نمی آید

در جنوب

در داغی جوانی

و افیون

سادهء اینهمه تنهایی

گوش به زنگ هیچ سلیمانی نیست

چه کسی مرده است؟

فراموش کرده بودم

خیابان ششم را

بن بست شهید فهمیده را.

علم را

و محرم را

و حتی چراغانی های نیمه شعبان را.

انگار من گم شدم

در آش کشک خاله ام

وقتی نذری بزرگی برپا بود.

پایم گیر بود وقتی

عید قربان شد

و مادر

برایم دعایی خرید تا غیبی شوم.

فراموش کرده ام

حلول ماه نو را

در شب اول شوال.

شمسی را گم کرده ام

و اکتای را

آی آی…

دوست ریاضیدانم را که به قطب رفت

تا نصف النهار زمین را عمودی کند

و نشد

و محله ما را

مثل تخم حرامی ملخ خورد.

کجا بودیم؟

به راه که می رفتیم اینچنین

تا فراموشی بیاید و ما را ببرد…؟

از آن همه آواز که می دانستم

دیگر نمی دانم.

در سیاهی به سکوت رسیدم

و به شجاعت گریز زدم

و خودم را

که دیگر جوان نبود

دود کردم

و به هوا

رفتم.

غول چراغ جادو شدم

و در قصه شدم

و شهرزاد شدم که می گفت:

ای ملک جوانبخت…

و فراموش کردم

و اینچنین بود که مردم *

تا پادشاه جهان

زن صیغه ای دیگری بگیرد

و نسل بشر

مدظله العالی شود !

نرگس زهره نسب

17/10/85

* mordam

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي