مهدی حمیدی —–غزل باران…
غزل باران…

خیابان در هوای ابری ، تیره و گرفته پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه و سنگین در روشنایی
صدفی هولناکی بر سر شهر در گذرند
، باران به آرامی مرا به ضیافت نوای تغزل خویش می خواند …. مسافر باران می شوم ، قدم هایم خسته مرا به سوی تو می کشانند ، آن هم در این وقت روز که می دانم هیچ راهی به حریم توندارم و دیوارها ، آدم ها و ساخته های آدم ها مرا از تو جدا می کنند . پس فقط به حضور خیالی ات در کنارم دل خوش می کنم و می دانم از یک جایی ، از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین نفس هایم باید با همین خیال زندگی کنم .
صاعقه ای آسمان را روشن می کند و صدای رعد آنچنان بلند است که دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در می آورد . سقف و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زردِ خیس شده از باران است ، بارانی که حالا با شدت زیاد می بارد و مرا مجبور می کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . می ایستم ، به انتظار کم شدن باران . کوچه های آشنا ، کوچه های خاطرات ، کوچه هایی که در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین کوچه ها بود که کلمه خداحافظ را تو بر زبان آوردی …..
روزگار بی باران و غم زده ام ، همه تابستان گذشته در حالتی میان حقیقت و رویا سپری شد و من خسته و سرگردان وتنها ، از تو دور افتادم و امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ، تو بودی که صبر می کردم ، به خاطر وجود نازنین تو بود که سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم و روان می شدند . همه ناملایمات به این امید که روزی تو را ببینم و همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ، برایم قابل تحمل می شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ، همان طور که همیشه در خواب و رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم می آمدی ، خدای مهربان صدایم را شنید و تو دلت نرم شد به دیداری که هرگز از خاطرم نخواهد رفت .
لباس سپیدی به تن داشتی ، مثل دسته گلی از گل های سپید و خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام که هفت شبان و هفت روز، در هفت شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم و نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ….
آسمان می غرد ، دانه های درشت تگرگ جای باران را گرفته ، بر کف خیابان باریک آب گل آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را که حالا کاملا تاریک است روشن می کند . اتوموبیلی با سر و صدا آب باران را به اطراف می پاشد و می گذرد . تگرگ آرام می شود و باران غزل دلنشینش را از سر می گیرد و خاطرات مانند قطره هایش بر سر و روی من می بارند ……
بعد از آن دقایق رویایی ، در آن غروب – شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ، چیزی بود و من آن را به حساب خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم و عابر خالی شده بود ، شاید هم این من بودم که جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی که نشستیم کافه ای بود با دکورهای قدیمی ، از آن هایی که آدم را به یاد فیلم های عزیز دهه شصت می انداخت . جایی که غذاهای ایرانی و هندی داشت ودنج بود و بی سر و صدا ، از موسیقی و این جور چیزهاهم خبری نبود اما فضای نیمه روشنِ مناسبی بود که پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) و (سلیا جانسون) در فیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ، دقایق و ساعت ها در آن شب خاص ، به خاطر آن موقعیتی که داشتم ، پیروز شده بودم . چشم هایم را باز و بسته کردم ، بیدار بودم و شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن و در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت و تو را دوست داشتم که زنده بودم .
بیرون که آمدیم ، هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی که نور چراغ های خیابان کم می شد ، در تاریکی از نزدیک ، خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم و باز غم روزهای دور، دلتنگی ها و دلواپسی ها ، همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم و حواسم را دوباره معطوف به تو کردم که به خاطر من ، درآن دیر هنگامِ شب فارغ از تمام دنیا و کائنات ، آن گونه معصومانه در کنار من راه می رفتی و قلب ظریف و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان گفتی ، از رنج هایی که در فراغ دست هایت برده بودم حرف زدم ….. وگفتی ….. وگفتم …
باران عاقبت می ایستد ، اما هوا همچنان ابریست ، از سر پناهم خارج می شوم ، باران همه برگ های زرد درختان را تکانده و بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ، ناگهان دلم هوای صدایت را می کند ، بی موقع است ، اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم می کند ، اما هجوم صداهای مزاحم، عاقبت این آرامش را از من می دزدند و من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس و پر از برگ های گل آلود هِ زرد و سرخ ادامه می دهم. یکی ، دو روز بعد از آن دیدار شبانه ، هنگامی که تنها نشسته ، در حال تایپ نوشته ای بودم ، شاید هم کاردیگری می کردم که حالا یادم نیست، خبرم کردی که می خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ، خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ، نمی دانستم چه کار باید بکنم ، اصلا چه کار باید می کردم ؟ درطول و عرض اتاق راه می رفتم ، به ساعتم نگاه می کردم و بی صبرانه انتظار می کشیدم . تا جایی که می شد همه جا را مرتب کردم . می خواستم هرچه آشفتگی هست در درون خودم باشد و تو جز شوق و شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو و روسری ات را البته به رسم ادب گرفتم و بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ، پوست سفید تو یک جور نور و روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی و داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن و شاد به تو خیلی می آید . در رنگهای شاد و روشن خیلی دوست داشتنی می شوی و من در کنارت بیشتراحساس آرامش می کنم ….همه جا را نگاه کردی و نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه و کنار خانه را برکت داد ، سرانجام برگشت و آمد و روی چشم های من آرام گرفت. هرگز ، هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی سراسر نگرانی ام ، این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت می کردم همه حرکات تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت فراموشم نشود و هر بار که به هر گوشه این خانه نگاه کنم ، تو را در همان جاهایی که بودی به خاطر بیاورم … گفتیم ، شنیدیم و لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم که به اندازه سه – چهارنفر سفارش غذا دادم) را خوردیم و در اواخر شب به لحظه جدایی رسیدیم ، تا محله های سرسبزی که خانه های باغ مانند بزرگی داشت ، یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم و پایان شب ، پایان این رویا- حقیقت ، خواب – بیداری بود.
…. به برکت باران تمامی خیابان از آزار و آدم و فریاد روفته شده ، جزصدای غزل باران و گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ، که در این ساعت روز کمی عجیب است اما انگارلطف و عنایت خداوند شامل حالم شده است که در سکوت و تنهایی با باران همسفرشوم و همه لحظه های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ….. ستی …..اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ و دردناک از پی هم می گذرند،اما …. باید عادت کنم که هیچ گله ای نداشته باشم ، روحم را ، جسمم را از یادهای بد ، فکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز و روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ، از کنارم می گذرد ، ردیف درختان در دو طرف خیابان سر درهم فروبرده ، سقفی سبز ساخته اند که هرازگاهی برگی از آن بر زمین می افتد و مرا به یاد خودم می اندازد که عاقبت ، شاید در یک روز بارانی ، تنها ، خسته و زرد شده ، از شاخه زندگی جدا خواهم شد …..
همه منظره را سعی می کنم که به خاطر بسپارم ، خیابان ذره ای از جنس و رنگ فیلم های دوران جوانی ام را گرفته است ، چشم هایم با آسمان سرگذاشته و راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی…. این همه تنهایی ، این همه بی پناهی و این همه روز هایی که بدون تو می گذرد ، سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ، بیدار می شوند و تا شب هنگام آزارم می دهند ، ساعتی در فراموشی خواب خود را در گوشه ای پنهان می کنند و چشم که می گشایم با غصه دردناکی حضور خود را یادآور می شوند . باید راضی باشم ، ازکسی چیزی نپرسم و در روزهایی که عاقبت از راه می رسند ، در روزهایی که دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ، در روزهای بی خبری ، با اندوهی که بوی مرگ می دهد ، فقط به تو فکر کنم و تو را به یاد بیاورم . عشقی را که تنها یادگار حضور من در این کره خاکی ست ، تا آخرین ثانیه های حیات ، تا زمانی که آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ، چون امانتی عزیز در سینه ام حفظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ، باید دل تنگم را به رویای تو، حضورخیالی تو، خوش کنم ، چون باور کرده ام که عشق زمان و مکانی ندارد و تابع هیچ قانون نوشته شده و نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی و بی قراری از کوچه های بی عابر و خالی، حضورت را التماس می کنم که به یک باره از یادم نرود ، دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ، لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ، تا قلب زخم خورده ام کمی آرام بگیرد . این را از حالت چشمانت دانستم ، هنگامی که گفتی :
– اگر رفتم چی ؟
این درست که عاقبت خواسته و ناخواسته ، چنین روزی خواهد رسید ، اما نازنین ، عشق تو ، خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند رفت و به شکل داغ تر و عمیق تری ، به شکلی که با کلمات بیان شدنی نیست ، تا پایان آخرین لحظه های زندگی ام همسفرم خواهند بود .
ستی …. تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .
مهدی حمیدی
2 دیدگاه به “مهدی حمیدی —–غزل باران…”
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.
نمیدونم کامنتی که اینجا ثبت میکنم میخونی یا نه…اما این عاشقانه آرام …خیلی خوب آراسته شده به بازی کلمات و اوصاف…زیبا بود موفق باشی.
من عاشق غزل باران هستم