منير سادات حسيني
مارس 092007
سر به شلوغي گذاشته سرم
در هوايي كه نمي دانم گرفته
تن به سايه اش نمي سازدكه از سرم گذشت
هر چه هواي دوست داشتن
نه
به من نمي آيد اين حرفها
كه حرفهاي خودم نيست
چطور بلند شوم
و دست بتكانم
خاطره ات را
وقتي به زمينم بسته اي
و به باورهايم ميزني
ما روي اعتمادمان سر مي خوريم
سر به شلوغي گذاشته
در هوايي كه
نميدانم
از زميني كه زير پايم خالي مي شود
بلند
نمي
شوم
متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.