میتراگراف—-
دسامبر 052007

شش دانه موی سفید
که تاب می خورد روی شقیقه ام
لپ هایم
تندی رنگ می بازد
قلبم
سگرمه هایش را
در هم می کشد
عقلم
بالای منبر
گلو صاف می کند
و پاهایم
با دهانی باز
مدام به عقب نگاه می کنند
می ماند
روحم
که بستنی قیفی اش را
بآهستگی لیس می زند
و با چشمانی براق
و لبی چسبناک
شکلکی در می آورد
و می گوید :
“…من تمامش نکرده ام …”
و
ذره
ذره
جسمم را
آزار می دهد ….
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.