منير سادات حسيني

مارس 092007
 

سر به شلوغي گذاشته سرم
در هوايي كه نمي دانم گرفته
تن به سايه اش نمي سازدكه از سرم گذشت

هر چه هواي دوست داشتن

نه

به من نمي آيد اين حرفها

كه حرفهاي خودم نيست

چطور بلند شوم

و دست بتكانم

خاطره ات را

وقتي به زمينم بسته اي

و به باورهايم ميزني

ما روي اعتمادمان سر مي خوريم

سر به شلوغي گذاشته

در هوايي كه

نميدانم

از زميني كه زير پايم خالي مي شود

بلند

نمي

شوم

متاسفم! ارسال دیدگاه بسته شده است.

© [suffusion-the-year] MahMag - magazine of arts and humanities درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي‏عرضگي را صبر،
و با تبسمي بر لب، اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند.
گاندي